•آرورا•

387 100 95
                                    

لویی یه بچه گربه کوچولو رو بعد از رسیدنش به جنگل و توی مسیرش به خونه پیدا کرد. آشناییشون یکم شبیه سرنوشت به نظر می‌اومد. اون برای تعطیلات آخر هفته و همین‌طور تولد دوریس و ارنست به خونه برگشته بود که توی مسیر ایستاد تا به یه گلوله‌ی کوچک پشمالو و سیاه که کنار ریشه درخت کاج توی خودش جمع شده بود، سلام کنه.

انتظار نداشت جز چند لحظه‌ی شادی‌آور چیز بیشتری نصیبش بشه. درست مثل هر موجود عادی دیگه‌ای دستش رو دراز کرد و به نرمی گفت "سلام عرض شد." و امیدوار بود تا توجه اون بچه گربه رو به خودش جلب کنه. که البته موفق هم شد.

گوش‌های موجود کوچولو تکون خورد و به نرمی قدمی به جلو برداشت تا دست دوستی لویی رو بررسی کنه. زبون کوچولوش رو بیرون آورد و انگشت لویی رو لیس زد و از نظر پسر پری این حرکت به معنای پذیرفته شدن بود‌.

چشم‌های گربه به رنگ سبز بود و باعث شد لویی به یاد هری بیافته‌. لبخند ریزی روی لبش نشست.

اگر این تمام چیزی بود که لویی از این برخورد شیرین نصیبش می‌شد، پسر مشکلی نداشت. همین حالا هم روزش کمی درخشان‌تر شده بود. به هر حال فکر می‌کرد اون موجود کوچولو خیلی زود ازش خسته بشه و بره دنبال یه چیزی که حوصله‌اش رو داشته باشه.

اما مسئله این بود که این‌طور نشد. اون گربه دنبال لویی راه افتاد... وقتی که پسر پری توی تخت کتاب می‌خوند، کنارش می‌نشست. وقتی که لویی می‌رفت تا گشتی بزنه، اون گربه کوچولو با بابونه‌هایی که با هر قدم لویی رشد می‌کردند، بازی می‌کرد. لویی هر روز صبح با حس خز نرمی روی صورتش از خواب بیدار می‌شد.

اما لحظه‌ی تعیین کننده شب قبل از برگشتش به دانشگاه سه گانه بود‌. عصر و همین‌طور شب بدی بود. عصری پر از لرز و عرق سرد و تپش‌ قلب. لویی کنار آبشار نشسته و به آسمان زل زده بود و هوای خنک و تازه رو نفس می‌کشید و در تلاش بود تا به این فکر نکنه که سقفی نامرئی داره روی سرش خراب میشه‌. دست‌هاش که روی پاهای در هم گره کرده‌اش قرار داشت می‌لرزید و نمی‌دونست چطور باید خودش رو آروم کنه.

چشم‌هاش تار و خیس شده بودند که یه دُم نرم و گرم به نرمی روی بازوش کشیده شد. به خودش لرزید و نگاهش رو پایین انداخت و با اون بچه گربه چشم تو چشم شد. اون نگاه به شدت آگاه و با درک به نظر می‌رسید. بدون هیچ‌گونه تردیدی پنجه‌های کوچک گربه کوچولو روی ران لویی قرار گرفت، به نرمی بالا رفت و روی پاهای لویی لم داد. گرمای اون بدن کوچیک به استخوان‌های لویی نفوذ کرد.

با هق هقی بی‌صدا لویی انگشت‌هاش رو روی اون خز نرم کشید و گربه با رضایت خرخری کرد.
آسمان کمی واضح‌تر، لرزش دستش کمتر و راه نفسش باز شد. و وقتی که زمان رفتنش فرا رسید لویی ترجیح می‌داد بمیره اما از اون موجود کوچولو جدا نشه.

Collision [L.S][Z.M]Where stories live. Discover now