•25•

780 272 278
                                    

سلام به گودوهای خودم🥰
قرار بود این چپتر دیروز آپ بشه اما فرصت نشد پس امروز اومدم پیشتون🫂
امیدوارم از خوندنش لذت ببرید. تمام تلاشمو می‌کنم که چپتر بعدی رو زودتر آپ کنم. ماچ به کله تک تکتون🌻
○●○●○

بدن لویی زیر آب بود. به‌خاطر فشار آبِ سرد سرش سنگین بود، ریه‌هاش درد می‌کردند و روی زبونش شوری رو احساس می‌کرد. می‌خواست که نفس بکشه اما نمی‌تونست.

نمی‌دونست دقیقا چه خبره، اینکه چطور کارش به اینجا کشیده شده، اینکه باید چیکار کنه، اینکه چند دقیقه‌ست که این پایین در حال تلاشه تا خودش رو بالا بکشه و از شر اون سرما خلاص بشه... واقعا هیچ چیزی نمی‌دونست به غیر از اینکه می‌خواست از اونجا بیرون بره.

و به خاطر همین هم بود که داشت دست و پا می‌زد تا خودش رو به سطح آب برسونه و می‌تونست احساس کنه که بدنش هر ثانیه به خاطر نبود هوا داره ضعیف‌تر میشه. بالاخره یه دست قوی دور کمرش پیچید و محکم اون رو به جهت متفاوتی کشید. لویی مقاومتی نکرد. سرش سبک‌تر از اونی بود که بخواد خودش رو کنار بکشه یا به این فکر کنه که اونجا چه خبره.
اما چیزی که متوجه‌اش بود این بود که اطرافش داشت کم کم روشن و از تاریکی دور می‌شد و خیلی زود، سرش از آب بیرون کشیده شد.

به سرفه افتاد و محتاجانه هوا رو به ریه‌هاش کشید. فاصله چندانی از ساحل نداشتند. صدایی کنار گوشش بهش دستور داد. "شنا کن لویی." تنها کاری که از دستش بر می‌اومد این بود که اطاعت کنه پس بدن دردناکش رو به حرکت وا داشت تا خودش رو جلو بکشه.

بالاخره به ساحل رسیدند. لویی انگشتان لرزونش رو توی زمین شنی فرو برد و چهار دست و پا خودش رو جلو کشید. با اینکه تمام بدنش درد می‌کرد اما دست از حرکت برنداشت تا اینکه به جایی رسید که شن‌ها تماما خشک بودند و داشتند به پوست خیسش می‌چسبیدند.

دستش رو بلند کرد تا چتری‌های خیسش رو از روی صورتش کنار بزنه و بدنش رو کشید و کمرش رو صاف کرد تا بال‌هاش رو تکون بده و اون‌ها رو خشک کنه.

و همون موقع بود که متوجه شد چیزی بدون شک اشتباهه.

"خدایا-" نفسش با وحشت توی سینه حبس شد. "بال‌هام! بال‌هاممم! بال‌هام کجان؟"

پشت سر اون، سه پسر دیگه که خودشون رو روی شن‌های ساحل رها کرده بودند کم کم داشتند از جا بلند می‌شدند. نایل و هری اولین کسانی بودند که روی پاهاشون ایستادند و موهاشون رو از روی صورتشون کنار زدند. "وای." نایل نفسش رو بیرون داد. "همگی حالشون خوبه؟"

نه. لویی خوب نبود!

"بال‌هام نیستن!" با ترس فریاد کشید. "این- من- اینجا چه خبره؟ من بال‌هام رو می‌خوام!"

دستی روی شونه‌اش خورد و لویی به نایل که داشت کنارش می‌نشست خیره شد. کیوپید کاملا آروم به نظر می‌رسید. لبخندش انقدر بزرگ بود که لویی احتمال می‌داد گوشه لب‌هاش تا کنار گوش‌هاش رسیده باشن. "به خاطر اینه که ما روی زمینیم، لویی. به نظر میاد سرنوشت داره کاری رو می‌کنه که من برای انجامش تلاش زیادی کردم."

Collision [L.S][Z.M]Where stories live. Discover now