سلاممم
استقبالتون کم شدهها👀
فکر نکنید حواسم نیست
من تازه رفتم بوک جدید پیدا کردم براتون ترجمه کنم... اگر وضعیت این باشه بعد از کلیژن از بوک جدید خبری نیست🧍🏻♀️
●○●○●اجازه نداشت که توی راهروهای خوابگاه بدوه پس طبیعتا دقیقا داشت همین کار رو میکرد. صادقانه این فقط به خاطر هیجانی بود که اون لحظه توی رگهاش جریان داشت.
دقایقی قبل، هری داشت بعد از عصری خسته کننده به سمت اتاقش میرفت -که البته شاید آخرِ شب برای اینکه یکم هوا بخوره دوباره بیرون میرفت- اما جلوی درب ورودی بود که به کمرون برخورد کرد و خب... پوستش تمام روز داشت مور مور میشد و احساس میکرد چیزی شبیه به ناامیدی درون بدنش جمع شده و به هر حال باید یه جوری تخلیهاش میکرد... باید یه جوری خودش رو آروم میکرد. و خب کمرون اونجا بود دیگه، نه؟ یه هدف ساده و آسیب پذیر.
پس اینجوری شد که هری با یه عصای چوبی توی دستش، درست مثل یه عوضی، در حال بالا دویدن از راه پلهها بود و کمرون پشت سرش در حال تقلا بود تا خودش رو بهش برسونه. نفسش به شماره افتاده بود و اضطرابش چنان قابل لمس بود که هری میتونست توی هوا احساسش کنه، انگار که اون رو در بر میگرفت و توی خودش غرق میکرد.
هری آموزش دیده بود تا از اینکه باعث درد دیگران باشه لذت ببره. اینکه درد دیگران رو احساس کنه... اون رو نفس بکشه. البته همیشه به این آسونی نبود. روزهایی بود که خواستار حسی گرم و لطیف بود. روزهایی که هنوز به درستی نمیدونست برای چه کاری به وجود اومده. اما مگه چقدر میتونی بابت انجام یه کار تنبیه بشی تا بفهمی ارزش مقاومت رو نداره؟مسببِ درد دیگران شدن چیزی بود که باعث میشد ذهنش از درد و رنج خودش دور بشه. و خب جایگزین کردن گریه و رنجهاش با آرامش خیلی آسونتر بود. شاید هر چقدر بیشتر انجامش میداد، بخش بزرگتری از درد خودش از بین میرفت... پس هری کسی که بود رو پذیرفته بود.
حالا مادرش بهش افتخار میکرد! بهش افتخار میکرد و قطعا یه روز از اون حجم دردی که تحمل میکرد، رها میشد. باید باور میکرد که یه روزی بالاخره رها میشه.به انتهای راه پله که رسید توی راهرو پیچید و جلوی یه در منتظر موند. کمرون هنوز بهش نرسیده بود. وقتی که بالاخره سر و کلهاش پیدا شد، هری رو دید که صبورانه منتظرش ایستاده. پیشونی پسر از عرق خیس شده بود. قبل از اینکه بخواد برای نزدیک شدن به هری قدم برداره، محکم نرده راه پله رو گرفت و بهش تکیه زد. وقتی که بالاخره مقابل همدیگه قرار گرفتند کمرون شروع به التماس کرد. "لطفا- لطفا پسش بده. فقط میخوام برگردم خونه..."
با شنیدن لحن شکست خوردهی پسر، چیزی توی دل هری تکون خورد. چهرهاش درهم رفت. اجازه نداشت چنین احساساتی رو داشته باشه.
باید بیشتر تلاش میکرد. درست مثل هر وقت دیگهای که چنین چیزی پیش میاومد (چون واقعا زیاد پیش میاومد اما حاضر بود بمیره قبل از اینکه کسی چیزی راجع بهش بفهمه.) باید سختتر تلاش میکرد. پس احساسش رو نادیده گرفت.
اگر اسمی روی اون حس نمیذاشت پس مجبور نبود بهش توجه کنه. هری نیشخندی به روی کمرون زد و صدای خنده آرومش توی راهرو پیچید. و بعد توی هوا ناپدید شد و کمرون تنها کاری که تونست بکنه پرت کردن خودش به سمت جایی بود که هری لحظاتی قبل اونجا ایستاده بود.
KAMU SEDANG MEMBACA
Collision [L.S][Z.M]
Fiksi Penggemar[ C o m p l e t e d ] لویی یه پری ظریف و کوچولو و حساسه که دوست داره از دید بقیه ترسناک باشه و هری به مردم صدمه میزنه... طبیعتا این دو تا از هم متنفرن! با حضور لیام، گرگ بزرگ و نه چندان بد، که انسانها نقطه ضعفشن. زین، یه انسان با ظاهری فوق العاده...