دیدین زود آپ کردم؟🥹🤝
با چپتر دیشب بیشتر از 12K میشه.
*صدای زار زدن انگشتام*
چک کنید چپتر دیشب رو جا ننداخته باشین🍭
کامنت هم فراموش نشه💛
اگر جایی اشکالی دیدین حتما بهم بگید🍓
امیدوارم لذت ببرید.
○●○●○لویی هیچ چیزی احساس نمیکرد. تمام اتفاقات به عنوان تصویری تار از مقابل چشمانش میگذشتند و تنها یه چیز توی ذهنش تکرار میشد... من میمیرم من میمیرم من میمیرم من میمیرم من میمیرم من میمیرم.
و بعد ناگهان یه عده اون رو از جایی که بود بیرون کشیدند، بدن لرزان هری درست پشت سرش بود و لویی نمیتونست بفهمه که دیگه دردی نداره یا فقط احساسشون نمیکنه. همونطور که اطراف معبد کشیده میشد موجی از افکاری جدید به سمتش هجوم آوردند.
من نمردم من نمردم من نمردم من نمردم من نمردم من نمردم من نمردم.خیلی زود مقابل یه دروازه توی عمیقترین و تاریکترین اتاق معبد اریس متوقف شدند و کسانی که لویی رو دنبال خودشون میکشیدند پسر رو درون اون دروازه انداختند. لویی همونطور که سقوط میکرد و سقوط میکرد و سقوط میکرد هیچ حرکتی نکرد. (احساس میکرد قراره تا ابد این سقوط ادامه داشته باشه.) اما بعد بالاخره روی زمین افتاد. اون مکان فقط توسط نور ضعیفی از دروازه بالای سرش ،که حالا چند متری ازش فاصله داشت و دور از دسترسش بود، روشن میشد.
همه چیز اطرافش سیاه بود. انگار که درون تاریکی سقوط کرده بود و این حتی پسر رو نمیترسوند.
چرا نمردم؟ چرا نمردم؟ چرا نمردم؟ چرا نمردم؟ چرا نمردم؟ چرا نمردم؟
هری درست بعد از اون بود که سقوط کرد و با برخوردش به زمین ناله ضعیفی از بین لبهاش خارج شد. لویی فکر کرد باید به خاطر اینکه هری تنهاش نذاشته یا ازش دور نشده و تنها نمونده بود خوشحال باشه اما هنوز سوزش وحشتناکی رو پشت کمرش احساس میکرد انگار که هزاران سوزن توی پوستش فرو رفته بودند. هنوز خیسی و جریان خون رو پشت کمرش احساس میکرد که باعث شده بود لباسش به تنش بچسبه و هنوز یه جای خالی V مانند رو پشت کمرش احساس میکرد که بهش یادآوری میکرد چه چیزی قبلا اونجا بوده و چه چیزی تا ابد از اون بخش جدا شده و این تنها چیزی بود که میتونست روش تمرکز کنه.
لویی تنها نبود اما توی اون لحظه همین حس رو داشت.
به آرومی زانوهاش رو توی سینه جمع کرد و چشمهاش رو روی سیاهی بیپایان مقابلش متمرکز کرد. میتونست صدای تکون خوردن هری رو از پشت سرش بشنوه. میتونست از گوشه چشمش ببینه که پسر داره بدنش رو به سمت لویی میکشه.
هری لمسش نکرد، دستهاش رو مشت کرده و کنار بدنش نگه داشته بود انگار که میترسید دستش رو به سمتش دراز کنه، انگار که میترسید کشیده شدن انگشتهاش به پوست لویی همه چیز رو بدتر کنه. لویی ممنون بود که پسر لمسش نکرده بود. نمیخواست هری حالا لمسش کنه... نه وقتی که هنوز پوستش به خاطر عضو از دست رفتهاش حساس بود، نه وقتی که غم و اندوه هنوز توی رگهاش جریان داشت.
YOU ARE READING
Collision [L.S][Z.M]
Fanfiction[ C o m p l e t e d ] لویی یه پری ظریف و کوچولو و حساسه که دوست داره از دید بقیه ترسناک باشه و هری به مردم صدمه میزنه... طبیعتا این دو تا از هم متنفرن! با حضور لیام، گرگ بزرگ و نه چندان بد، که انسانها نقطه ضعفشن. زین، یه انسان با ظاهری فوق العاده...