•9•

790 321 182
                                    

چپتر 6 نسبت به بقیه ووت کمتری داره و این حس رو دارم که شاید چند نفر جا انداختنش. میشه برید بهش ووت بدید؟ ماچ به کله‌هاتون💜
○●○●○

هر پری‌ای توی جنگل گریم می‌دونست که خونه مادربزرگ کجاست، چون اون زن توجه‌شون رو به خودش جلب کرده بود. همیشه یه سینی پر از کوکی، شیرینی، شیر و لیموناد روی ایوان خونه‌ش می‌گذاشت و در عوض، لویی و دوستانش توی سرسبز نگه داشتن باغچه‌ش بهش کمک می‌کردند. اون زن به شدت مهربون بود، همیشه از‌ همه‌شون استقبال می‌کرد و مطمئن می‌شد که از تک تک کارگران طبیعت تشکر کنه. قدرشناس بودن از نظر لویی خیلی ارزشمند بود.

پس با توجه به حافظه لویی و حس بویایی قوی لیام، خیلی براشون سخت نبود که راه رو پیدا کنند. اون دو تیم خوبی بودند. هری فقط دنبالشون قدم برمی‌داشت و زیر لب غر‌ می‌زد که باید برن و وقتی که نادیده گرفته می‌شد، باز هم غر می‌زد. "خب..." لویی شروع کرد تا لیام رو به حرف بیاره، چون اون پسر به شدت ساکت بود."کِی ملاقاتش کردی؟"

لیام شونه‌ای بالا انداخت. "چند ماه پیش بود. من... خب می‌دونی داشتم توی جنگل چرت می‌زدم. توی حالت گرگم بودم و اون داشت از اون‌جا رد می‌شد چون دنبال گل‌های خوشگل بود که برای مادربزرگش ببره." لبخند کوچیکی روی لبش نشست. "فکر می‌کردم ازم بترسه اما این‌طور نشد. فکر کنم... فکر کنم یه‌جورایی از اون‌جا شروع شد." پسر پری با لبخند‌ بزرگی‌ آهی کشید. "این خیلی شیرینه!" لیام تلاش کرد تا جلوی لبخند خجالتیش رو بگیره. لویی واقعا از اون پسر خوشش می‌اومد.

"خب..." لیام شروع کرد."شما دو تا چطور سر از این‌جا در آوردین؟"

"اوه." لویی مردد بود که باید با کنایه بگه که از هری در موردش بپرسه یا به سبک خودش و با اشتیاق داستان رو تعریف‌ کنه، که در نهایت یه چیزی بین این دو رو انتخاب کرد.

"خب، ما از دانشگاه سه‌گانه اومدیم و چیزی که اتفاق افتاد این بود که هری داشت مثل یه عوضی‌ رفتار می‌کرد، پس‌ من از خودم دفاع کردم و هری نتونست حرف‌های من رو تحمل کنه. خلاصه اینکه ما کارمون به زیرزمینی که دوازه‌ها اون‌جا بودند کشیده شد و هری‌، من رو به یه دری چسبونده بود که یه نفر از اون طرف بازش‌ کرد و بعد ما توی دروازه افتادیم و سر از این‌جا در آوردیم."

هری که تا اون موقع ساکت بود، خودش رو به اون‌ها رسوند. "این‌طور نیست که تو کاملا بی‌گناه باشی، پیکسی. ولی تبریک میگم... تونستی کلمه عوضی‌ رو بدون اینکه منفجر بشی، بگی."

"من هیچ اهمیتی به چیزهایی که تو میگی نمیدم!"

"صبر کن..." لیام اخمی کرد. "پس هری انسان نیست؟"
"نه!" هری و لویی هم‌زمان گفتند؛ لویی با تلخی و هری جوری که انگار بهش برخورده. "بهت که گفتم اون به بقیه آسیب می‌زنه. اون یه شبحه. این کارشه. از همون اول افتضاح به دنیا اومده." هری کاملا اتفاقی پای لویی رو لگد کرد و لویی مشتی به شونه اون پسر زد."من فقط دارم حقیقت رو میگم!"

Collision [L.S][Z.M]Where stories live. Discover now