1

8.1K 1.1K 124
                                    

صدای غم‌ انگیز ویالون زیر بارون پیچیده بود ....انگار ویالون  با آسمون درد دل میکرد و آسمونم به حالش گریه میکرد.....
غروب یه روز پاییزی بود جیمین چشاشو بسته بود و تو بالکن خونشون با مهارت هرچه تمام تر ویالونشو می‌نواخت.
میانگ ( مادر جیمین) که توی سالن نشسته بود و چای مینوشید رو به سونگجون (پدر جیمین) گفت:
&ما سالهاست که با اونا رفت و آمدی نداریم چرا پدرت چنین درخواستی کرده؟
#همش بخاطر شرکته میخواد اختلافی نباشه
&آخه چرا بچه ی من؟
#چون جیمین امگاست و فقط اونه که می‌تونه وارث به دنیا بیاره
&تو عقلتو از دست دادی؟ یادت رفته اون پسرعموهای عوضیش چه بلایی سر بچم آوردن؟
#خودتم می‌دونی که بچه بودن و این عمدی نبود سه تا بچه داشتن با هم بازی میکردن همین
&سه تا بچه؟! بچه ی من فقط چهارسالش بود
#دوباره شروع نکن این درخواسته پدره
&مثل اینکه بدت نمیاد!
#من می‌خوام جیمین خوشبخت شه اگه پدر سهممونو‌ بده پولدار میشیم من هرکاری میکنم بخاطر جیمینه .....اگه اینطور نبود تو این سالها حداقل یه بار میرفتم پدرمو می‌دیدم اما بخاطر قهر و کینه ی تو ترجیح دادم قید همشونو بزنم
&مگه این همه سال بدون سهم اون شرکت کوفتی بد زندگی کردیم؟
#نه ولی خودت می‌دونی که جیمین باید زندگی مستقل داشته باشه تا ابد که نمیتونه پیش ما بمونه
&زندگی مستقل با اون دوتا؟
#جیمین لکنت داره هرجا میره مسخرش میکنن اون همه ی‌ کلاسای آوازشو از دست داده حتی نمیتونه یه شغل خوب پیدا کنه
میانگ ساکت شد و به فکر فرو رفت
&من نمیذارم پسرمو بدبخت کنی
#اون همین الانشم خوشبخت نیست لطفاً به حرفم گوش کن این به نفع خودشه هرچی که باشه اونا پسرعموهاشن دشمناش که نیستن
میانگ نفس عمیقی کشید و گفت:
&کی میریم‌ سئول؟
#همین امشب .....بهش نگو برای چی میریم چون قطعا مخالفت می‌کنه بگو پدر بزرگ مریضه میریم ببینیمش
میانگ سرشو تکون داد
#جیمین پسرم ویالونتو بذار کنار و بیا باهامون چای بنوش

