ششم. بلعیدن روح

405 146 177
                                    

فردای اون روز پنجاه‌ جنازه‌ی جدید کشف شد. این بار نزدیک تپه‌ای در اطراف یکی از سه دروازه‌ی اصلی شهر.

ماجرای قتل‌ها به این سادگی تموم نشد. روز بعد مردم شصت‌تا جنازه‌ی برهنه‌ی دیگه پیدا کردن. شایعات به سرعت همه جا پخش می‌شد. هر کسی به داستان‌های احمقانه دامن می‌زد و دایره‌ی تجسس کلافه و سردرگم به هر چیزی چنگ می‌زد تا سرنخی پیدا کنه. هیچ‌کدوم از پیش‌بینی‌ها درست از آب در نیومده بود. کشتارهای گروهی نه ربطی به چهاردهم ماه داشت و نه به رودخونه. همه چیز زیر سر ساحره‌ی پر اشتهایی بود که کسی نمی‌دونست چطور جون مردمو می‌گیره.

جونگ‌کوک خوب نمی‌خوابید. نمی‌تونست بخوابه. سعی کرده بود ردی از تهیونگ پیدا کنه. اتاق هیونگش رو به امید نشونه‌ای از مقصد سفرش زیر و رو کرده بود اما همه‌ی تلاشش بیهوده بود. حالا با مویرگ‌های قرمزی که سفیدی چشمش رو گرفته بودن، روی تخت سلطنت نشسته بود و به صحبت‌ نیروهای تجسس گوش‌ می‌داد. واضح بود هنوز به چیز چشمگیری دست پیدا نکردن.

«باید کمی بخوابی. قیافه‌ت اصلا خوب نیست سرورم.» چه‌مون و هر دو برادرش به شدت نگران وضع سلامت پادشاه بودن‌. با دلواپسی قدم‌های مرد جوان رو تماشا می‌کردن.

«چطور می‌تونم بخوابم؟» جونگ‌کوک از روی تخت خالیش بلند شد و روی پله‌ها قدمی زد. در حال تفکر بود و توجهی به اطراف نداشت. حالا کسی توی سرسرا نبود. نیروهای دایره‌ی تجسس ده دقیقه پیش این جا رو ترک کرده بودن.

«باید نقشه‌مونو عملی کنیم...»

پیون پا پیش گذاشت: «نه، نه، نمی‌تونیم جون تو رو به خطر بندازیم.»

با ترحم به چشم‌های سیاه پیون نگاه کرد: «راهی نداریم. مردم دارن دسته‌دسته کشته میشن. معلوم نیست این قاتل تا کجا بخواد پیش بره.»

«اما... باید راه دیگه‌ای باشه.»

نه مون و نه سون راضی به این کار نبودن اما می‌دونستن حقیقتا اکه قتل‌ها بخواد با همین سرعت پیش بره، راه دیگه‌ای جز طعمه شدن جونگ‌کوک وجود نداره.

«بذارید بیشتر فکر کنیم‌. من یه راهی پیدا می‌کنم. سعی می‌کنم-»

«پیون.» چه‌مون قدمی جلو اومد و دست روی شونه‌ی برادرش گذاشت: «خودتم خوب می‌دونی که چاره‌ای جز این نداریم. به مردم نگاه کن. توی ترس و وحشت غرق شدن. کمتر از خونه بیرون میان. مملکت داره به هم می‌ریزه.»

«اما اگه اتفاقی برای فرمانروا بیفته، مملکت بازم به هم می‌ریزه. نمیشه چنین ریسکی کرد.»

«از پسش برمیاییم پسر.» چه‌سون هم وارد بحث شد: «ما با هم قَدَریم پسر. از چی می‌ترسی؟»

پیون هنوز مردد بود. آخرین نگاه رو به چشم‌های جونگ‌کوک انداخت. نگاهی که در آستانه‌ی خیس شدن بود‌. قبل از این که کسی اون خیسی رو ببینه، پیون با تعظیمی کوتاه چرخید و جمع چهارنفره‌شون رو ترک کرد. آزرده بود و هر سه می‌دونستن پیونِ آزرده به کتابخونه، آزمایشگاه و سم‌ها پناه می‌بره.

TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora