Go with tsunami by escape
" سرورم؟ ندیمهی اول هستم. میتونم وارد بشم؟ "
جیمین صدایی خوابآلود از خودش ساخت. پلکهای ورمدارش رو به اندازهی شکافی باریک باز کرد. آهستهآهسته گَردِ خواب از ذهنش شسته میشد.
" زمان حمام و تغذیهتون فرا رسیده سرورم. "
جیمین حالا چشم باز کرده بود و از همونجا، روی تخت، به درِ بستهی اتاقش نگاه میکرد. جملهی ندیمه توی سرش چرخ میخورد. مگه تمامِ آدمای این قصر زیر دستِ پدرش نبودن؟ چه مدرکی وجود داشت تا ثابت کنه دنبالِ کشتنِ جیمین نیستن؟ با این فکر ناگهان بدگمانی تمام ذهنش رو فرا گرفت و اخمی به ابرو کشید.
صداش رو آزاد کرد: " برو! "
و لجوجانه سرش رو به سمت دیگهای چرخوند. خنکای ملافه به نیمهی صورتش چسبید و نگاهِ پسر به پنجرهی بستهی اتاقش رسید. به گلبرگهای نقاشی شدهی اطراف پنجره خیره شده بود. صدای ملکه رو توی ذهنش میشنید که با اون صورت خوش تراش و آرایششده، خبرِ قتل امپراتور رو به شاهزاده داده بود: " متاسفانه ایشون دیگه زنده نیستن. چند شب پیش قلبشون رو از سینه بیرون کشیدن. "
ناگهان سرمای تند و تیزی رو ستون فقراتش حس کرد. انگار عمقِ فاجعه رو همین حالا درک میکرد. چند بار پلک زد. قاتل معروفی که قلبِ مردم رو بیرون میکشید سراغِ پدرش هم اومده بود. اون صدا رو به یاد میآورد که از انتقام توی سرش حرف زده بود. انتقامی که قصد داشت از دشمن جیمین بگیره. از پدرش!
" پس به همین خاطر مرگشو نشونم ندادی. این بار در حال انجامِ خواستهی من بودی. شکنجهای در کار نبود. "
کسی توی اتاق حضور نداشت که مخاطب بلند حرف زدنِ جیمین باشه اما شاهزاده میدونست صداش به اهریمنی که توی سرش لونه کرده، میرسه: " چی ازم میخوای؟ "
ذهنش آروم بود. نه صدایی توی سرش میشنید و نه لرزشی توی دست و پاش حس میکرد. انگار صدای قدیمی تصمیم به سکوت گرفته بود. با این همه جیمین این بار بیشتر از همیشه مشتاق بود اون صدا دوباره به سراغش بیاد و جواب سوالاتش رو بده.
" اربابِ تو کیه؟ کیه که به خاطرش باید جونِ آدما رو بگیری؟ "
نوک انگشتش رو روی چین و چروکِ ملافهی زیر دستش میکشید و زمزمه میکرد: " تو کی هستی؟ دشمنم یا دوستم؟ "
" سرورم... شما- "
جیمین صبرش رو از دست داد. صداش رو تا جایی که میتونست بلند کرد و فریاد زد: " گفتم دست از سرم بردار ندیمهی اول! برو! من هیچی نمیخوام جز این که تنهام بذارین! "
سکوت دوباره به اتاقش برگشت. به نظر میرسید ندیمه دست از تلاش کشیده بود. جیمین سرش رو با بیحوصلگی روی نرمیِ تختش انداخت و به حالتِ قبلیش برگشت. پنجره بسته بود و نور زیادی وارد اتاقش نمیشد. درست مثل ذهنش که حالا به جایی تاریک و سرد تبدیل شده بود؛ چون نمیدونست حالا که فرمانروا مُرده بود دقیقا چه سرنوشتی به انتظار تنها شاهزادهی ضعیف و ناتوانِ این سلسلهست!
ESTÁS LEYENDO
TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودی
Ficción históricaنیمهی روح اون پسر، یک ببر بود! . . . . ژانر: تاریخی|افسانهای|معمایی|رمنس|اسمات با الهام از سریال زیبای The Untamed و Dark و همچنین، رمان مشهور The Husky and his white cat Shizun تکمیلشده✓ به قلم بلکاستار موزهی داستان که شامل موسیقی و فنارتها...