•36•

670 233 342
                                    

💬+⭐️
●○●○●

همون‌طور که صحبتش شده بود زین و هری بعد از صبحانه یه کوله تحویل گرفتند که به اندازه‌ای بزرگ بود که بتونه سیب‌ها رو توی خودش جا‌ بده و هم‌چنین چند تا چیز ضروری رو هم شامل بشه. ثور و سیف باهاشون دست دادند و یه بار دیگه ازشون تشکر کردند و براشون آرزوی موفقیت کردند. زین لبخندی زد و تلاش کرد تا خودش رو آروم نشون بده.

لویی و هری هم یه نوع بحث لاس‌گونه‌ی عجیب و غریب با هم داشتند.("مشکلی پیش نمیاد هری. می‌دونم حضور من توی زندگیت باعث شده استانداردهات بالا برن اما به هر حال این چیزیه که باید باهاش کنار بیای."
"نمیشه. استانداردهام بیش از حد بالان لو. تو زندگیم رو خراب کردی."
"تو هم مال من رو خراب کردی. بریم سراغ بحث بعدی."
"حالا هر چی... به هر حال تو فکر می‌کنی من شگفت انگیزم."
"نخیرم."
"خودت گفتیش!"
"من که چیزی یادم نمیاد.")
و زین فقط چشم‌هاش رو براشون چرخوند. یه جورایی کیوت بود اما زین تا روز مرگش قرار بود انکارش کنه.

بالاخره هری به سمت زین اومد و دستش رو گرفت. "اجازه نده که ذهنت آشفته بشه، باشه؟ فقط کاری‌ که دفعه‌ قبل انجام دادی رو انجام بده و مشکلی‌ پیش‌ نمیاد."

زین سرش رو تکون داد و بعد هر دوی اون‌ها توی فضایی غوطه‌ور شدند که زین هنوز نمی‌دونست ازش خوشش میاد یا نه.

هری با تمام قوا داشت کارش‌ رو انجام می‌داد. خیلی سریع‌تر از دفعات قبل پیش می‌رفتند. محیط اطرافشون با چنان سرعتی تغییر‌ می‌کرد که زین فقط رنگ‌های سبز و قهوه‌ای و قرمز رو به صورت محو می‌دید. به سختی در تلاش بود تا تمرکزش رو حفظ کنه و افکارش رو کنترل کنه تا اینکه خیلی زود در کمال امنیت جایی فرود اومدند، فقط زانوهای زین به خاطر این سفر کوتاه کمی سست شده بودند.

نفس بلندی کشید و همون‌طور که نگاهش رو روی زمین نگه داشته بود در تلاش بود تا نفس‌هاش رو منظم کنه."سفر جالبی بود."
هری جوابی نداد و زین با خودش فکر کرد که خیلی خب، حتی حرف هم قرار نیست بزنه؟

اما بعد متوجه چشم‌های گرد و بدن خشک شده هری شد و نگاه زین برای اولین بار روی یه درخت طلایی نشست. و خب... لعنت! ظاهرا تنها نبودند.

یه گرگ غول پیکر پایین درخت توسط یه زنجیر ضخیم بسته شده بود و همون‌طور که اون دو رو با گرسنگی و خشم تماشا می‌کرد، غرش بلندی کرد.

قلب زین رسما توی دهنش اومده بود و تنها چیزی که می‌تونست بهش فکر کنه یه کلمه بود... فاک فاک فاک فاک فاک فاک. زین اون گرگ رو می‌شناخت. فنریر.*

زین در مورد فنریر خیلی چیزها می‌دونست. از بچگی در موردش کابوس می‌دید. به خوبی داستانش رو به یاد داشت. گرگی بزرگ و وحشی که خدایان اون رو چنان خطرناک و شوم می‌دونستند که تصمیم گرفتند تا ابد گوشه‌ای اون رو به زنجیر‌ بکشن.

Collision [L.S][Z.M]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