💬+⭐️
○●○●○لویی روی تخت بیمارستان به هوش اومد. هر چیزی که اطرافش بود نرم و سفید و سفید و سفید بود. حین تلاش برای باز کردن چشمهاش بارقههایی از نور خورشید توی چشمش خورد و باعث شد با درد جمعشون کنه و صورتش رو برگردونه. این بهترین حسی بود که بعد از چند روز داشت. دومین چیزی که متوجهاش شد این بود که تنها نیست. یه نفر دیگه هم کنارش نشسته بود.
یه نفر با موهای بلند و نرم قهوهای و انگشتهای باریک که در حال بازی با پارچه نازک لباسش بود و با نفس بریده بهش خیره شده بود."النور." با ضعف زمزمه کرد و لبخند کوچیکی روی لبش نشست. "سلام."
النور جواب لبخندش رو نداد. دختر بیچاره چیزی بین بغض و گریه مونده بود و برای یک دقیقهی کامل با چشمهای پر اشک بهش زل زد قبل از اینکه بالاخره بتونه حرف بزنه. "لعنت بهت با این کاری که با من کردی... میدونی چقدر نگرانت شده بودم؟!"
اگر لویی این حس سنگینی رو نداشت، جوری که انگار بدنش زیر خروارها خاک دفن شده، قطعا با شنیدن اون حرف و لحنِ دختر به خودش میلرزید. تنها کاری که حالا از دستش بر میاومد این بود که صورتش رو به حالت عذرخواهانهای در هم بکشه.
"متاسفم." با ضعف و به آرومی گفت اما حرفش کاملا صادقانه بود. النور سرش رو تکون داد و دست لویی رو گرفت. "من فقط- خدایا... لویی. خیلی ترسیده بودم. اول که بابت استن نگران بودم و بعد هم تو... آخه تو با هری ناپدید شده بودی! و من هیچ راهی برای ارتباط با هیچکدومتون نداشتم و بعد یه عالمه شایعه درست شد و-" دختر حرفش رو ناتموم گذاشت و لویی تمام توانش رو جمع کرد تا دست النور رو متقابلا برای آرامش دادن بهش فشار بده. ظاهرا النور متوجه کارش شد چون گرهای که بین ابروهاش افتاده بود به آرومی محو شد و آهی کشید. "خیلی سخت بود. نمیدونستم انتظار چی رو باید داشته باشم." دختر حرفش رو به پایان رسوند. "متاسفم. خوشحالم که حالت خوبه."
'خوب!' چهره لویی برای ثانیهای با درد در هم کشیده شد اما بلافاصله خودش رو کنترل کرد، لبهاش رو جمع کرد و نگاهش رو به انگشتهای گره خوردهاش دوخت. وضعیتی که توش بود رو دقیقا 'خوب' نمیدونست. نه وقتی که هنوز کمر خالیش میسوخت و مجبور بود هر فکری که توی ذهنش میاد رو با لجبازی عقب بزنه تا بتونه نفس بکشه.
"متاسفم... همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و اصلا قرار نبود اینجوری بشه. هر دوی ما احمق و بیپروا بودیم." مکثی کرد و نگاهش رو به النور دوخت. "با این حال فکر نمیکنم میتونستم خوشحالتر از چیزی که توی این سفر بودم، باشم." و بعد گوشه لبش رو کمی بالا برد.
النور برای لحظهای نگاهش کرد و بعد با خنده پوچی سرش رو توی دستهاش فرو برد. "خدایا... حتی نمیدونم این همه چیز رو بهتر میکنه یا بدتر." در حالی که صداش بین دستهاش خفهتر به گوش میرسید زمزمه کرد. لویی نتونست جلوی خودش رو بگیره و لبخند ضعیفی زد. "به هر حال من بردم." با این که صداش ضعیف بود اما موفق شد کمی شیطنت بهش اضافه کنه. ابروهای النور بالا پرید."چی رو بردی؟"
YOU ARE READING
Collision [L.S][Z.M]
Fanfiction[ C o m p l e t e d ] لویی یه پری ظریف و کوچولو و حساسه که دوست داره از دید بقیه ترسناک باشه و هری به مردم صدمه میزنه... طبیعتا این دو تا از هم متنفرن! با حضور لیام، گرگ بزرگ و نه چندان بد، که انسانها نقطه ضعفشن. زین، یه انسان با ظاهری فوق العاده...