فلشبک-
«اومدی!»
سیگلی میلرزید. میتونست رعشه رو توی ستون فقراتش هم احساس کنه. نزدیک بودن به صاحب این موی زال چیزی نبود که یه دختر نوجوون و نحیف بتونه طاقت بیاره. به کل زندگیش ندیده بود کسی چنین مویی داشته باشه.
سیگلی شبهایی رو به خاطر آورد که بانو رو تا انتهای باغ همراهی میکرد. هر دو دزدکی میون درختها حرکت میکردن و با قلبهایی مضطرب، خودشون رو به مرد زالی میرسوندن که انتهای باغ، روی تختهسنگی به انتظارشون نشسته بود. سیگلی هرگز جرئت کافی برای نزدیک شدن به اون پسر رو در خودش پیدا نکرد. پس از بانو میخواست از اون جا به بعد رو به تنهایی جلو بره. خودش اما پشت تنهی درختی قایم میشد و از فاصلهای دور، به صحنهی روبروش نگاه میکرد. به مردی که انگار از ماه اومده بود. موی عجیبش روشن بود. روشن و درخشان. روی باد سوار میشد و به سیاهیِ شب شلاق میزد. طوری که انگار مهتاب در ظاهر یک انسان ظاهر شده.
سیگلی از همین فاصله هم به نفس میافتاد. زیبایی اون جوانِ مرموز، اصلا مثل آدم های روی زمین نبود. لبهایی پُر داشت؛ به سرخی انگورهای رومی. چشمهایی کشیده؛ شبیه خنجری بودن که هفت بار جوشیده و کوبیده شده. ظرافتی مرگبار رو فریاد میزد.
و حالا!
سیگلی بالاخره تونسته بود مقابل این مرد بایسته و از فاصلهای نزدیکتر نگاهش کنه. در تمام اعضای بدنش قلبی ناآرام حس میکرد که دیگه توان اسارت نداره.
«این رو بگیر.» مرد زال، آشفته بود. بطریِ کریستالی کوچیکی رو از دور گردنش بیرون آورد. خون بود. توی شیشه، چند قطرهخون شفاف و سرخ روی هم میلغزید.
«اینو به دست بانو برسون. خونِ منه. با خوردن این زنده میمونه.»
دستهای سیگلی میلرزید. کریستال رو به زحمت از مرد گرفت. چشمهای درشت دخترونهش میسوخت. خودش رو روی برق اون دو چشم میدید که با چه لبهای لرزون و چشمهای پر وحشتی به قامت پسر خیره مونده.
«تو- تو کی هستی؟»
«منظورت چیه؟» باد، موی زال رو کمی بهم ریخت و سیگلی یک قدم عقب پرید. وقتی عقب رفت، نفسش برید!
«مویِ تو... این موی سفید... یه موی بدشگون و نحسه، نه؟ بانوی من به این مو دست زد... اون به موی نحس تو دست زده بود... به همین خاطر گرفتار شد! به خاطر موی تو!»
«چی داری میگی؟»
حالا اشکهایی گرم روی گونههاش میریخت: «بانوی من میخواست خودش رو بکشه. من یادمه. یادمه که خودش رو دار زده بود. تو از کجا اومدی؟ توی اون کلبه چی کار میکردی؟ چطور پیداش کردی؟ اصلا چرا نجاتش دادی؟ بانوی جوان من به تو دل بست. بهت نزدیک شد. اون شوهر داشت! نباید بهش نزدیک میشدی! دیدم... خودم دیدم که دستشو گرفتی. چرا این بلا رو سرش آوردی؟ بانوی من شوهر داشت. قرار بود شعر رو بذاره کنار. قرار بود عروس امارت زیشوان بشه و بچه به دنیا بیاره. تو همه چیزو خراب کردی!» سیگلی به طرز غیر قابل کنترلی میلرزید و پشت سر هم داد میکشید. اون قدر اشک جلوی چشمش جمع شده بود که جایی رو درست نمیدید. نیاز داشت تمام خشمش رو صدا کنه و داد بکشه.
YOU ARE READING
TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودی
Historical Fictionنیمهی روح اون پسر، یک ببر بود! . . . . ژانر: تاریخی|افسانهای|معمایی|رمنس|اسمات با الهام از سریال زیبای The Untamed و Dark و همچنین، رمان مشهور The Husky and his white cat Shizun تکمیلشده✓ به قلم بلکاستار موزهی داستان که شامل موسیقی و فنارتها...