نمیتونست چشمهاش رو باور کنه. تصویر تهیونگ پشت دریای اشک، تار شده بود. پس جونگکوک سعی کرد تن از ماسهها بلند کنه. همین که هیونگ مقابلش نشست و صورتش نزدیکتر اومد، جونگکوک به نفس افتاد:
«خودتی؟ این واقعا تویی هیونگ؟!»
دستی گرم و بخشنده، صورتِ خسته و خیسش رو نوازش کرد: «خودمم کوک.»
چشمهای تهیونگ واقعی بود. همون چهرهی پُخته و همون موهایی که ترکیبی از رنگ تیره و تارهای طوسیِ پراکنده بودن. این خودِ تهیونگ بود که جلوش نشسته بود. در حالی که جونگکوک هنوز نمیفهمید وسط رویاست یا حقیقت، بازوهای قدرتمند تهیونگ اون رو محکم در آغوش کشیدن. ناگهان حسی امن جونگکوک رو احاطه کرد. خودش رو در پناه برادر دید.
رها شد.
بدون این که متوجه باشه، به گریه افتاد. سینهش لرزید و با صورتی مچاله، میون دستها تهیونگ اشک ریخت. درست نمیدونست این اشکها چه علتی دارن. در این لحظه ذهنش نامتمرکز و خسته بود. دلتنگی برای تهیونگ اون رو از پا انداخته بود. از طرفی، سوگِ از دست رفتن پیون و دور موندن از خونه، همه و همه جونش رو به لب رسونده بودن.
دست بزرگ تهیونگ رو حس کرد که روی کمرش کشیده میشه. صدای بمِ هیونگ رو درست توی گوشش شنید: «چیزی نیست عزیزم. من این جام. باید منو ببخشی که این مدت ترکت کرده بودم، چارهای جز بیخبر گذاشتنت نداشتم.»
جونگکوک هق زد: «پیون-»
«میدونم.» تهیونگ، گردن پسر رو نوازش کرد و اون رو محکمتر میون بازو فشرد: «خیلی چیزا هست که باید برات توضیح بدم. اما این بیرون امن نیست. اول باید برگردیم به پناهگاه.»
کمی از جونگکوک دور شد تا بتونه به چشمهای سیاهش زل بزنه: «تو به استراحت نیاز داری عزیزم. خیلی خسته شدی.»
ببر سیاه و سفیدش سر جلو آورد. تهیونگ دست زیر چونهی گربهی بزرگش کشید و به آرومی زمزمه کرد: «ما رو از این جا ببر.»
جونگکوک با صدایی گرفته پرسید: «کجا میریم هیونگ؟»
«به پناهگاه.»
نگاهی به ببر خوش خط و خالش انداخت: «نیمهی روح راهش رو بلده. فقط چشماتو روی هم بذار و دستای منو محکم نگه دار.»
جونگکوک نفهمید چه اتفاقی افتاد. بادی تند بهشون حمله کرد و زمینِ زیر پاشون ناپدید شد. هیونگ بهش گفته بود چشمهاش رو ببننده، اما وقتی حس کرد داره به جایی پرتاب میشه، از روی ترس، پلکهاش رو باز کرد. نفسش بُرید. خودش رو میون دریایی از خطوطِ رنگی دید که به سرعت پایین کشیده میشدن. همه چیز به اندازهی پلکزدنی زمان برد و بعد، جونگکوک وسط جنگلی سبز و انبوه نشسته بود.
تهیونگ کمکش کرد روی پاهای لرزونش بایسته: «رسیدیم.»
«این جا کجاست هیونگ؟»
ESTÁS LEYENDO
TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودی
Ficción históricaنیمهی روح اون پسر، یک ببر بود! . . . . ژانر: تاریخی|افسانهای|معمایی|رمنس|اسمات با الهام از سریال زیبای The Untamed و Dark و همچنین، رمان مشهور The Husky and his white cat Shizun تکمیلشده✓ به قلم بلکاستار موزهی داستان که شامل موسیقی و فنارتها...