ووت و کامنت فراموشتون نشه لطفا🍉
○●○●○آخرین روزی که زین به عنوان یه شهروند زمینی گذروند به طور غیر منتظرهای براش احساسی بود. بیصبرانه منتظر نقل مکان به گریم بود تا خانوادهاش رو ملاقات کنه، نزدیک لیام زندگی کنه و با یه محیط کاملا جدید آشنا بشه. تا زیر و بم دستان طلاییش رو یاد بگیره و بتونه اون دستکشها رو کنار بذاره. تا به معنای واقعی یه شروع دوباره داشته باشه، اون هم با پسری که احساسات لطیفی نسبت بهش داره و شاید این بار در کنار خانوادهای که بهشون احساس تعلق داشته باشه.
اینطور نبود که در مورد اینکه رابطهاش با خانوادهاش جواب نده نگران نباشه، به هر حال تقریبا بیست سالی گذشته بود... مدت زمانی که زین داشت رشد میکرد، شخصیتش شکل میگرفت و به کسی که هست تبدیل میشد، اونها کنارش نبودند. زین همین الان هم یه فرد مستقل محسوب میشد. شاید زمان ارتباط برقرار گرفتن با والدینش گذشته بود، شاید همه چیز بینشون سرد و خفقانآور میشد. شاید اونها به موهای بهم ریخته و بازوهای پر از تتوش نگاه میکردند و از چیزی که میدیدند خوششون نمیاومد. شاید هم توی یه کت و شلوار تنگ گیرش میانداختند و یه سری قوانین سختگیرانه و یه آینده برنامهریزی شده بهش میدادند که زین اونها رو نمیخواست. تفاوت بین سلطنتیهای گریم و زمین رو نمیدونست اما از ته قلبش امید داشت که اونها زین رو به عنوان کسی که هست با تمام خواستههاش بپذیرند. (میخواست کارهای هنریش رو انجام بده حتی موقعی که یه عنوان مثل پرنس یا چیزی مثل این داشته باشه... دوست داشت کارهای قدیمیش رو ادامه بده.)
اصلا شاید پذیرای اون نباشن. شاید تمام اینها یه تصادف باورنکردنی باشه، شاید زین فقط یه یتیم غمگین باشه که یه جهش ژنتیکی اون رو مستعد جادو کرده یا چیزی مثل این. مسلما چنین چیزی دور از ذهن و عجیبه اما با توجه به شانسش اصلا بعید نیست!
"پس اینجایی!" صدایی از پشت سرش باعث شد از افکارش بیرون کشیده بشه. زین به عقب چرخید و لیام رو دید که پشتش ایستاده بود و دو جعبه رو روی هم گذاشته بود و تلاش میکرد تا تعادلشون رو حفظ کنه.
"آره اینجام." زین با صدای ضعیفی تایید کرد اما با دیدن دوست پسرش که دو تا جعبه توی دستهاش بود و تلاش میکرد با فوت کردن نفسش تار مویی که توی چشمش بود رو کنار بزنه، لبخند کوچیکی گوشه لبش نشست. لیام همیشه بهترین تلاشش رو میکرد، فرقی نداشت برای جابهجایی یه جعبه باشه یا نجات جون یه آدم... اون همیشه تلاشش رو میکرد.
"سعی کردم کتابهات رو توی این جعبهها جا بدم و بر اساس رنگ چیدمشون چون توی قفسهات هم به همین ترتیب بودن پس فکر کردم اینجوری ترجیحشون میدی." همونطور که لیام توضیح میداد زین به سمتش رفت و اون تار موی لجباز رو به آرومی از روی صورت لیام کنار زد و هردوشون تظاهر کردند که صدای لیام با تماس انگشتان زین با پوستش نلرزید اما در هر حال چیزی لذت بخش سینه زین رو گرم کرد.
YOU ARE READING
Collision [L.S][Z.M]
Fanfiction[ C o m p l e t e d ] لویی یه پری ظریف و کوچولو و حساسه که دوست داره از دید بقیه ترسناک باشه و هری به مردم صدمه میزنه... طبیعتا این دو تا از هم متنفرن! با حضور لیام، گرگ بزرگ و نه چندان بد، که انسانها نقطه ضعفشن. زین، یه انسان با ظاهری فوق العاده...