5.6K
مهربون باشید🥰
○●○●○سه روز طول کشید تا حال لیام بهتر بشه. بقیه پسرها مشکلی با بیشتر موندن توی ازگارد نداشتند. صادقانه، این یه جورایی خوب بود. دوران خوشی براشون بود. ثور و سیف دوباره جوان و زیبا و سرحال شده و بی نهایت قدردانشون بودند. خیلی زود بقیه خدایان هم بهشون پیوستند، حتی لوکی هم بعد از یه مدت به جمع بقیه اضافه شد. (با این حال روابط بین اون و هری و زین کمی تیره و تار بود.)
توی شب دوم یه جشن بزرگ به راه انداختند و تمام خدایان و الهههای تازه جوان شده رو دعوت کردند و لویی هیچوقت شادتر از موقعی که سر میز شام بودند، نبود. به شدت احساس مهم بودن میکرد چون خب... این حسی بود که وقتی یه خدا ازت تشکر میکرد باید میداشتی!
همچنین لویی زمان زیادی رو همراه هری گذرونده بود و مهمترین دلیلش هم این بود که با همدیگه هم اتاقی بودند و بقیه اتفاقات هم به خاطر همین مورد بود که افتاده بود. در مورد همه چیز تا نزدیک سحر با هم حرف زده بودند، با هم دوش گرفته بودند -یه فعالیت شگفتانگیز که لویی به هیچ عنوان مخالف انجامش نبود!- و تمام قلعه رو با هم گشته بودند تا جایی که در نهایت گم شده بودند. که البته این ایده لویی بود و مطمئنا تا پایان اقامتشون هری قرار نبود دست از تیکه انداختن راجع بهش بکشه.
واقعا عالی بود و لویی حسابی بابت جوری که با هم کنار اومده بودند شگفتزده شده بود، در صورتی که هردوشون قبلا فکر میکردند به هیچ عنوان قرار نیست حتی سر یه موضوع کوچیک به توافق برسن. اما در عین خوب بودن همزمان چیز بدی هم بود چون لویی میخواست شیفتگیش نسبت به اون پسر رو فریاد بزنه اما نمیتونست. هیچوقت کسی نبود که احساساتش رو پنهان کنه و این حسابی خستهاش کرده بود چون نمیتونست اون حس قوی که قلبش رو میفشرد رو بیان کنه.
در کل همه اونها اوقات خوبی رو سپری کرده بودند و در نهایت توی روز سوم، با وجود ابراز ناراحتی ثور و اصرارش برای موندنشون، تصمیم بر این شد که اونجا رو ترک کنند تا اطلاعات جدیدشون راجع به دروازهها رو توی سرزمینهای دیگه پخش کنند.
وقتی که تمام وسایلشون رو جمع کردند و از دروازهی متعلق به ثور و سیف عبور کردند، لویی آه عمیقی کشید. با خودش فکر کرد که این چند روز بهترین روزهای ماجراجوییشون بوده و تقریبا مطمئن بود که هیچ چیز نمیتونه به پای این سه روز برسه.
___خیلی زود مشخص شد که لویی اشتباه میکرد... و اعتراف میکرد که هیچوقت توی زندگیش خوشحالتر از این نبوده!
حتی قبل از اینکه چشمهاش رو باز کنه اون نسیم آشنا رو احساس کرد. تنها یه جا بود که چنین نسیم خنکی داشت و بوی طبیعت سرسبزش این چنین شیرین بود. دستهاش رو توی چمنها فرو برد و گلها رو احساس کرد که در حال بیرون اومدن از خاک و شکوفه زدن میان انگشتانش بودند. لبخند درخشانی روی لبهاش نشست و چشمهاش رو باز کرد.
DU LIEST GERADE
Collision [L.S][Z.M]
Fanfiction[ C o m p l e t e d ] لویی یه پری ظریف و کوچولو و حساسه که دوست داره از دید بقیه ترسناک باشه و هری به مردم صدمه میزنه... طبیعتا این دو تا از هم متنفرن! با حضور لیام، گرگ بزرگ و نه چندان بد، که انسانها نقطه ضعفشن. زین، یه انسان با ظاهری فوق العاده...