تهیونگ با غرور به میزی که برای صبحانه چیده بود نگاه کرد ....و بعد به در بسته ی سرویس ...منتظر بود جیمین زودتر بیرون بیاد و ببینه بخاطرش میز آرایی باشکوهی انجام داده!
این چیزا حواسشونو از گذشت بی رحمانه ی زمان و واقعیت تلخی که روز به روز بیشتر آشکار میشد پرت میکرد.
آهسته رفت پشت در توالت یه لحظه افکار شیطانی و پلیدی به ذهنش خطور کرد بد نبود اگه با یه شوخی کوچیک جوو عوض میکرد آروم در توالتو قفل کرد و برقشو خاموش کرد و بعد ریز خندید.
خیلی زود صدای جیمین شنیده شد
×ته؟....کوک؟ چرا برق خاموش شد؟ برق ساختمون قطع شد؟ تهیونگا؟
تهیونگ همونطور که میخندید وارد آشپزخونه شد سعی میکرد صدای خنده هاشو خفه کنه تا جیمین نشنوه غافل از اینکه این برای جیمین یه شوخی ساده نبود....
گوشی تهیونگ زنگ خورد ته تماسو برقرار کرد یکی از افراد شرکت بود برای جواب دادن به سوالاش باید وارد اتاق میشد تا لپ تاپشو چک کنه انقدر حواسش پرت شد که متوجه گذر زمان نشد
جیمین همچنان صداشون میزد
_تهیونگ؟؟؟؟ منو بیار بیرون من ....من فوبیا دارم!
جانگوک خواب بود و صدای ضعیف جیمین از پشت در قفل شده کوچکترین خللی تو خوابش ایجاد نمیکرد.
الکس با شنیدن صدای جیمین وارد اتاق جانگوک شد پایین تختش ایستاد و پارس کرد کوک چشاشو مالید و گفت:
+الکس چرا نمیذاری بخوابم
بعد از گذشت یه ربع تهیونگ صدای نامفهوم جیمین و مشتاش به درو شنید از تو اتاق داد زد
_الان میام جیمینا چند لحظه صبر کن
وقتی به خودش اومد دید نمیتونه حرف بزنه زبونش بند اومده بود فکر میکرد بعد خوب شدن لکنتش تو فضاهای بسته زبونش بند نمیاد اما اینطور نبود.
کم کم بدنش بی حس شد به دیوار تکیه داد و روی زمین سر خورد دستشو روی گردنش گذاشت نفساش بی رمق شده بودن!
الکس همچنان پارس میکرد....
_بله ممنون.... نه دیگه همینایی بود که براتون خوندم..... باشه حتما
تهیونگ تماسو قطع کرد و از اتاق بیرون رفت همزمان جانگوک که با پارس الکس بیدار شده بود با صورت خوابآلود بیرون اومد خمیازه کشید و کش و قوسی به بدنش داد
_صبح بخیر
+صبح بخیر
کوک وارد آشپزخونه شد و خواست یکی از پنکیک هارو برداره که تهیونگ محکم دستشو کشید
_نکن دیزاینم خراب میشه برو درو باز کن
+دیزاین!
_اره برو درو باز کن
+درو چیو؟
_در توالت
تهیونگ اینو در حالی میگفت که تا کمر تو یخچال بود و دنبال چیزی میگشت
_این سس شکلاتی کو؟
+خوردینش دیگه در توالتو چرا باز کنم؟
_جیمین توشه من درو قفل کردم
+مرض داری مگه؟
جانگوک دور از چشم تهیونگ یکی از پنکیکارو خورد الکس پشت در دسشویی ایستاده بود
+تو امروز چته الکس؟
کوک قفل در توالتو باز کرد
+جیمین بیا بیرون
خواست برگرده که متوجه شد هیچ جوابی از جیمین نشنیده!
دوباره برگشت دم در و در زد
+جیمین؟
بازم جوابی نشنید
+ته تو مطمئنی جیمین دسشوییه؟
تهیونگ ظرف تخم مرغارو روی میز گذاشت و گفت:
_اره حتما میخواد واسه تلافی یهو بترسونتم
تهیونگ اینو گفت و در دسشوییو زد
×جیمین؟ بیا بیرون
بازم صدایی شنیده نشد الکس وارد دسشویی شد و بازم شروع کرد به پارس کردن
+برو کنار
جانگوک درو باز کرد اما در محکم به پای جیمین برخورد کرد و تا انتها باز نشد کوک از لای در وارد شد با دیدن جیمین که کف زمین نشسته بود و چشاش بسته بود ترسید
+جیمینننننن!
