هفتاد و هشتم. هیولا

828 276 134
                                    

Go with Hideous by Mehro🎵
.
.
.

جیمین شگفت‌زده، خندید. بادِ سردِ شب به موهاش می‌زد و امواجی به رنگ برف می‌ساخت که دور و بر جیمین می‌رقصن و به هر سمت میرن. از این بالا، خونه‌های مردم به اندازه‌ی دونه‌های لوبیا بود و شاهزاده احساس می‌کرد داره از بالا به ظرفِ سوپِ لوبیا نگاه می‌کنه. مردم رو می‌دید که از همیشه کوچیک‌تر شدن و توی‌‌کوچه‌ها پرسه می‌زنن. همه چیز از این بالا ریز و جزئی دیده می‌شد.

" چه حسی داری؟ "

جیمین صدای تهیونگ رو داخل گوشش شنید. اون پسر از پشت سر بغلش گرفته بود و لب به گوشش چسبونده بود. جیمین می‌تونست حرکتِ لب نرمش رو روی‌ گوشش احساس کنه.

" پرواز. " جیمین نفسی عمیق به ریه کشید. سینه‌ش رو با هوای سرد و تمیزِ دور و بر پر کرد و بازدمش رو بیرون فرستاد: " پرواز! "

بال‌های تهیونگ بودن که توی آسمونِ شب‌ پروازش می‌دادن. جیمین به خوبی حس می‌کرد که باد خنک چطور داخل لباسش‌ می‌وزه و وجودش رو سرِ حال میاره. دوباره خندید.

حلقه‌ی بازوی تهیونگ دور سینه‌ش محکم شد و بازوی دومش، تبدیل به حفاظی دور شکم جیمین شد. شاهزاده زال دست‌هاش رو مانند دو بال باز کرده بود و مستانه می‌خندید. همین برای لبخند زدنِ تهیونگ کافی بود. گوش جیمین رو بوسید: " حاضرم هر شب پروازت بدم تا این جوری بخندی. "

پسرِ موسپید دست‌هاش رو جمع کرد و درست روی دست‌هایی گذاشت که نگهش داشته بودن. تهیونگ احساس می‌کرد دنبالِ چیزی می‌گرده که این طور لمسش می‌کنه. دست روی پوستش می‌کشید و کنجکاوانه به کارش ادامه می‌داد.

" اگه بهت بگم ذهنم خالیه، حاضری قصه‌مونو از اول برام بگی تهیونگ؟ من هیچی نمی‌دونم. هیچ خاطره‌ای با تو ندارم. حاضری بدون این که ازم توضیح بخوای، همه چیزو واسم بگی؟ از نو. کامل. "

می‌تونست مکث تهیونگ رو احساس کنه. همین که خواست بابت درخواستش ابراز پشیمونی کنه، تهیونگ سفت‌تر بغلش کرد: " آره. همه چیزو. "

.
.
.

ماه کامل بود و درخشان. مثل حفره‌ای بزرگ وسطِ آسمون برق می‌زد و ستاره‌ها دور و برش جشن گرفته بودن. هوا خنک بود و دلپذیر. پروازِ لذتبخششون تموم شده بود و حالا جیمین درست کنار تهیونگ، روی بامِ اقامتگاهِ بلندش، به تماشای شب نشسته بود و هر از گاهی، از جامِ مسی می‌نوشید.

شونه‌ی تهیونگ محکم بود و تکیه‌گاهی عالی برای جیمین ساخته بود. گرمی انگشت‌های پسر رو جایی پشت سر، روی‌ کمرش احساس می‌کرد.

" نمی‌دونم چه اتفاقی برات افتاده اما از طرفی شنیدنش خوشحالم کرد. این که همه چیزو از یاد بردی، شاید یه فرصت جدید بهم داده شده. "

TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودیWhere stories live. Discover now