•23•

762 271 597
                                    

💬+⭐️
○●○●○

وقتی که مه ناپدید شد، جنگلی مقابل چشم‌هاشون ظاهر شد. البته شبیه جنگلی نبود که لویی مثل کف دستش اون رو می‌شناخت. به جای درختان توسکا و بلوط، درختان نخل سرتاسر محیط رو پوشانده و چمن‌هایی که از زمین روییده بودند، تا زانوهای لویی می‌رسیدند. تخت بزرگی که طبق انتظار درست مثل تک تک نقاط اون سرزمین از مرمر ساخته شده بود، بین درختان قرار داشت و با برگ‌های درخت نخل پوشانده شده بود.

روی تخت یه فان نشسته بود و ظاهر کاملا سلطنتی‌ای داشت و احتمالا فائنوس بود. مرد، فلوتی در دست داشت و درست مثل پسر کوچولویی که کمکشون کرده بود، در اون می‌دمید.

وقتی که توجه فائنوس به اون‌ها جلب شد پسر کوچولو تعظیمی کرد و به سرعت درون جنگل ناپدید شد و هری و لویی رو با خدای فان‌ها تنها گذاشت.

فائنوس فلوتش رو پایین آورد و نگاه کنجکاوش رو به مهمانانش دوخت. "خب... یکی اهل جنگلِ نورس و یکی اهل دنیای زیرینِ یونان. چه کمکی می‌تونم به این زوج عجیب بکنم؟"

لویی بزاقش رو به سختی فرو داد. کمی از ابهت فائنوس ترسیده بود که البته اجازه نداد توی ظاهرش مشخص بشه. گلوش رو به آرومی صاف کرد و شروع به توضیح مشکلشون کرد."خب... من یه دوستی دارم که یکی از فان‌های شماست. چند روز قبل از اینکه اعلام بشه دروازه‌ها مشکل دارن، به خونه برگشت. من نمی‌دونم چه اتفاقی براش افتاده اما حالا که پام به این سرزمین باز شده، فکر کردم که بیام و بپرسم... احتمالش هست که بدونید چه اتفاقی برای استن افتاده؟"

فائنوس که با اخمی روی صورت و با دقت به لویی گوش می‌داد، لبخند مهربونی زد. "البته. با خوشحالی به اطلاعت می‌رسونم که استن حالش خوبه. خوشبختانه به موقع به خونه رسید."

لویی از روی خوشحالی نزدیک بود که روی زانوهاش بیفته. نفس عمیقی کشید و همراه با بیرون دادن هوا از ریه‌هاش، استرسش رو هم بیرون کرد. حس می‌کرد باری از روی شونه‌هاش برداشته شده.

"ممنونم. خیلی ممنونم." نفسی گرفت. "راهی هست که بتونم ببینمش؟"

"البته. این مسیر رو به درون جنگل دنبال کن و وقتی که به دو راهی رسیدی به سمت چپ برو. بهش خبر میدم که بیاد و اونجا ملاقاتت کنه." فائنوس بهشون اطمینان داد و دوباره فلوت رو به لب‌هاش چسبوند.

لویی از موقعی که برای بیست دقیقه یه غول دوازده متری شده بود، چنین خوشی‌ای رو احساس نکرده بود. اگر چه این خوشی متفاوت بود... ترکیبی از راحتی خیال و هیجان دیدار دوباره با یه دوست بود. ذوق زده بال زد و از زمین فاصله گرفت و شروع به حرکت کرد و هری هم بعد از چرخوندن چشم‌هاش به دنبالش دوید.

جنگل سرسبز و انبوه بود و از همه طرف صدای فلوت به گوش می‌رسید. برخلاف چیزی که فکرش رو می‌کرد، صداشون گوش‌نواز بود. خیلی زود به این نتیجه رسید که احتمالا نواختن فلوت یه راه ارتباطی بین فان‌ها به حساب میاد.

Collision [L.S][Z.M]Where stories live. Discover now