•21•

834 274 889
                                    

💬+⭐️

یه چپتر پنج هزار کلمه‌ای تقدیم شما.
کامنت کم باشه تحریمتون می‌کنما😂

امیدوارم لذت ببرید🍭
○●○●○

باشکوه. درخشان. باستانی.

وقتی که لویی چشم‌هاش رو توی سرزمین جدید باز کرد این سه کلمه برای توصیف چیزی که می‌دید، به ذهنش‌ رسیدند. شبیه چیزهایی نبود که تا حالا دیده بود. به طرز آشکاری تفاوت فراوانی با سرزمین عجایب داشت. مشخصا همه چیز با فکر و دقت فراوان ساخته شده بود. هر مسیر و گوشه و کنار اون سرزمین با ستون‌های مرمری عظیمی تزئین شده بود که ارتفاعشون به آسمان می‌رسید. انتهاشون قابل دیدن نبود و لویی با حیرت به این فکر کرد که اصلا انتهایی دارند یا نه.

خانه‌های معدودی که توی دیدشون بود، حتی شبیه خانه نبودند؛ در عوض لویی رو به یاد کلیسا می انداختند، تماماً سفید با طرح‌های زیبا و دقیقی که روی ایوان‌ها و سقف‌ها حکاکی شده بود.

"خب..." هری گفت و چندین بار پلک زد تا به اون حجم از سفیدی عادت کنه. "برای اینکه دنیای زیرین باشه زیادی روشنه. و المپوس هم که نیست. زمین هم که نیست. و حدس می‌زنم نورس* هم نباشه، چون محیطش شبیه یونانه."

لویی می‌خواست نتیجه افکار هری رو بپرسه اما یه صدای ناگهانی که پر از شادی و هیجان بود از پشت سرشون به گوش رسید."درسته! شما توی پانتئون هستین!"

لیام جوری از جا پرید که به هری خورد و نزدیک بود پسر شبح رو روی زمین بندازه. هری نفس‌ بریده‌ای کشید و لویی با ترس بال زد و تا کمی بالاتر از سرِ دوستانش‌ پرواز کرد. هر سه با سرعت به سمت منبع صدا چرخیدند تا موجودی که غافلگیرشون کرده بود رو ببیند.

پسری که مقابلشون بود بلوند و کوتاه بود و قطعا یکی از شادترین موجوداتی بود که لویی توی عمرش دیده بود. هیچ‌وقت چنین لبخند بزرگی رو روی صورت کسی ندیده بود، حتی صورت خودش! دو تا بال کوچیک و پُر از پَر سفید از پشت پسر بیرون زده بود و لویی دلش می‌خواست دستش رو دراز کنه و بهشون دست بزنه، چون به شدت نرم به نظر می‌رسیدند.

"سلام پسرا!" اون موجود جدید با خوشحالی مخاطب قرارشون داد و نگاهش رو به سرعت روی هر سه نفرشون چرخوند."من نایلم و شما هیچ‌کدوم اهل اینجا نیستید، درسته؟"

لیام گلوش رو صاف کرد. مشخصا تصمیم داشت که وضعیتشون رو توضیح بده و این خوب بود، چون زودتر از اون دو به خودش اومده بود. "آم- نه... اهل اینجا نیستیم. در واقع ما هیچ ایده‌ای نداشتیم که کجاییم پس اگر مشکلی نداره-"

اما لیام فرصت نکرد که درخواستش رو به زبون بیاره. به محض اینکه قدمی به جلو گذاشت و شروع به صحبت کرد، لبخند از روی لب پسر مقابلشون پاک شد و بلافاصله به سمت لیام رفت تا جایی که فقط چند سانت بینشون فاصله بود. انگشت رنگ پریده‌اش رو روی لب لیام گذاشت و ساکتش کرد.

Collision [L.S][Z.M]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang