دفعه بعدی که لویی، هری رو دید زمانی بود که توی خوابگاهش تنها بود. استن برای یکی از امتحانات رفته بود تا با دوستانش درس بخونه و لویی توی تنهایی داشت میپوسید؛ با این حال مشکلی باهاش نداشت. حضور دیگران به راحتی خستهاش میکرد اما از اونجایی که از تنها بودن با افکارش میترسید، از یه حواسپرتی کوچیک هم استقبال میکرد.
بین مطالعه و درس خوندن و مرتب کردن کمدش بود که کسی در خوابگاهش رو زد. بعد از اجازهی لویی در باز شد و هری سرش رو از بین در داخل آورد. فقط با دیدن اون پسر، لویی میتونست احساس کنه که حالش داره بهتر میشه. از دیدار قبلیشون دو روزی گذشته بود و با اینکه زمان کوتاهی بود اما لویی دلتنگش شده بود.
"بالاخره یاد گرفتی چجوری وارد یه اتاق بشی، مگه نه؟" با شیفتگی گفت و باعث شد لبخندی روی صورت هری بنشینه. "حالت چطوره؟"
"آم- خوبم. فکر کنم فقط یکم مضطربم..."
"حال و حوصله مهمون و مهمونی رو داری؟"
"آره لطفا!"
هری به آرومی خندید و وارد اتاق شد. "خب اگر این مهمونی یکم بزرگتر بشه و سه تا موجود دیگه رو هم شامل بشه چی؟ هنوز هم مشکلی نیست؟" لویی از روی گیجی اخمی کرد اما در هر حال سرش رو تکون داد. "فکر میکنم مشکلی نباشه." به آرومی لب زد. "اما بستگی داره چه جور موجوداتی باشن!"
"اگر موجوداتی باشن که ازشون خوشت میاد و همچنین قول داده باشن که زیادی سر و صدا نکنن چی؟"
"خب- آره... حتما." لویی با تردید گفت، هنوز مطمئن نبود این ماجرا قراره به کجا برسه اما اگر هری کسی بود که چند نفر رو با خودش آورده بود حتما به حال لویی هم فکر کرده بود، درسته؟ هری به طرز باورنکردنیای حواسش به سلامت روان لویی بود. لویی بهش اعتماد داشت.
لبخند هری بزرگتر شد و در اتاق رو تا آخر باز کرد و اجازه داد تا سه نفری که بیرون اتاق بودند با اشتیاق و همراه هم، در حالی که برای رد شدن از چهارچوب با همدیگه رقابت میکردند، وارد اتاق بشن.
لیام، زین و نایل درست شبیه آخرین باری بودند که لویی اونها رو دیده بود. بدون اینکه فرصتی برای واکنش به لویی بدن به سمتش دویدند و اون رو توی آغوششون کشیدند. "لویی! اوه خیلی خوشحالم که میبینمت." نایل توی گردن پسر پری جیغ خفهای کشید. "خیلی نگرانت بودیم!" لیام همونطور که سرش توی موهای پسر فرو رفته بود با محبت زمزمه کرد. "حالت خوبه؟" زین که گونهاش رو به شونه لویی چسبونده بود، پرسید.
و این واقعا تجدید دیدار قشنگی بود، لویی دلش براشون تنگ شده بود و مشتاق کسانی بود که طی زمان به نزدیکترین دوستانش تبدیل شده بودند اما همه چیز خیلی سریع داشت پیش میرفت و نمیتونست به این سرعت شگفتیش رو به خوشحالی تبدیل کنه. کاملا ناگهانی توسط بقیه احاطه شده بود و حالا احساس خفگی داشت، فشار زیادی روی پوستش بود و بیش از حد نزدیک و گرم بودند. بازوهایی دورش پیچیده شده، کمرش رو گرفته و دور گردنش حلقه شده بودند و دستانشون زیادی داشت نزدیک به-
YOU ARE READING
Collision [L.S][Z.M]
Fanfiction[ C o m p l e t e d ] لویی یه پری ظریف و کوچولو و حساسه که دوست داره از دید بقیه ترسناک باشه و هری به مردم صدمه میزنه... طبیعتا این دو تا از هم متنفرن! با حضور لیام، گرگ بزرگ و نه چندان بد، که انسانها نقطه ضعفشن. زین، یه انسان با ظاهری فوق العاده...