•5•

835 319 237
                                    

"از هری استایلز متنفرم." این اولین چیزی بود که لویی روز بعد، موقع ناهار، وقتی که داشت کنار النور می‌نشست به زبون آورد.
"تبریک میگم." النور گفت و ابرویی بالا انداخت. لویی با عصبانیت نفس عمیقی کشید."نه تو متوجه نیستی. من واقعا ازش متنفرم. امروز یه روز جدیده، خورشید می‌درخشه، پرنده‌ها دارن آواز می‌خونن و من از هری استایلز متنفرم... اون یه... یه آدم منفوره."

"با اون طرز صحبت ممکنه بفرستنت به دنیای زیرین." النور با لحن شوخی گفت و چشم‌هاش رو چرخوند. "خب دقیقا کی نظرت رو راجع بهش عوض‌کردی؟" لویی نفسش رو بیرون داد. "دیروز وقتی که اومد توی خوابگاهم و با کمرون مثل یه عوضی رفتار کرد." اخم‌های النور درهم رفت و به جای ناهارش، نگاهش روی لویی قفل شد. تقریبا نگران به نظر می‌رسید.

"اون وارد خوابگاهت شد؟ منظورت چیه که وارد خوابگاهت شد؟"
"خب..." لویی لب‌هاش رو جمع کرد و با بی‌میلی اتفاقات روز قبل رو مرور کرد. "اون داشت توی راهرو می‌دوید و عصای کمرون رو گرفته بود. کمرون رو که می‌شناسی؟ همون کوتوله‌ی یه پا که خیلی مظلومه و آزارش به مورچه هم نمی‌رسه؟"
"آره البته." النور بهش اشاره کرد که ادامه بده.

لویی قلنج انگشت‌هاش رو شکست و کمرش رو صاف کرد و مستقیم سر اصل مطلب رفت."خیلی خب... من توی اتاقم بودم و سرم به کار خودم بود و سعی داشتم درسم رو درست مثل یه دانشجوی نمونه بخونم که ناگهان، صداهایی رو از راهرو شنیدم."

النور جلوی خودش رو گرفت تا چشم‌هاش رو یه بار دیگه در برابر حرف‌های دوستش و تعریف کردن نمایشیش نچرخونه. "به نظر مثل یه جور دعوا بود و می‌دونی، من فکر کردم که برم بیرون و با حضور مبارکم جلوی همه چیز رو بگیرم اما خب اون‌جوری قوانین رو می‌شکستم، درسته؟ که این کار، از اون‌جایی که دانشجوی فوق‌العاده‌ایم، با شخصیت من جور نیست. پس به طور واضحی بین دو راهی مونده بودم و نمی‌دونستم باید چیکار کنم-"

"لویی؟"

"بله؟"

"قهرمانِ خودشیفته‌ی درونت زیادی داره خودنمایی می‌کنه ولی خیلی خوب میشه اگه بری سر اصل مطلب. دلم می‌خواد بدونم چه اتفاقی افتاده." لویی نفسش رو بیرون داد."حالا هر چی... ببخشید که می‌خواستم صحنه رو کامل برات به تصویر بکشم."

النور فرصت نکرد جوابی بده، چون لویی توی مود حرف زدن بود و دوست نداشت کسی وسط حرفش بپره. "بگذریم. خب من روی تختم بودم و داشتم فکر می‌کردم که خودم رو نجات بدم یا بقیه رو، که ناگهان یه نفر پشت در اتاقم جیغ کشید و بعد، بدون اینکه حتی در باز بشه، یه نفر وسط اتاقم ایستاده بود. عمرا نمی‌تونی حدس بزنی که کی بود!"

"هادس؟" النور زمزمه کرد اما لویی اهمیتی به حرفش نداد."هری استایلز." گفت و لب‌هاش رو جمع کرد."وسط اتاقم ایستاده بود و مثل یه بچه‌ی تسخیر شده می‌خندید. و واضحا من بهت زده شده بودم، پس پرسیدم که تو اتاق من چیکار می‌کنی؟ و بعد اون به سمت من چرخید انگار که اصلا متوجه نشده بود کسی تو اون اتاق داره زندگی می‌کنه و..."

Collision [L.S][Z.M]Where stories live. Discover now