...............
سونهی(مادر جانگوک) با عصبانیت گفت:
¢چرا باید پسرامونو  بدبخت کنیم؟
هاجون( مادر تهیونگ) جواب داد
$راست میگه
هوان ( پدر تهیونگ) گفت:
¥چرا اینجوری میکنین شما دوتا؟
یونگچول گفت:
£جلوشون از این حرفا نزنید
$پسره لکنتیه معلوم نیست ریخت و قیافش چه شکلیه آخه به چه دردی میخوره
¥بچه بود خوشگل بود یادت نیست؟
¢خوشگلی تو سرش بخوره وقتی زبونش میگیره و نمیتونه مثل آدم حرف بزنه
£بی انصاف نباش.....یادت که نرفته پسرای خودمون این بلارو سرش آوردن
$اصلا اینطور نیست اونا فقط داشتن بازی میکردن!
¥ول کنین به فکر شرکت باشین اگه بچه ها ازدواج نکنن شرکتی در کار نخواهد بود تا آخر عمر باید کارمند پدر باشیم اصلا بعد انتقال سهام میتونن طلاق بگیرن
¢به همین راحتی؟
£نه پسر بیچاره نابود میشه
¢منطورت جیمینه؟ نترس اون تنها کسیه که خوشبخت میشه هم پولدار میشه هم خوشبخت
مشاجره های دو خانواده بالا گرفت ...هرکس یه نظری داشت و این وسط جانگوک‌ و تهیونگ بودن که تو اتاق نشسته بودن و ذهنشون خالی از هرچیزی بود!
جانگوک گفت:
+نظرت چیه بزنیم بکشیمش راحت شیم
تهیونگ جواب داد
_باز فیلم زیاد دیدی؟
+وای من اصلا نمیتونم این فاجعه رو تحمل کنم
_فکر کردی برای من راحته از چند روز پیش سیصدبار به دوست دخترم زنگ‌ زدم‌ و نتونستم بهش بگم
+تو چیزی ازش میدونی؟
_نه نمیخوامم بدونم
+آبا می‌گفت همونیه که بچه بودیم با هم بازی میکردیم
_همونی که انداختیمش تو صندق عقب ماشین پدر بزرگ؟
+آره
تهیونگ خندید
_اون عالی بود
+قیافشو یادته ؟
_خیلی خنده دار بود
+یک ساعت تموم تو صندوق عقب ماشین بود 
_ولی وقتی پدر بزرگ صندوقو باز کرد و دیدیم بیهوش شده من واقعا ترسیده بودم فکر کردم مرده
+آره منم ولی حقش بود خیلی بازیگوش بود خیلیم حرف میزد تند تند و پشت سر هم!
_اره خیلی
...............
در مشکی رنگ باز شد ساختمون بزرگ و مجللی توی محوطه قرار داشت جیمین با کنجکاوی به همه جا نگاه میکرد
پدر و مادر پیاده شدن جیمین‌ هم به تبعیت از اونا پیاده شد
از روی سنگریزه های کف حیاط عبور کردن و به ورودی ساختمون رسیدن همه به استقبالشون اومدن برادران جئون بعد سالها همو بغل کردن همسراشونم با لبخند زورکی به همدیگه سلام گفتن
جانگوک و تهیونگ هم به ناچار و از سر اجبار ادای احترام کردن جئون بزرگ جیمینو‌ بغل کرد جیمین هیچ حسی بهش نداشت انگار غریبه بود! اما سعی کرد بغلش کنه!
همگی وارد خونه شدن ...خدمتکار از مهمونا پذیرایی میکرد فضا سنگین و ساکت بود .... چند دقیقه بعد پدر بزرگ شروع کرد
~میرم سر اصل مطلب خودتون در جریان هستین که من تصمیم گرفتم برای شرکت یه وارث وجود داشته باشه وارثی که متعلق به هر سه تا پسرم باشه
هرچقدر پدربزرگ بیشتر توضیح میداد اخمای جیمین بیشتر تو هم گره میخورد مادرش با نگرانی دستشو گرفته بود
کم کم از عصبانیت دستاشو مشت کرد دیگه نمیتونست فضای اونجارو تحمل کنه بدو بدو از خونه خارج شد
میانگ داد زد
&جیمین
£ببخشید پدر اون در جریان نبود
~پسرا برین دنبال جفتتون و باهاش صحبت کنین
+کی ما؟
~بله شما
جانگوک و تهیونگ از سر اجبار بلند شدن و وارد محوطه شدن جیمین کنار ماشینشون وایساده بود و کم مونده بود گریه کنه
+جیمین؟
جیمین به طرف صدا برگشت
+ما هم مثل تو راضی به این ازدواج نیستیم اما این خواسته ی پدر بزرگه و خودت می‌دونی چه نفعی پشت قضیه س پس بهتره با هم کنار بیایم
جیمین با اخم نگاشون کرد
_چرا حرف نمیزنی بچه بودی یه لحظه هم ساکت نمیموندی!
+راست میگه ...شایدم هنوز از ما دلخوری ببین اون فقط یه اتفاق بود
×د...دل...خور....نی...نی....نیستم
جانگوک به تهیونگ نگاه کرد و بعد با تعجب به جیمین‌ نگاه کرد..... اونا نمیدونستن جیمین لکنت داره! هردوشون با هم زدن زیر خنده ......جیمین که خیلی ناراحت شده بود روشو‌ برگردوند و بغض کرد
_oh shit  تو لکنت داری!
+یعنی ما قراره با یه لکنتی ازدواج کنیم؟!
_ببینم فقط لکنته یا چیز بیشتری هم هست؟ اگه هست الان بگو تا خودمونو آماده کنیم!
جیمین که دیگه نمیتونست بغضشو نگه داره بدو بدو به طرف باغ دوید
................
یک‌ هفته بعد
راه فراری وجود نداشت هردو خانواده راضی شده بودن ......جانگوک از جیمین‌ خوشش نمیومد اما بخاطر منافع شرکت و پول راضی شده بود اینکارو بکنه پدرش هم به طور جداگانه پول خوبی بهش داده بود تا به این ازدواج راضی شه!