_چیشششده؟
جانگوک به سختی جیمینو بلند کرد و از اونجا بیرون آوردش
+چیکارش کردی ته؟
تهیونگ با صدای لرزون گفت:
_من هیچ کاری نکردم!
کوک چندبار به صورت جیمین ضربه زد +جیمینا .....عزیزم چشاتو باز کن جیمین؟
_جیمین توروخدا از این شوخیا نکن جیمینننن
+یه لیوان آب بیار
تهیونگ با عجله لیوانو پر از آب کرد و برگشت جانگوک چند قطره آب به صورت جیمین پاشید
+جیمین؟ باز کن چشاتو یهو چیشدی آخه؟
_شاید اثر سمه!
+ببین چیکار میکنی ته با اون شوخیات اه
جیمین آروم سرشو تکون داد
_بهوش اومد!
جانگوک سرشو بین دستاش گرفت
+خوبی؟ صدامو میشنوی؟
جیمین دستشو روی قفسه ی سینش گذاشت به سختی نفس میکشید
_نمیتونه نفس بکشه
+کیسه فریزر
جانگوک یقه ی پیراهن جیمینو پاره کرد و با استفاده از همون روشی که دفعه ی پیش استفاده کرده بود تونست به جیمین کمک کنه
+آفرین خوبه آروم نفس بکش
بعد از اینکه نفسای جیمین ریتم نرمال پیدا کردن کوک از رو زمین بلندش کرد و روی صندلی پشت میز صبحانه نشوندش
+خوبی الان؟
جیمین سرشو تکون داد
+دیگه از این شوخیای مسخره نکن لطفاً
تهیونگ با ناراحتی گفت:
_معذرت میخوام جیمین نمیدونستم حالت بد میشه ببخشید
×اشکالی نداره.... تقصیر تو نیست ....من ...فوبیا دارم
+حدس میزدم! دفعه ی پیشم اینجوری شدی
_فوبیای چی؟
×فضای...بسته و تاریک
+چرا اینجوری شدی؟
×بخاطر یه اتفاق
_اتفاق! چه اتفاقی؟
×مهم نیست
جیمین اینو گفت و سرفه کرد
+بیا یکم آب بخور
بعد اینکه کمی آب خورد جانگوک گفت:
+نکنه! نکنه بعد از همون قضیه ی ماشین اینجوری شدی!
جیمین به طرز ناگهانی بهش نگاه کرد و بعد خیلی زود نگاهشو از کوک گرفت
+همونه نه؟
_وای!
×این میزو کی چیده؟
+حرفو عوض نکن چرا تا الان بهمون نگفته بودی
×چی میگفتم کوک
_چرا وقتی درو قفل کردم نگفتی فوبیا داری؟
×گفتم نشنیدی
_وای معذرت میخوام
×ولش کن دیگه گذشت
جانگوک انگشت شصتشو نوازش وار روی گونه ی جیمین کشید و گفت:
+چه بلایی سرت آوردیم!
جیمین دستشو روی دست کوک گذاشت
×مهم اینه که الان همو داریم
_همش تقصیر منه من گفتم اون کارو انجام بدیم
×خودت بهم میگفتی دنبال مقصر نگردم .....اینجوری یاد اشتباهات خودم میفتم پس بیاین فراموشش کنیم
+اما این خطرناکه چرا صدامون نکردی؟
×کردم نشنیدین .....راستش وقتی تو این محیطا حبس میشم زبونم بعد چند دقیقه بند میاد
+اینکه خیلی بده
_اگه این اتفاق برات بیفته و کسی پیشت نباشه چی؟
×هیچی
+یعنی چی هیچی حتما یه درمانی داره
×من واقعا گشنمه میشه بعدا راجبش صحبت کنیم؟
_چه میزی چیده بودم! همه چی خراب شد
×نه خراب نشده واقعا ترکوندی
_جدی؟
×اره
جیمین شروع کرد به خوردن جانگوک حرفی نمیزد و با بی میلی صبحانشو میخورد
×چرا ناراحتی؟
+نگرانتم
×کوک! .....من حالم خوبه
+باید بهمون میگفتی فوبیا داری چرا انقدر مخفی کاری میکنی؟
× نمیخواستم ناراحت شین
_من یه دکتر خوب میشناسم فردا میریم پیشش
.
