•22•

929 269 524
                                    

⭐️+💬
●○●○●

خب، لویی گیج شده بود... خیلی گیج! می‌دونست که تمام این‌ها تقصیر نایله. پسر بهشون هشدار داده بود اما لویی به هیچ‌وجه فکرش رو هم نمی‌کرد که همون اوایل مسیر، به هری جذب بشه.

اگر چه لویی از قبل و همون اولین باری که هری رو دیده بود، این مرحله رو گذرونده بود. اگر کسی می‌گفت که هری حتی یه ذره هم جذاب نیست، حقیقتا احمق بود. اما در هر صورت این‌جوری نبود که لویی بخواد صورتش رو بوسه باران کنه... یا حداقل‌، معمولا چنین چیزی رو نمی‌خواست! و دقیقا گیج شدن لویی از همین‌جا شروع می‌شد، چون الان واقعا دلش می‌خواست این کار رو بکنه!

جوری بود که انگار- انگار نمی‌تونست بیشتر از پنج ثانیه به هری نگاه کنه، چون زیبایی پسر کورکننده بود. یه نگاه به بالاتنه هری کافی بود تا دلش بخواد دست‌هاش رو دورش حلقه کنه و توی آغوشش فرو بره. شرط می‌بست بین بازوهاش احساس امنیت می‌کرد. یه نیم نگاه به موهای هری کافی بود تا دلش بخواد انگشت‌هاش رو بینشون فرو کنه، چون قطعا نرم‌ترین موهایی بودند که لویی به عمرش دیده بود. و یه نگاه به دست‌های هری کافی بود تا دلش‌ بخواد که اون‌ها رو روی کمرش احساس کنه، چون قطعا گرم بودند و مطمئنا لرزه خوشایندی به تنش می‌انداختند.

و این قطعا خوب نبود! فکر می‌کرد با هر موج تحریک‌کننده‌ای که حضور نایل باعثش باشه می‌تونه مقابله کنه اما قطعا نمی‌تونست و این خوب نبود. با تک تک سلول‌های بدنش‌ می‌خواست که دستش رو جلو ببره و ترقوه‌های هری یا اون پوست نرم پایین شکمش که هر موقع تیشرتش بالا می‌رفت، خودنمایی می‌کرد رو لمس کنه.

سرش به خاطر احساسات ضد و نقیضش گیج می‌رفت. تمام مدت از این پسر‌ متنفر بود و حالا به طور کاملا‌ ناگهانی حتی‌ نمی‌تونست به هری‌ نگاه کنه، چون می‌ترسید کنترلش رو از دست بده و با بوسه‌‌هاش بهش حمله کنه. انگشت‌هاش برای لمس کردنش التماس‌ می‌کردند و لویی تمام تلاشش رو می‌کرد که جلوشون رو بگیره.

احتمالا هری هم همین احساس رو داشت چون به طرز عجیبی ساکت بود. نه اون و نه لویی هیچ مکالمه‌ای رو شروع نکرده بودند. حتی مثل همیشه بحث هم نمی‌کردند، به خاطر‌ همین یه سکوت سنگین و ناآشنا روی جمع چهار نفره‌شون حاکم شده بود.

بالاخره به مسیری‌ رسیدند که به جای سفید، رنگ سبز جنگل رو داشت. بوته‌های گل به طرز مرتبی کنار مسیر کاشته شده بودند تا راه درست رو نشون عابران بدن و گل‌های کوچیکی از زیر سنگ‌فرش سر بر آورده بودند و خودنمایی می‌کردند. هر چهار نفر ابتدای مسیر متوقف شدند. تصویر مقابل لویی بسیار زیبا بود و اگر ذهنش تا این حد درگیر هری نبود، قطعا می‌تونست بابت اون‌ همه زیبایی بیشتر از این‌ها سپاسگزار باشه.

"خیلی‌خب." وقتی‌ که کسی حرفی نزد لویی شروع‌ کرد."نمیخوایم ادامه بدیم؟" با پاهای برهنه‌اش قدمی رو به جلو برداشت و هری و لیام آماده بودند تا همراهیش‌ کنند که نایل با عجله مقابلشون قرار گرفت و با گفتن "نه!" بلندی متوقفشون کرد. "صبر کنید. هممون نمی‌تونیم با هم بریم. اینجا... اینجا قانون خاص خودش رو داره. فقط دو نفر هر بار می‌تونن وارد بشن!"

Collision [L.S][Z.M]Where stories live. Discover now