تهیونگ که دو روز پیش با دوست دخترش کات کرده بود خیلی عصبانی و ناراخت بود دلش میخواست سر به تن جیمین‌ نباشه
جیمین از همه غمگین تر بود تو اون یه هفته بیشتر اوقات رو تنهایی گذرونده بود همه باهاش حرف زده بودن تا راضی شه ...و البته راضی شده بود چون فکر میکرد بخاطر ضعف جسمانیش خانوادش ازش خسته شدن و می‌خوان از شرش خلاص شن اما واقعیت این نبود واقعیت این بود که اونا فکر میکردن جیمین اینجوری خوشبخت میشه
کم کم روز مراسم فرا رسید
جانگوک در حالی که سوت میزد و گره ی پاپیونشو سفت کرد  به گردنش ادکلن زد
_انگار خیلی خوشحلی!
+چرا ناراحت باشم
_پس دوسش داری؟
+شوخیت گرفته؟ من بابتش از آبام باج گرفتم قراره به زودی ماشینمو عوض کنه
_اهان پس برای همین خوشحالی
+صد در صد
_دو روز دیگه که شیرینی پول و ماشین یادت رفت می‌بینمت
+آره اون موقع باید اینجوری حرف بزنم ت..ت.....تتتتتهی......تهیوونگ
تهیونگ خندید
_من واقعا دلم نمی‌خواد اینکارو بکنم
+فکر کردی برای من آسونه فقط باید منتظر بمونیم .....بعد یه مدت خودش خسته میشه میره پدر بزرگم سهامو انتقال میده
_اون پیرمرد سختگیر تر از این حرفاست
+حالا میبینیم
جیمین کت و شلوار سفیدشو پوشید مادرش دستشو روی صورتش کشید و گفت:
&امیدوارم خوشبخت بشی
جیمین چیزی نگفت
مراسم ازدواج با رسمیت هرچه تمام تر برگزار شد نه خبری از بوسه و خوشحالی بود نه مهمون های زیاد! بیشتر شبیه این بود که میخواستن سند جایی رو به اسم کسی بزنن!
بعد از اتمام مراسم ازدواج ,خانواده ها بچه هارو تا خونه ی جدیدشون همراهی کردن و بعد پدر مادر جیمین با ناراحتی ازش خداحافظی کردن و به شهرشون برگشتن
و اولین شب غم انگیز شروع شد.....
جیمین وارد یکی از اتاق ها شد ویالونشو درآورد و اونو روی تخت گذاشت و بعد از اینکه دوش گرفت لباساشو عوض کرد و دراز کشید دلش میخواست یه دل سیر گریه کنه اما ضعیف بودن چه فایده ای به حالش داشت
صدای بلند تهیونگ که داد میزد و می‌گفت 'من هنوز دوست دارم مینا این فقط یه ازدواج زوریه' به گوش می‌رسید
جانگوک تو آشپزخونه رامن میخورد
_مینا....میناااا......لعنتی
تهیونگ گوشیشو پرت کرد رو زمین
_قطع کرد اه فاااااک
+آروم باش
_چحوری آروم باشم دیگه حتی حاضر نیست باهام حرف بزنه
+درست میشه
_مزخرف نگو کوک
تهیونگ با عجله از پله ها بالا رفت و وارد اتاق جیمین شد
_همش تقصیر این عقب موندست
جیمین از روی تخت بلند شد و با اخم به تهیونگ نگاه کرد
_اگه تو نبودی ما مجبور نبودیم اینکارو بکنیم
کوک هم رفت طبقه ی بالا و دستشو روی شونه ی تهیونگ گذاشت
+ولش کن ته اون الان خیلی خوشحاله که با ما ازدواج کرده داره فکر می‌کنه در آینده با پولاش چیکار کنه خوشیشو خراب نکن
جیمین که حرصش گرفته بود گفت:
×س.....س....ساکت...ش....شو
+چی؟ چی گفتی؟
×ب....ب....ب.....برین......بی..بیرون
_کثافت اشغال
جانگوک با عصبانیت رفت تو اتاق و یقه ی جیمینو گرفت
+یااااا....یه کاری نکن زبون ناقصتو ببرم همین چارتا کلمه رو هم نتونی بگیا
جیمین دست کوک رو با نفرت از روی یقه ش کشید و گفت:
×بی....بی.....بیرون
+بذار ببیینم‌ همسر دهاتیمون چی با خودش اورده
جانگوک اینو گفت و چمدونو جیمینو روی زمین خالی کرد
×ن....ن....نکن
+اوه ته اینجارو ببین قاب عکس خانوادگی به نظرم تو این عکس خیلی بد افتادی
جانگوک اینو گفت و قاب عکسو پرت کرد و باعث شد بشکنه
جیمین به طرف کوک هجوم برد هولش داد
×د..د....دست....ن....نزن
تهیونگ ویالون جیمینو از روی تخت برداشت و پوزخند زد
_پس موزیسینم هستی!
و بعد ویالونو زد زمین که باعث شد چندتا از سیماش پاره شه جیمین با ناراحتی به طرف ویالونش  رفت و اونو از روی زمین برداشت
+این دیگه چیه؟ چه گردنبند مسخره ای
جیمین کلافه شده بود و نمیدونست جلوی کدومشونو بگیره جانگوک و تهیونگ بعد از اینکه اتاقشو بهم ریختن رفتن بیرون حالا جیمین مونده بود با یه عالمه لباس بهم ریخته کف اتاق و شیشه خورده و یه ویالون خراب!
شیشه هارو از روی زمین جمع کرد و بعد روی تخت نشست و به ویالونش نگاه کرد طاقت این یکیو نداشت زندگیش به ویالونش بند بود  با ناراحتی بهش نگاه کرد و اجازه داد اشکاش سرازیر شن
مجبور بود تحمل کنه برای راحتی خانوادش برای اینکه فکر میکرد یه آدم به درد نخوره که فقط باید با شرایط کنار بیاد