.
.
.
.
.
+تو هنوز بلد نیستی چطوری قلابو تو دستت نگه داری
_نیست که تو بلدی
×وای شما دوتا از بچگی هم با هم نمیساختین
+بس که این خره
_من خرم یا تو
+وای فکر کنم ماهی گرفتم
جانگوک اینو با ذوق گفت و قلابشو بلند کرد اما اون فقط یه لنگه کفش کهنه بود ......جیمین و تهیونگ بلند خندیدن
_چطوری ماهیگیر حرفه ای؟
جانگوک پوکر فیس بهش نگاه کرد و دوباره سر جاش نشست
هوا آفتابی و تمیز بود این چندمین بار بود که برای هوا خوری میومدن بیرون درواقع این روزا کمتر تو خونه میموندن اینجوری برای روحیات هر سه نفرشون بهتر بود.....الکس زیر آفتاب خوابیده بود ....تو این مدت به هر سه نفرشون وابسته شده بود ....انگار پناهگاه خوبی پیدا کرده بود و حالا میتونست با خیال راحت بخوابه !
جیمین با خنده به کلکل جفتاش نگاه میکرد اونا با همه ی تضاداشون دوست داشتنی بودن
دلش میخواست از ته دلش با اونا بخنده ....احساس خوشبختی میکرد بلاخره عشق بدنشو لمس میکرد ....بعد همه ی اشتباهات و اتفاقات بد نسیم دوست داشتن می وزید .....
تهیونگ با گرفتن ماهی کوچکی ذوق زده فریاد زد
_گرررفتمم
با خوشحالی بالا و پایین میپرید جانگوک غر میزد و با تمرکز قلابو تو دستش فشار میداد تا روی تهیونگو کم کنه
جیمین روی صندلی کوچک سبز رنگ نشسته بود و زیر نور آفتاب بهشون نگاه میکرد دریاچه زلال بود و خورشید بی ریا می تابید.....
وقتی سرشو بلند کرد نگاهش به نگاه کوک گره خورد جانگوک با نگرانی بهش نگاه میکرد و سعی میکرد لبخند کم جونی بزنه
جیمین پر رنگ خندید کوک هم خندید دلش نمیخواست بیشتر از این بخاطرش ناراحت باشن
_جیمین؟
×بله ته
_تو دیگه داری شور زیباییو درمیاری پوستت زیر آفتاب میدرخشه موهات برق میزنه نکنه تو آدم نیستی
جیمین خندید
×تهیونگاااا اذیتم نکن
+با جفت من لاس نزن
_اون جفت منه
+مال خودمه
_یاااا میخوای بمیری؟
جیمین دستشو جلوی دهنش گرفته بودو میخندید
×بسه کوچولوها دعوا نکنین
جیمین اشکی که از شدت خنده از چشاش سرازیر شده بود رو پاک کرد به این فکر میکرد که چطور میشه تو زمستون شکوفه داد ....به اینکه ماه بودن تو شب تاریک آسون نیست .....دوماه گذشته بود این یعنی کمتر از یه سال فرصت زندگی کردن داشت ....تازه میفهمید زندگی یعنی فهمیدن ارزش تک تک ثانیه هایی که حتی درد میکشید......
آدما برای هرچیزی میتونن بجنگن برای نمره ی بهتر گرفتن باید بیشتر تلاش کرد برای موفق شدن باید سختی کشید برای خوب بودن باید زحمت کشید برای پایان جنگ ها باید صلح کرد ......
اما در مقابل مرگ فقط باید نفس کشید مهم نیست چند روز یا چند ماه یا چند سال زمان باقی مونده فقط باید زندگی کرد....
جیمین تصمیم گرفته بود ماه های پایانی زندگیشو با خوشحالی طی کنه اینجوری حسرت ندیدن تهیونگ و جانگوک تو قلبش نمیموند پس بهشون خیره شد تا یه دل سیر نگاشون کنه
چشاشو بست تا صدای تهیونگ رو با تمام وجود حس کنه وقتی با صدای بم و مردونش اسمشو صدا میزد
همه ی خاطرات از جلوی چشمش رد شدن وقتی نگرانش میشد ....یا وقتایی که سعی میکرد خوشحالش کنه
به جانگوک که با عجله سعی میکرد ماهی بگیره نگاه کرد
اون پسرو دوست داشت با همه ی سختگیریاش .....حتی وقتایی که با قاطعیت جلوش وایمیستاد و براش خط و نشون میکشید تا از خونه بیرون نره ......
