•14•

758 293 483
                                    

این چپتر طولانیه و به عنوان عیدی حسابش کنید🥺😂

کامنت و ووت هم یادتون نره. اینا دیگه عیدی‌های منن😂

سال نوتون پیشاپیش مبارک. امیدوارم سالی پر از شادی براتون باشه💚

○●○●○

"خیلی‌خب. پول رو بهتون میدم اما باید یه قولی بهم بدید."

"هر چیزی که باشه!" لویی بلافاصله گفت، قلبش با سرعت می‌تپید.

"باید خواهرم رو بکشید." 

اوه.

لویی پلکی زد. نمی‌دونست چی باید بگه. "ممکنه که.‌‌.." گلوش رو صاف کرد. "ممکنه که راه دیگه‌ای وجود داشته باشه؟"

مادرهولدا بدون هیچ حسی توی چهره‌اش جوابش رو داد. "نه."

"اما- می‌دونید... شاید به نظرتون بزدل باشم اما من تا حالا کسی رو نکشتم! قتلِ یه موجود از نظر اخلاقی خیلی... درست نیست."

"منم از این کار خوشم نمیاد اما این قابل بحث نیست. گاتل هیچ‌وقت راپونزل رو راحت نمیذاره." مادرهولدا با بی‌تفاوتی گفت. "به محض اینکه اون دختر فرار کنه گاتل دنبالش می‌گرده. تا آخر عمر راحتش نمیذاره. تنها راه برای اینکه یه آینده تضمین شده و امن برای راپونزل فراهم بشه اینه که به طور دائمی از شر گاتل راحت بشیم. خواهر من برای مدتی طولانی قدرت خیلی زیادی داشته..."

اخم مرددی روی صورت لویی نشست و می‌خواست دوباره اعتراض کنه که هری دهنش رو باز کرد. "انجامش میدیم."

"خیلی‌خب." مادر هولدا لبخند کوچیکی بهشون زد. "پس دست‌هاتون رو بیارید جلو عزیزانم. تا جایی که می‌تونید جمع کنید."

زن از اونجا نرفت و ایستاد تا اون‌ها رو تماشا کنه و لویی نفس راحتی کشید. خستگی روحیش باعث درد بدنش شده بود. "ممنونم." لویی زمزمه کرد و صداش به آرومی لرزید. "خیلی خیلی ممنونم."

و همون موقع بود که بارش سکه‌های طلا روی سرشون شروع شد.
____

نزدیک نیمه شب بود که به دهکده گریم برگشتند. آسمان درست مثل پارچه‌ای سیاه و مخملی بود که با دانه‌های ریز ستاره تزئین شده بود. ماه، نور نقره‌ایش رو بر سر درخت‌ها و بوته‌ها می‌تاباند و با نور آرامش بخشش به آسمان شب، رنگ می‌بخشید.

لیام در فرم گرگ، درست همون‌جایی که بهشون گفته بود می‌مونه، دراز کشیده بود اما مشخصا خواب نبود؛ چون به محض اینکه لویی و هری روی چمن‌های کنار چاه پا گذاشتند، از جا پرید و گوش‌هاش به سرعت تکون خوردند و سعی کرد تا بوی چیزی که ممکن بود براش خطری داشته باشه رو حس کنه.

"لیام!" لویی با صدای آرومی‌ گفت."ما برگشتیم. پول رو گرفتیم."

یه صدای خفه رو شنید و بعد سر انسانی لیام ظاهر شد و چشم‌هاش رو ریز کرد تا اون‌ها رو ببینه. "اوه بالاخره!" پسر با نفس راحتی‌ گفت. "کم کم داشتم نگران می‌شدم."

Collision [L.S][Z.M]Where stories live. Discover now