«مادر...»
میون تاریک و روشنِ اتاق، کسی گوشهی لباسِ جونگکوک رو کشید. کششی پر التماس، تمنایی لبریز از بیپناهی.
امپراتور جوان قدری سر گردوند. تصور کرد هذیان جیمین ادامه داره اما این بار چشمهای پسر زال بسته نبود؛ از بین شکافی باریک به جونگکوک نگاه میکرد: «نرو مادر! تنهام نذار، خواهش میکنم.»
جونگکوک سری تکون داد. خسته بود و شبی پرماجرا پشت سر گذاشته بود. به پنجره نگاه کرد؛ چیزی تا شروع روز و ظاهر شدن اولین پرتوهای خورشید باقی نمونده بود.
پارچهی لباسش بیشتر کشیده شد: «بمون.»
ظاهرا هذیان جیمین ادامه داشت. تعجبی نداشت که جونگکوک رو با مادرش اشتباه گرفت؛ مخدر زیادی وارد بدنش شده بود.
بعد از این که پای اون دیوار کاهگلی از حال رفت، جونگکوک مجبور شد خیلی زود به خودش بیاد و کاری کنه. دودهای مخدر روی هر دوشون تاثیر گذاشته بودن؛ البته جیمین مدت بیشتری در معرض اون ماده مخدر قرار گرفته بود و جونگکوک با در نظر گرفتن این موضوع، میتونست رفتار پسر زال رو بهتر درک کنه. این که چرا ناگهان بُعد شکنندهش رو نشون داده بود، گریه کرده بود و از جونگکوک خواسته بود بهش اجازه بده برای فراموش کردن غمهایی که توی دلش جمع شده، با عضو توی شلوارش سرگرم بشه.
شونههای جیمین رو گرفت و کمکش کرد بشینه. اما همین که پسر بیحال صاف نشست، موج تهوء از راه رسید. جیمین به جلو خم شد و جایی میون دو پاش، مایعی روشن کف کوچه جاری شد. بلافاصله بویی زننده بینی جونگکوک رو پر کرد و مرد جوان بلند شد تا از اون جهنم فاصله بگیره.
«مصیبتِ دوپا!»
سرزنشکنان برگشت، جلوی جیمین خم شد و سعی کرد وزنش رو از زمین بلند کنه. حال خودش هم آن چنان مساعد نبود که بتونه جیمین رو تا مسافر خونه روی دست ببره، اما راه دیگهای باقی نمونده بود. نمیشد با این پسر مست ناهشیار تا صبح توی این کوچه بمونه.
جیمین رو روی یک گاری انتهای کوچه گذاشت و بعد از این که بازوهاش رو کمی توی هوا کشید، تصمیم گرفت این بار جثهی پسر رو روی دوش ببره. به این ترتیب امپراتور جوان، در حالی که زیر سنگینی جیمین نفس میزد و سعی داشت تعادل هر قدمش رو به خوبی حفظ کنه، میرفت تا به مسافرخونه برسه.
سر جیمین، سنگین و رها، روی شونهی جونگکوک افتاده بود و نفس گرمش هر بار به پوست گوش و گردن جونگکوک برخورد میکرد، قلقلکش میداد. میون هُرم نفسهاش و بوی زنندهای که گاهی زیر بینی جونگکوک پیچ میخورد، میتونست کلماتی گنگ و بیمعنی رو بشنوه که به شکل هذیان از لبهای تنبل جیمین بیرون میاومدن.
لا به لای این هذیان، تنها تونست واژهی مادر و کُشتن رو تشخیص بده. جیمین پیوسته زیر گوشش تکرار میکرد: «نمیخواستم بکشمش، اون خیلی شبیه تو بود مادر.»
YOU ARE READING
TheHeart فصل دوم با کاپل کوکمین به زودی
Historical Fictionنیمهی روح اون پسر، یک ببر بود! . . . . ژانر: تاریخی|افسانهای|معمایی|رمنس|اسمات با الهام از سریال زیبای The Untamed و Dark و همچنین، رمان مشهور The Husky and his white cat Shizun تکمیلشده✓ به قلم بلکاستار موزهی داستان که شامل موسیقی و فنارتها...