امپراتور جوان، بالای سر جیمین نشست. به همون درخت تکیه کرد و سر روی چوب سختش گذاشت تا قدری استراحت کنه. خسته بود و نیاز داشت کمی چشم روی هم بذاره. ماجرای ورودشون به اون دهکده و مردم خرافاتیش، باعث شده بود انرژیش تحلیل بره. اگه شانس باهاشون یار میبود، میتونستن یه شام خوب بخورن و بعد دوباره روی اسباشون به جلو بتازن.
جونگکوک نشست و اجازه داد موسیقی آبشار توی گوشش بپیچه. پرندهها به چهچهه ادامه میدادن و گهگاهی، بادی خنک به صورت مرد دست میکشید و چند تار مو از سرش رو در هوا میرقصوند.
ذهنش دور و بر حوادث اخیر میچرخید. به صحنههایی فکر کرد که بعد از لمس اون زن به چشم خودش دیده بود. به هستههای طلایی که جیمین برای جبران نقص دستهاش ناچار بود پیدا و بعد جذب کنه. سوالات زیادی داشت که میخواست از این پسر زال بپرسه.
به آرومی پلک رو باز کرد. جیمین هنوز بیدار نشده بود. به آرومی نفس میکشید و موی برفیش دور و برش پراکنده شده بود. جونگکوک به گردن سفید پسر خیره شد. به دنبال ردی از طلسم شاخه میگشت. همون طلسمی که عبور جیمین رو در زمان مسدود کرده بود. به خاطر آورد جیمین پیش از این، از یه جادوگر حرف زده بود. بعید نبود همون جادوگر انگشتهاش رو به این روز انداخته باشه.
همین که یاد نقص دستهای پسر افتاد، کنجکاوانه نگاهش رو به سمت دستهاش لغزوند که روی چمن ولو شده بودن. امپراتور جوان، دست دراز کرد، انگشتهای جیمین رو برداشت و قدری از زمین دور کرد تا مقابل نور روز به دقت بررسی کنه. سعی کرد خم انگشتها رو باز کنه. شستش رو به نرمی کف دست جیمین کشید و موشکافانه به تمام اجزای اون دستها چشم دوخت.
هیچ چیز غیرعادیای وجود نداشت. این دستها کاملا طبیعی به نظر میرسیدن. نه درخشش طلایی دیده میشد، نه مشکل دیگهای وجود داشت.
«ببوسش!»
نگاهش چرخید. در حالی که گرمِ بررسی روی دست اون پسر بود، متوجه شد دو چشم بازیگوش نگاهش میکنن. نیشخندی به لبش نشسته بود؛ خدا میدونست چند دقیقهست بیدار شده و در سکوت جونگکوک رو تماشا کرده.
دوباره گفت: «ببوسش دیگه، مگه برای همین اون طوری نگهش نداشتی؟»
امپراتور جوان ابتدا خواست دستش رو همون جا رها کنه و سرزنشش کنه: مسخرهبازی بسه! از جات بلند شو و در مورد این که دقیقا کی هستی، واضح و شفاف توضیح بده! اما خیلی زود ایدهای توی سرش درخشید.
یادش افتاد بعد از برقراری یک ارتباط لمسی بین انگشتهای مادر و پوست سر خودش، موفق شده بود درخشش طلا رو روی پوست جیمین ببینه. با این ایده که شاید ارتباط لمسی بتونه یک بار دیگه اون منظره رو نشونش بده، تصمیم جدیدی گرفت.
دست جیمین رو رها نکرد؛ حتی محکمتر نگهش داشت. به آرومی بالاتر آورد و همزمان لبهای خودش رو هم جلو برد. با هر ثانیه تصمیمش رو سبک و سنگین میکرد تا این که ناگهان تردید رو پس زد و دو لب گرمش رو پشت دست جیمین چسبوند.
YOU ARE READING
TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودی
Historical Fictionنیمهی روح اون پسر، یک ببر بود! . . . . ژانر: تاریخی|افسانهای|معمایی|رمنس|اسمات با الهام از سریال زیبای The Untamed و Dark و همچنین، رمان مشهور The Husky and his white cat Shizun تکمیلشده✓ به قلم بلکاستار موزهی داستان که شامل موسیقی و فنارتها...