انگار همین دیروز بود که کوک کولش میکرد و تو حیاط خونه پدر بزرگ با خوشحالی میدویید .....همین دیروز بود که تهیونگ با لبخندهای مستطیلی بچگانش بهش میخندید
روزهای کودکی خیلی زود سپری شدن اگه به عقب برمیگشت یا اگه میتونست با گذشته حرف بزنه جلوی کینه ها و قهرهارو میگرفت .....
...............بارون با شدت هرچه تمام تر می بارید جیمین چتر صورتی رنگشو بست و وارد آزمایشگاه شد
تهیونگ و کوک خونه نبودن این فرصت مناسبی بود.
شماره ی آزمایشگاهو از گوشی کوک برداشته بود! و بعد از گرفتن آدرس به اونجا رفته بود.
وارد اتاق دکتر شد
×سلام.....من جیمینم میخواستم راجب یه مسئله ی مهمی باهاتون صحبت کنم
•سلام جئون جیمین ؟
×بله
•لطفا بشین
×من یه درخواستی ازتون دارم
•راستش ما برای ساخت پادزهر به مشکل خوردیم نمیخوام نا امیدت کنم اما این کار ساده ای نیست و متاسفانه شاید نتونیم از پسش بربیایم اما بازم قول میدم تلاشمونو بکنیم
×مهم نیست شما تا الانشم خیلی زحمت کشیدین اما من نمیخوام راجب پادزهر صحبت کنم
•پس راجب چیه؟
×لطفا حرفای بینمون محرمانه بمونه .....نمیخوام جفتام چیزی راجب این قضیه بدونن
•راحت باش جیمین
×ممنونم که بخاطر من زحمت میکشین اما منم فکر میکنم ساخت این پادزهر ممکن نیست
•شما نباید نا امید بشین
×نه من ناامید نیستم دکتر
•پس چی؟
جیمین به دکتر تعظیم کرد
×لطفا درخواستمو قبول کنین و قول بدین که این مسئله مثل یه راز بین من و شما باقی میمونه
•حتما....حتما جیمین شی
جیمین سرشو بلند کرد و گفت:
×این تنها درخواست من از شماست و امیدوارم بتونید اینو از کسی که زمان زیادی نداره قبول کنین .....
دکتر عینکشو برداشت و با ناراحتی گفت:
•من هرکاری باشه براتون انجام میدم
×لطفا....لطفاً یه آزمایش جعلی به من بدین که نشون بده سمی تو بدنم وجود نداره و خوب شدم
•اما این...
×خواهش میکنم ....من میخوام این چند ماهو بدون استرس و نگرانی زندگی کنم
•اما این حق اوناست که بدونن
×لطفا درخواستمو قبول کنین ....خواهش میکنم این تنها چیزیه که ازتون میخوام
دکتر کمی فکر کرد و گفت:
•از این بابت مطمئنی؟
×بله
دکتر به جیمین و چشمای پر از تمناش نگاه کرد و سرشو تکون داد جیمین دوباره تعظیم کرد و تشکر کرد.......
تو راه برگشت جیمین از زیر چتر صورتی رنگش به آسمون نگاه کرد و لبخند زد و زمزمه وار گفت:
×دیگه گریه نکن .....بیا برای آخرین بار خوشحال زندگی کنیم ......
☂️💗☂️💗☂️💗☂️💗☂️💗
امیدوارم دوست داشته باشین 💞
VOUS LISEZ
I..L..L..L..LOVE..y..y..y..you.
Fanfictionدو...س....س...ست.....دا..ر....ر...ر....م خلاصه: پدر بزرگ خاندان جئون برای جلوگیری از اختلاف بین سه پسرش تصمیم عجیبی میگیره.....اون براشون شرط میذاره که فقط در صورتی سهم شرکت رو بهشون واگذار میکنه که پسراشون با هم ازدواج کنن و یه وارث به دنیا بیارن...