ارباب ناگومِ قلابی زیر نیمماسکِ سیاهی که یک نشان حکشده از تاک طلای انگور روی خودش داشت، خشکش زد. دهانش باز موند. اصلا فکر این جاش رو نکرده بود. اون ناگومِ حیلهگر هیچ حرفی از این که با آویز چی کار کرده به امپراتور جوان نزده بود و حالا که میون این اتاق و زیر نگاههای تماشاگر تاجرها نشسته بود، تمام ذهنشو میگشت تا یه جواب درستحسابی پیدا کنه اما چی باید میگفت؟
این فکر که نقشهش داره خراب میشه تمام ذهنش رو میسوزوند. باید بعدا به حساب اون ناگوم مارمولک میرسید.
«خب...» فقط چندثانیه سردرگم بود و بعد دوباره به نقش خودش برگشت. خندهای مصنوعی بیرون داد و گفت: «از اون جایی که نمیخوام برای خودم رقیب بتراشم، پس بذار این داستانو بعد از این که غنیمت ارباب لی واقعا مال خودم شد و توی دستام نشست براتون بگم.»
«ارباب ناگوم، واقعا از ما میترسی؟» پیری خرفت از کنج اتاق خندید: «تو بچه پولدار این جمعی، کی میتونه با ثروت خانوادهی تو رقابت کنه اصلا؟»
«دقیقا همین خودش یه انگیزهی قویه.»
یکی دیگه گفت: «منظورت چیه؟»
«روشنه. اگه کسی بخواد جای منو بگیره و خودش تبدیل به مرد ثروتمند این شهر بشه، میتونه راحت بره به عقب و گذشته رو دستکاری کنه.»
«داری میگی... واقعا میشه؟»
جونگکوک که حس میکرد قسر در رفته، نفسی از بینی بیرون داد. در جواب تنها شونهای بالا انداخت و دیگه ترجیح داد چیزی نگه. اما خوب متوجه شد سکوت عجیبی توی اون اتاق رشد میکرد. پر از وسوسه، حسادت و میل.
«به هر حال اون همین حالا هم مالِ توئه ارباب ناگوم.»
جونگکوک از فرصتش به خوبی استفاده کرد و به لی چشم دوخت: «جدی؟ پس چرا به نوکرت نمیگی مال منو بیاره تا وقتی دارم داستان سفر در زمانمو تعریف میکنم خیالم راحت باشه؟»
لی انگار زیاد از این پیشنهاد خوشش نیومده بود اما طبق تحقیقات جونگکوک اون عاشق ستایششدن بود. تمام این سور و ساط مهمونی هم به همین خاطر بود که قبل از رد و بدل شدن شمشها و آویز، بتونه کمی خودش رو توی چشم مردم بزرگ کنه و بابت چیزی که پیدا کرده ستایش بشه.
و حالا که ناگوم قلابی افتاده بود روی دندهی لج و لب باز نمیکرد چیزی از سفرش بگه، لی چارهی دیگهای نداشت. اگه قرار بود خودش برای دستآوردش تبلیغ کنه به چشم تاجرای اتاق چیزی یه تملقگویِ ریاکار دیده نمیشد.
«بسیار خب.» دستی توی هوا چرخوند تا به نوکرش پیامی برسونه. این بین، هیجانی تند به جون جونگکوک افتاد. لی واقعا قبول کرده بود!
چند دقیقه بعد همه خم شدن تا جعبهای رو که توی دستای لی قرار داشت نگاه کنن. جونگکوک هم کنجکاو بود اما سعی کرد چیزی از این کنجکاوی نشون نده. حالا که مردم باید به داستان اون گوش میدادن و به حرفای لی اعتماد میکردن، ترجیح میداد از این راه لی رو کنترل کنه. نقشهش این بود: تا وقتی اونو بهم ندی، خونسرد باقی میمونم تا مردم به ادعات شک داشته باشن. وقتی کسی واکنشی از من نبینه با خودش میگه: حتما یه جای کار میلنگه!
BẠN ĐANG ĐỌC
TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودی
Tiểu thuyết Lịch sửنیمهی روح اون پسر، یک ببر بود! . . . . ژانر: تاریخی|افسانهای|معمایی|رمنس|اسمات با الهام از سریال زیبای The Untamed و Dark و همچنین، رمان مشهور The Husky and his white cat Shizun تکمیلشده✓ به قلم بلکاستار موزهی داستان که شامل موسیقی و فنارتها...