وقتی تهیونگ با صورتی که در اثر شعلهی طلاییِ شمع روشن شده بود، میون اون فضای وسیع و تاریک ایستاد، تازه متوجه شد چه اشتباهی کرده. یونگی بهش گفته بود کجا رو بگرده اما هیچ اطلاعاتی در مورد این که باید دنیال چی بگرده، در اختیارش نگذاشته بود. این جا انبوهی از کتاب، اسناد و اوراق ممنوعه وجود داشت که خوندنشون ممکن بود تا ساعتها طول بکشه در حالی که اون بیرون، خون قطره قطره از زخمِ نامجون میچکید و بدنش رو ضعیف میکرد.
تهیونگ دستهی شمعدونیِ چوبی رو لای انگشتهاش فشرد و شعله رو دور و برش چرخوند. قفسهی کتابخونه تا بالا پیش میرفت و همه چیز بیانتها به نظر میرسید. انگار به درون حفرهای سیاه سُر خورده بود که تا ابد ادامه داشت.
به سمتِ چپ رفت، شمع رو جایی گذاشت، چند کتاب برداشت و با ناامیدیِ تمام ورق زد. ناباورانه کتابها رو پایین انداخت و نگاهش تا بالای اون قفسه پرواز کرد. امیدی نداشت بتونه به چیزی برسه. بر خلافِ همیشه که جوانب رو کامل میسنجید، این بار احمقانه عمل کرده بود و حالا تنها میتونست خودش رو سرزنش کنه.
همین بین، چشمش به کَندهکاریِ روی قفسهی چوبی خورد. عددی رو دید که اون جا حک شده. چند قدم برداشت، قفسهی کناری هم عددی روی خودش داشت که یک رقم از عدد قبلی کمتر بود. به قفسههای دیگه هم سرک کشید، خیلی زود متوجه شد تمامِ قفسههای غول پیکرِ اون کتابخونهی تاریک و بینور، با اعداد مرتب شدن. حتی ممکن بود پیامی توی اون اعداد مخفی شده باشه.
دقایقی بعد تهیونگ خودش رو در حالی یافت که تند و سریع قدمهایی بزرگ برمیداره و عجولانه از کنار اعداد میگذره. عددها کم و کمتر میشدن و اون رو به سمتِ انتهای تالار ممنوعه راهنمایی میکردن. حینِ دویدن، ناگهان تهیونگ احساس کرد با گذشتن از هر قفسه، قدری درونِ گذشته فرو میره. ممکن بود پشتِ کوچیکترین عدد، به نقطهی آغازینِ داستانی برگردونده بشه که مدتهاست دنبالش میگرده؟
نیرویی از درون به جلو هلش میداد.
تهیونگ تا بینفس شدن دوید. جلو رفت و تاریکی رو پشت سر گذاشت. بالاخره به آخرین قفسه رسید و دیوار بلندی سر راهش قد علم کرد. تهیونگ ناچار به توقف شد. جایی بینِ انبوهِ تاریکی به سنگِ سفت روبروش نگاه انداخت و شمعش رو جلوتر برد.
چین و چروکِ پارچهای رو زیر نور نارنجیِ شمعش دید.
تهیونگ شمعش رو بیشتر چرخوند. هر طرف چین و چروکی وجود داشت. ناگهان متوجه شد مقابل چیزی قرار گرفته که زیر اون پارچه مخفی شده. مثل بخشی از دیوار.
دست بلند کرد، قسمتی از پارچه رو لای مشتش گرفت و بعد با تمامِ قدرت پایین کشیدش. لایههای خاک به هر طرف بلند شدن، ریههای تهیونگ رو آلوده کردن و به سرفه افتاد.
![](https://img.wattpad.com/cover/265770073-288-k271278.jpg)
ESTÁS LEYENDO
TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودی
Ficción históricaنیمهی روح اون پسر، یک ببر بود! . . . . ژانر: تاریخی|افسانهای|معمایی|رمنس|اسمات با الهام از سریال زیبای The Untamed و Dark و همچنین، رمان مشهور The Husky and his white cat Shizun تکمیلشده✓ به قلم بلکاستار موزهی داستان که شامل موسیقی و فنارتها...