سلام قشنگای من.
حالتون چطوره؟
با اولین وانشات کلیژن اومدم پیشتون🥹
قراره برگردیم و توی دنیای هری و لویی سرک بکشیم🥰
امیدوارم دوستش داشته باشید💛
○●○●○بالهای یک پری بخشی از روحش هستند. لویی همیشه این رو میدونست اما هیچوقت با دقت بهش فکر نکرده بود. اولین بار سال دوم دانشکده و در کلاس آناتومیِ اسطورهها این جمله رو شنید و همون ثانیهای که کلماتش از دهن پروفسور بیرون اومدند، توی قلب لویی ریشه کردند.
همونطور که پروفسور بیش از پیش اون مبحث رو توضیح میداد لویی متوجه نگاه نامحسوس و پر از ترحم عدهای از همکلاسیهاش شد. انگار که منتظر بودند تا لویی نشانهای از ناراحتی، غم یا پشیمانی از خودش نشون بده. انگار که منتظر بودند که از جا بلند بشه و کلاس رو ترک کنه... اما مسئله این بود که اونها درک نمیکردند. حتی خودش هم هنوز چندان درکی ازش نداشت.
قبل از تمام اون اتفاقات حتی فکر اینکه یه پری بعد از از دست دادن بالهاش احساس خوشحالی و کامل بودن داشته باشه، خندهدار بود. غیرقابل تصور بود. مگه میشد تا ابد توی قلبشون یه احساس تهی به وجود نیاد؟ مگه میشد توی اون بخش خالی پوستشون احساس سرما نکنه؟ مگه میشد بدنشون احساس سنگینی نداشته باشه؟ مگه ممکن بود که بعد از تجربه چنین چیزی و از دست دادنش، یه زندگی غمگین و تنها نداشته باشن؟
بعد از تموم اون اتفاقات برای مدتی خودش هم به این مسائل باور داشت. احساس تهی بودن میکرد و به شدت آسیب دیده بود و پاهاش به ناامیدانهترین شکل ممکن به زمین چسبیده بودند. راههای بسیار کمی برای خروج از چنین زندگیای پیش رو میدید. اما بعد کمرون اومد و با یه شانس دوم توی آغوشش، وارد اتاقش شد و خب این همه چیز رو عوض کرد، مگه نه؟
البته مسئلهای که لویی با دیدن اون بالهای درخشان بهش فکر نکرده بود این بود که باید اونها رو درست مثل بالهای خودش میشناخت. اونها درست مثل آشنای دیرینهای بودند که باید به دوستی عزیز تبدیل میشدند. باید باهاشون کار میکرد، باهاشون آشنا میشد و زمان و زحمت و عرق و گریه و همه چیزش رو خرجشون میکرد.
کمرون بارها و بارها اونها رو تنظیم کرده بود و تکنیکهای جدید به کار برده بود و اونها رو به چیزی ظریفتر، قابلاعتمادتر و خودکفا تبدیل کرده بود و لویی خودش رو با همه تغییراتش سازگار کرده بود. اونها کنار هم تغییر و رشد کرده بودند و به این کار ادامه میدادند. و حالا که میتونست باهاشون پرواز کنه، حالا که باهاش سازگار شده بودند، نمیشد گفت که به بخشی از وجودش تبدیل شدند؟ وقتی این چنین برای چیزی وقت بذاری بخشی از وجودت رو درونش به امانت میذاری و انکار چنین چیزی غیرممکنه.
و همکلاسیهاش درک نمیکردند... اون عاشق -عاشق!- بالهاش بود. عاشق جوری بود که به نظر میرسیدند... جوری که دستانی کوچک، ظریف و باملاحظه اونها رو از هیچ به چیزی دوستداشتنی تبدیل کرده بودند. عاشق جوری بود که ظاهر و بویی زمینی داشتند. جوری که بوی خونه رو میدادند، شبیه خونه بودند و لمسشون حسی شبیه به بودن توی خونه رو میداد. عاشق جوری بود که نور خورشید بهشون میتابید و رنگی طلایی بهشون میبخشید.
YOU ARE READING
Collision [L.S][Z.M]
Fanfiction[ C o m p l e t e d ] لویی یه پری ظریف و کوچولو و حساسه که دوست داره از دید بقیه ترسناک باشه و هری به مردم صدمه میزنه... طبیعتا این دو تا از هم متنفرن! با حضور لیام، گرگ بزرگ و نه چندان بد، که انسانها نقطه ضعفشن. زین، یه انسان با ظاهری فوق العاده...