بله... درست میبینید. چپتر آخره ولیییی نویسنده برای این بوک چندتایی وانشات نوشته پس از لایبرریتون حذفش نکنید که در ادامه همین بوک به مرور براتون آپش میکنم.
8220 کلمه.
لذت ببرید💛
●○●○●زمان پیوسته در حال گذر بود و از نظر لویی این موضوع هنوز هم آرامش بخش بود. پاییز به محوطه همیشه سبز و آفتابیِ دانشگاه هم رسیده بود و لویی این رو با تمام وجودش احساس میکرد. اون برای ماههای سرد سال ساخته نشده بود و جوری که بدن و روحش خستهتر، سنگینتر و کُندتر شده بودند این موضوع رو بهش ثابت میکرد. زمستانهای زیادی رو تجربه نکرده بود چون وقتی که زمستان از راه میرسید پریهای زمستانی به آرومی زندگی رو از درختان و چمنزارهای گریم دور میکردند و اون موقع بود که لویی و بقیه پریهای بهاری توی جنگلِ همیشه سبز ساکن میشدند تا مرخصیای که لایقش بودند رو بگذرونند. اما اینجا نمیتونست اینکار رو بکنه. دانشگاه هر چهار فصل رو تجربه میکرد و لویی باید چهار سال از زندگیش رو اینجا میگذروند. باید یاد میگرفت که با این شرایط کنار بیاد.
با این حال این سستیِ وجودش با علائم اختلال پس از سانحهاش خیلی سازگار نبود. خیلی اوقات احساس میکرد که عملکردش کُندتر شده، متوقف شده یا حتی پسرفت کرده اما روانشناسش بهش اطمینان میداد و موفقیتهاش رو به یادش میآورد.
موفقیتهای زیادی کسب کرده بود- قبلا از رفتن به زیرزمین اجتناب میکرد و هر موقع که با یه موجود پریشکل دیگه رو به رو میشد چشمهاش رو میبست، گوشهاش رو میگرفت و نفس عمیق میکشید. قبلا وقتی توی راهرو موقع رد شدن از کنار دیگران بهشون برخورد میکرد، گریه میکرد. قبلا احساس میکرد تنها موقعی که میتونه یه نفسِ راحت بکشه زمانیه که توی یه فضای باز باشه و نور آفتاب رو روی پوستش احساس کنه و از نظرش هر جای دیگهای مثل یه سلول زندان بود. اما حالا دیگه چنین احساساتی نداشت. حالش بهتر شده بود. دیگه چیزهای زیادی آزارش نمیدادند و کابوسهاش اذیتش نمیکردند. حالا تمرکز کردن براش راحتتر شده بود.
گذشتن از لحظات ناامیدی هنوز هم براش دشوار بودند تا حدی که گاهی احساس میکرد هیچوقت نمیتونه از اون خلأ درونی که خودش رو توش گم میکرد خلاص بشه. اما افراد اطرافش توی یادآوری کاری که کرده بود خیلی خوب عمل میکردند و مطمئن میشدند که از اهمیتش، عملکردش و هر چیزی صحبت کنند و لویی هر بار به خودش اجازه میداد که یه ذره از چیزهایی که میگن رو باور کنه.
("بالهام چیزهایی بودن که به من هویت میدادند." یه شب که نگاهش خیره ستارهها بود و هری کنارش روی چمنهای نمدار لم داده بود زیر لب زمزمه کرد. "نه." هری گفت و لویی رو مجبور نکرد که توی چشمهاش نگاه کنه، فقط کمی بهش نزدیکتر شد و دست لویی رو بین هر دو دستش گرفت و اون رو روی سینهاش گذاشت. با حس ضربان قلب هری، لویی نفس عمیقی کشید. "تو کسی بودی که بهشون هویت میدادی. بالهات دوستداشتنی بودند چون بخشی از وجود تو بودند و تو هنوز اینجایی.")
YOU ARE READING
Collision [L.S][Z.M]
Fanfiction[ C o m p l e t e d ] لویی یه پری ظریف و کوچولو و حساسه که دوست داره از دید بقیه ترسناک باشه و هری به مردم صدمه میزنه... طبیعتا این دو تا از هم متنفرن! با حضور لیام، گرگ بزرگ و نه چندان بد، که انسانها نقطه ضعفشن. زین، یه انسان با ظاهری فوق العاده...