صبح روز فردا

جیمین از خواب بیدار شد شب گذشته فقط و فقط کابوس دیده بود با بی میلی از در اتاق خارج شد با فکر اینکه تهیونگ و کوک شرکتن وارد سالن شد اما متاسفانه اونا تو تراس نشسته بودن و صبحونه میخوردن
جانگوک با دیدن جیمین گفت:
+اولین صبحونمونو تو باید برامون حاضر می‌کردیا ولی مثل خرس خوابیدی
جیمین جوابشو نداد
_برای من قهوه بیار
بازم جیمین‌ چیزی نگفت
_نکنه کرم هستی؟
جیمین روشو برگردوند و خواست به طرف پله ها بره که جانگوک‌ با عجله رفت طرفش
+هی لکنتی مگه با تو نیستیم تو به عنوان امگای این خونه وظیفه داری غذامونو حاضر کنی و کارامونو انجام بدی
تهیونگ هم بلند شد و کنار جانگوک وایساد
×چی.....می..می....میخواین.......ا....از.....جو......جوووونم
+جی....جی...مین..تو.....تو.....تو.....خیلی.....خ.....خری
جانگوک اینو گفت و بلند خندید تهیونگ هم همراهیش کرد جیمین با عصبانیت بهش نگاه کرد
+هان چیه؟ الان باید با نگاهت بترسم؟
کوک اینو گفت و موهای جیمینو کشید
+آره لکنتی؟
×و....ولم.....کن
تهیونگ هم به یقه ی تیشرتش چنگ زد و گفت:
_با تمام‌ وجود ازت متنفرم
+بهتره بچه ی خوبی باشی و به حرفمون گوش کنی وگرنه برات بد میشه حالا هم برو و برامون قهوه بریز
جیمین که اصلا دلش نمیخواست دوباره باهاشون درگیر شه برای بستن دهنشون سرشو تکون داد جانگوک و تهیونگ نیشخند زدن و  ولش کردن
جیمین وارد آشپزخونه شد قهوه رو ریخت و بعد رفت تو تراس قهوه هارو روی میز گذاشت و خواست بره که مچ دستش توسط کوک اسیر شد
+ناهارو مفصل میخوریم
×می...می‌خوام.......ب.....ب.....برم .......وی....وی....ویالونمو...د...د....د....درست .....کنم
+حرفمو دوبار تکرار نمیکنم
جیمین دستشو بیرون کشید و با ناراحتی وارد آشپزخونه شد تا ناهار درست کنه نمیدونست تا کی میتونه این وضعیتو تحمل کنه .......فقط میدونست به معنای واقعی کلمه از اون دو نفر متنفر بود.

🎈⁦ʕ'• ᴥ•̥'ʔ⁩🎈

اینم از پارت اول🧚
امیدوارم دوست داشته باشین 🧡
ووت و کامنت یادتون نره 🌠🍉

I..L..L..L..LOVE..y..y..y..you.Where stories live. Discover now