•47•

740 193 182
                                    

سلام عزیزای دلم.
می‌دونم این روزها اوضاع دل هیچکس اونقدرها تعریفی نداره و حقیقتا برای آپ کردن تردید داشتم اما گفتم شاید برای چند دقیقه هم که شده بتونه باعث آرامشتون بشه. هیچ توقعی هم بابت ووت و کامنت ندارم. فقط مراقب خودتون و همدیگه باشید💚
○●○●○

لویی برای ساعت‌ها گریه کرد. توی بغل هری خودش رو جمع کرده و انقدر گریه کرده بود که سینه‌اش به خاطر هق هق‌هاش درد گرفته و صورتش قرمز و پف کرده شده بود. حالش بد بود و گریه‌اش متوقف نمی‌شد، خسته بود و استخوان‌های سینه‌اش درد می‌کردند و به هیچ عنوان توی شرایط راحتی نبود اما نمی‌تونست جلوی خودش رو بگیره. انگار وزنه سنگینی که روی دل لویی بود داشت کم کم بدنش رو ترک می‌کرد و با اینکه گریه کردن حس خوبی بهش نمی‌داد، نمی‌خواست متوقف بشه.

هری فقط بغلش کرده بود. پسر شبح همون‌طور که لویی بین بازوهاش می‌لرزید حتی یه کلمه هم نگفته بود. بابت اینکه نمی‌تونست جلوی گریه‌اش رو بگیره خجالت زده بود اما چیزهای زیادی بودند که باید براشون اشک می‌ریخت. هنوز بیمار بود. هنوز رد انگشت‌هاش زمخت ارواح گمشده رو روی پوستش احساس می‌کرد... پس گریه کرد چون با اینکه در امان بود انگار که نبود. چون با اینکه همه چیز گذشته و تموم شده بود، لویی نمی‌تونست از حقیقت اتفاقی که افتاده بود فرار کنه.

و هری محکم نگه‌ش داشته بود و با اینکه لویی میلی نداشت که از پسر دور باشه اما نمی‌خواست سیاهی‌ای که روی پوستش سایه انداخته بود با اون پسر تماسی داشته باشه.

لباس آبی رنگ هری رو کاملا‌ خیس‌ کرده بود و با اشک‌های شورش رنگش رو چند درجه تیره‌تر‌ کرده بود. پس به خاطر اینکه لباس هری رو خیس کرده بود هم گریه کرد.

گردنش درد می‌کرد، زخم‌هایی که روی بازوهاش مونده بود می‌سوخت و انگشت‌هاش تیر می‌کشید. پاهاش رو با حالت ناخوشایندی توی سینه جمع کرده بود و حالا نمی‌تونست انگشتان پاهاش رو احساس کنه. پس به خاطر اینکه بدنش خسته و دردناک بود هم گریه کرد اما به هر حال از جاش تکون نخورد تا توی حالت بهتری قرار بگیره.

هری به آرومی‌ هردوشون رو گهواره‌وار به عقب و جلو تکون می‌داد و روی سر لویی رو می‌بوسید و پسر پری نمی‌تونست درک کنه که چرا هری تا حالا تنهاش نگذاشته... پس به خاطر اینکه فکر می‌کرد هری نباید بمونه هم گریه کرد چون لویی حتی یه بار هم توی عمرش این چنین رقت‌انگیز و آسیب‌پذیر نبوده بود اما در هر حال پسر شبح کنارش مونده و لویی بابتش خوشحال بود.

گریه کرد چون با وجود وضعیت درهم ریخته‌اش نسبت به هری حس افتخار داشت. پسر با اینکه خودش هم این درد رو تجربه کرده بود کنارش مونده بود تا آرومش کنه.

بعد از مدتی گریه‌هاش به پایان رسید و هری رفت تا برای هردوشون غذا بیاره. وقتی که پسر شبح برگشت دو تا ساندویچ و یه بطری بزرگ آب برای لویی از کافه تریا آورده بود چون پسر چند دقیقه قبل رسما ازش خالی شده بود.

Collision [L.S][Z.M]Where stories live. Discover now