" تو چیزی رو از من میشنوی که میخوام بشنوی. هیچ وقت نمیتونی بفهمی قصد و نیتم چیه. هدف واقعیِ من تا ابد برای تو به شکل رازی باقی میمونه که خودتم نمیدونی آیا روزی کشفش میکنی یا نه. شاهزاده، هرگز نمیتونی بفهمی من دنبال چی هستم. اما در مورد من فرق میکنه. من نه تنها صدای قلبت، که صدای ذهن و روحت رو هم میشنوم. از جدال درونیت، آشفتگیت و تمام ناراحتیهایی که تحمل میکنی، باخبرم. به خوبی میدونم چی توی دلت میگذره. تو دنبال انتقامی. مگه نه؟ انتقام از پدری که قصد جونت رو کرده بود! با اسبت به سمت قصر تاختی تا خودتو به تالار امپراتور برسونی و ازش بپرسی چرا چنین تصمیمی برای تو گرفته. اگه اون قدر ناامیدش کرده بودی، میتونست بدون کشتنت، از قصر بیرونت کنه، تبعیدت کنه، هر بلایی جز این که جونتو بگیره. اما من شنیدم. خواستهی حقیقیِ تو هیچ کدوم از اینا نیست. تو انتقام میخوای! تو انتقام میخوای و من چیزی رو که دنبالشی، بهت میدم. "
.
.
." خدای من! شاهزاده! " ندیمهای جیغ زد و بقیه به دنبالش تعظیمی کامل در مقابل جیمین انجام دادن. زمان برد تا تشخیص بدن کسی که با اون لباسهای کهنه و غیررسمی مقابلشون ایستاده، همون جیمینه. موی سرشرو مخفی کرده بود و صورت خشکش هیچ احساسی رو منعکس نمیکرد. جلو اومد: " به امپراتور اعلام کن من به دیدنشون اومدم. "
" اما سرورم- "
" زودباش! " دخترها به خودشون لرزیدن. کسی تا به حال صدای پرخاشگر و بلند جیمین رو نشنیده بود.
با این که بدون هیچ محافظی به این جا اومده بود، اما در این لحظه ترسی از مردن نداشت. وقتی جونگکوک بهش گفت همراهش به قصر میاد، جیمین قبول نکرد: " این مشکلیه که از خانوادهی من شروع شده. باید خودم ازش سر در بیارم. نیازی به اومدن تو نیست. "
اما جونگکوک مخالفانه توضیح داده بود: " اگه سربازهای قصر دستور کشتن شما رو گرفتن، پس ممکنه ورود به اون جا مساوی با به قتل رسوندنتون باشه. نباید خطر کنین! "
" گفتم نگرانِ من نباش. " جیمین به تکتک چیزایی که از تهیونگ شنیده بود، به تمام اون تحقیرها فکر کرده بود. میخواست حتی برای یک بار هم که شده بدون کمک بقیه مشکلش رو حل کنه. حتی اگه به محض ورود به قصر سربازی نیزهای سمتش بندازه یا شمشیری روی گردنش قرار بگیره، شاهزاده نمیخواست تسلیم نیازِ احمقانهش به کمک بقیه بشه. باید خودش به تنهایی پا به قصر میگذاشت و از پدرش سوال میکرد.
" تو تهیونگ رو به خونه ببر. حال و روز خوبی نداره. "
جونگکوک تازه متوجهِ پیشونی عرق کردهی برادرش شد روی اسب نشسته بود و سرش با بیحالی به جلو افتاده بود. حتی با داروهایی که از طرف ملکه فرستاده بودن، تب و لرز تهیونگ قطع نشده بود. به این ترتیب بدون این که اصرار بیشتری بکنه، با دلی نگران، برادرش رو به خونه برد و مسیرش رو از جیمین که به قصر میرفت، جدا کرد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودی
Ficção Históricaنیمهی روح اون پسر، یک ببر بود! . . . . ژانر: تاریخی|افسانهای|معمایی|رمنس|اسمات با الهام از سریال زیبای The Untamed و Dark و همچنین، رمان مشهور The Husky and his white cat Shizun تکمیلشده✓ به قلم بلکاستار موزهی داستان که شامل موسیقی و فنارتها...