همین که تهیونگ خواست مقداری پول از کیسهاش بیرون بیاره و به صاحب فربه و بدون مویِ مسافرخونه تحویل بده، اون مرد دستشو به علامت ممانعت توی هوا تکون داد و گفت: " چیکار میکنی پسر؟ من امروز از هیچ مسافری پول نمیگیرم. امروز روز مبارکیه! "
تهیونگ ابتدا کمی دودل شد و نگاهی با جونگکوک رد و بدل کرد. برادرش آهسته زمزمه کرد: " ظاهرا که همین طوره، ببین چه خبره... " اشارهی کوتاهی به اطرافشون کرد. طبقهی پایین، جایی که در حال حاضر ایستاده بودن، مردم زیادی پشت میز و صندلیها در حال خوردن و آشامیدن بودن. مردی چکمههاش رو دستمال میکشید و دو دختربچهی دوقلو، کنار مادرشون میرقصیدن و دامن آبی رنگشون رو توی هوا چرخ میدادن.
" شما میتونین امشب رایگان اینجا اتراق کنین. به خدمتکار میگم یکی از اتاقهای طبقهی بالا رو براتون مرتب کنه. دخترم تعریف کرد چه کمک بزرگی بهش کردین، واقعا ازتون سپاسگزارم آقایون. "
تهیونگ در حالی که کیسهی پولش رو به داخل لباسش برمیگردوند، زمزمهوار به جونگکوک گفت: " از این جا خوشم نمیاد. مشکوکه. "
" سخت نگیر برادر. برای یه شب خوابیدن قابل تحمله. "
" اسبها رو بردی اصطبل؟ "
جونگکوک سری تکون داد: " آره. گفتن بهشون رسیدگی میکنن. راستی، شاهزاده کجاست؟ "
تهیونگ به سمتی اشاره کرد. جایی که جیمین تک و تنها پشت یکی از میزهای چوبی نشسته بود و به مردم اطرافش نگاه میکرد. همگی، از اون دایرههای سرخ روی صورتشون نقاشی کرده بودن و با قهقهه حرف میزدن و مینوشیدن.
" برو مراقبش باش. این جا خیلی شلوغه. من به خدمتکار این جا میگم کمی غذا برامون بیاره. "
" چشم برادر. "
جونگکوک از میون میز و صندلیهای چوبیِ بار، گذشت و خودش رو به جیمین رسوند. شاهزاده همین که حضور کسی رو حسکرد، سر چرخوند. دیدن جونگکوک آرومش کرد. لبخندی به لب نشوند و گفت: " اومدی... " و مقداری جا به جا شد تا جونگکوک بتونه کنارش بشینه.
کمی بعد، سه کاسه برنج، لوبیا به همراه برگ کلم آبپز شده و شیر روی میزشون قرار گرفت. جونگکوک تای برگ کلم رو که با چاپستیکش کنار زد، تکههای گوشت ادویه زده شده رو مابینشون دید و عطر مطبوعشون رو تنفس کرد: " بهتره شروع کنیم سرورم. "
سر چرخوند از جیمین بپرسه چیمیل داره ولی با دو لپ پر از غذای شاهزاده روبرو شد. جیمین پیش از این که جونگکوک سوالی کنه، برنج و لوبیا توی دهانشگذاشته بود و با سرعت زیادی غذاش رو میجوید، اما تا نگاهِ غافلگیرکنندهی جونگکوک رو روی خودش دید، حس کرد حرکت ناشایستهای ازش سر زده، پس آهستهتر غذا رو جوید. هر چند متوجه شیفتگیِ چشمهای جونگکوک نشد.
![](https://img.wattpad.com/cover/265770073-288-k271278.jpg)
ESTÁS LEYENDO
TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودی
Ficción históricaنیمهی روح اون پسر، یک ببر بود! . . . . ژانر: تاریخی|افسانهای|معمایی|رمنس|اسمات با الهام از سریال زیبای The Untamed و Dark و همچنین، رمان مشهور The Husky and his white cat Shizun تکمیلشده✓ به قلم بلکاستار موزهی داستان که شامل موسیقی و فنارتها...