یکی از سربازها لگدی به پشت پای جونگکوک زد. مجبورش کرد روی زمین زانو بزنه. جونگکوک با صورتی مچالهشده از درد، شروع به غر زدن کرد: " چتونه جماعت وحشی؟ "
فقط یک اشتباه کوچیک باعث شد کارش به اینجا ختم بشه. نتیجهی حضور کلی سرباز پرسروصدا روی زمین این شد که جونگکوک تصمیم بگیره از راه پشتبومهای شیبدار از دستشون فرار کنه. اولش خوب پیش میرفت و کلی ازشون جلو افتاده بود ولی فقط یه اشتباه کوچیک همه چیز رو خراب کرد. وقتی میخواست فاصلهی بین دو خونه رو جهش بزنه، نتونست پاش رو به لبهی بام برسونه. به این ترتیب جایی وسط کوچهی رنگرَزی سقوط کرد و تمام پارچههای خیس و رنگی به پر و پاش پیچیدند.
سربازها به راحتی پیداش کردند. مچ پای آسیبدیدهاش سرعت فرارش رو کاملا کم کرده بود. جونگکوک با کلی ناسزا و لعنت به سربازها، مجبور شد همراهشون بره و حالا سر از حیاط این عمارت زیبا و بزرگ در آورده بود.
" این دیگه کیه؟ " صدایی در اوج آرامش، سربازها رو مورد پرسش قرار داد. جونگکوک نگاهی به چپ و بعد راستش انداخت. کنجکاوی راجع به صاحب صدا، وادارش کرد هر طرف رو نگاه کنه. اونجا بود که متوجه شد. مردی با قامتی باریک و بلند به سمتشون قدم بر میداشت. با خونسردی تمام جلو میاومد؛ انگار که ذرهای عجله نداشت.
"چه سر و صدایی راه انداختید! " بعد از ملامت کردن سربازها، تازه متوجه جونگکوک شد که روی زمین زانو زده. سربازی با غلاف شمشیرش، به سر جونگکوک ضربه زد:
"این احمق امروز توی بازار علیه ملکهی بزرگ شایعهپراکنی میکرده قربان. لازمه مجازات بشه. "
جونگکوک تند و سریع از خودش دفاع کرد: " چرت و پرت نگو! من فقط ایستاده بودم و به مردم گوش میدادم! از چی حرف میزنی اصلا؟ "
" وراجی نکن! " سرباز خشنتر از قبل شمشیرش رو به جمجمهی جونگکوک کوبوند و پسر با صدای بلند ناله کرد: " آخ! "
وقتی اون مرد روی دوپا مقابل جونگکوک فرود اومد، جونگکوک تازه هویتش رو شناسایی کرد. کسی نبود جز دستیار هونینگ. مردی با انگشتان بلند و دستکشهایی که هربار جونگکوک توی دستش میدید. صاحب نیشخندی مرموز و صدایی فوقالعاده کشدار و آروم.
" بگو ببینم... " همون انگشتهای باریک و قلمی، چونهی جونگکوک رو گرفتند و سرش رو بالا آوردند " چه چیزایی راجع به ملکه گفتی که کارت به اینجا کشیده شده؟ "
" گفتم که... من فقط یه شنونده بودم. "
" اما سربازها کسی رو به اشتباه دستگیر نمیکنن! "
" مگه سربازهای شما خدان که هرگز اشتباهی ازشون سر نزنه؟ "
دستیار هونینگ از لحن گستاخ و بیپردهی جونگکوک کمی جا خورد اما خودش رو نباخت. نیشخندش روی چهرهاش باقیموند و گفت: " اسمت چیه؟ "
ESTÁS LEYENDO
TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودی
Ficción históricaنیمهی روح اون پسر، یک ببر بود! . . . . ژانر: تاریخی|افسانهای|معمایی|رمنس|اسمات با الهام از سریال زیبای The Untamed و Dark و همچنین، رمان مشهور The Husky and his white cat Shizun تکمیلشده✓ به قلم بلکاستار موزهی داستان که شامل موسیقی و فنارتها...