دو...س....س...ست.....دا..ر....ر...ر....م
خلاصه:
پدر بزرگ خاندان جئون برای جلوگیری از اختلاف بین سه پسرش تصمیم عجیبی میگیره.....اون براشون شرط میذاره که فقط در صورتی سهم شرکت رو بهشون واگذار میکنه که پسراشون با هم ازدواج کنن و یه وارث به دنیا بیارن...
جیمین صندلی فلزی رو باز کرد و روی چمنا گذاشت و نشست جونگوک قلاب ماهیگیریشو برداشت و گفت: +به نظرتون امروز چندتا ماهی میگیرم سانگهو دست زد و گفت: ÷آخ جون ماهی تهیونگ پتو رو روی شونه ی جیمین انداخت و پرسید _سردت نیست؟ ×ممنون ته ...نه خوبه تهیونگ کنار جیمین نشست سوبین بین پاهای تهیونگ قرار گرفت و گفت: *منو بغل کن ته سوبینو بغل کرد و رو پاش نشوند جیمین به پسرش نگاه کرد و لبخند زد و بعد زیر لب گفت: ×اخرین بار که اومدیم دریاچه فکر میکردم دیگه هرگز قرار نیست اینجارو ببینم ....اما سرنوشت بهم نشون داد که اشتباه میکنم _اره ....تو از جمعمون کم نشدی بلکه سه نفر دیگه رو هم بهمون اضافه کردی جیمین خندید تهیونگ دست جیمینو گرفت و فشرد _نمیدونی چقدر حالم باهات خوبه جونگوک چپ چپ بهشون نگاه کرد و گفت: +یاااا باز بدون من خلوت کردین؟ _حسود خان سوزی با اخم رفت پیش جیمین و گفت: =باز نمیشه ×چی؟ =دستنبدم ×برای چی میخوای بازش کنی؟ =دوسش ندارم جیمین دستبند سوزیو باز کرد و گفت: ×دختر غرغروی من =من میخوام تو بغل تاتا بشینم برو پایین سوبین با اخم خودشو بیشتر به تهیونگ چسبوند جونگوک قلاب ماهیگیریشو یه گوشه گذاشت و رفت پیش بقیه و گفت: +تو بیا رو پای من بشین =نه میخوام رو پای تاتا بشینم _بیا بغلم تهیونگ سوزی رو بغل کرد و رو اون یکی پاش نشوند سوبین و سوزی با اخم بهم نگاه میکرد جیمین از حالت چهره هاشون خندش گرفت سانگهو یه سنگ از روی چمنا برداشت و انداخت توی رودخونه بعد پرسید ÷الان اون سنگه خورد تو سر تمساحا؟ جونگوک با صدای بلند خندید و گفت: +آره تو همشونو کشتی ÷من قوووووویم ×تو فقط یه پوی شکمویی سانگهو بدو بدو رفت خودشو تو بغل جیمین انداخت ×جونم پسرم ÷بستنی میخوام ×نداریم _میخواین براتون قصه بگم؟ *قصه؟ _اره =بگو بگو _باشه ÷بگو دیگه تاتا _در سالیان دور یه خونه ی بزرگ و قدیمی بود که سه تا برادر با زن و بچشون توش زندگی میکردن یه پدر بزرگی هم داشتن که خیلی دوسشون داشت جیمین لبخند زد _اون سه تا برادر سه تا پسر داشتن اونا خیلی با هم خوب بودن همیشه با هم بازی میکردن اما خانواده هاشون به هم حسودی میکردن و بخاطر رفتارای بدشون باعث شدن بچه ها از هم بدشون بیاد =یعنی دیگه با هم بازی نکردن؟ +کردن ولی بدون اینکه بخوان به پسرعمویی که از همه کوچکتر بود آسیب زدن ÷چجوری؟ _اونا میخواستن پسرعموشونو بترسونن و فکر میکرد این کار فقط یه شوخیه اما بعد از اون شوخی پسرعموشون مریض شد *یعنی سرماخورد؟ _نه مثل وقتایی شد که ماما میخواد بگه دوست دارم ÷من اسمشو میدونم لکنک +لکنت =اشتباه گفتی ÷به تو چه؟ ×بچه ها دعوا نکنین _برای همین بابا و مامان پسر کوچولوی داستان قهر کردن و از اون خونه رفتن و تا سالیان سال همو ندیدن تا اینکه یه روز پدر بزرگ گفت اونا باید با هم ازدواج کنن =آخرش چی شد؟؟ +سوزی یکم صبر کن =من میخوام بیام تو بغلت +خب بیا سوزی رو پای کوک نشست و به سینه ی تخت پدرش تکیه داد _اونا با هم ازدواج کردن ......ولی همیشه پسرکوچولوی داستانمونو مسخره میکردن اونم دلش شکست و یه شب تا صبح گریه کرد فرشته ی مهربون صداشو شنید و گفت غصه نخور من یه کاری میکنم که پسرعموهات یه روزی عاشقت بشن و بدون تو نتونن زندگی کنن +اونا خیلی سختی کشیدن ....اما هربار بعد از هر اتفاقی به این نتیجه میرسیدن که چقدر همو دوست دارن *عاشقش شدن؟ تهیونگ و جونگوک با لبخند به جیمین نگاه کردن _اره عاشقش شدن......خیلی زیاد ÷بعدش چی شد؟ +بعدش بچه دار شدن بچه هامون مثل شما سه قلو بودن ×و یه عمر با خوبی و خوشی زندگی کردن +و یه چیزایی یاد گرفتن که هرگز فراموش نکردن =چی؟ ×اونا یاد گرفتن آدمایی که دوست دارنو ببخشن و بهشون فرصت جبران بدن _یاد گرفتن خانوادشونو دوست داشته باشن و به هیچکس حسودی نکنن +یاد گرفتن راجب بقیه فکرای بد بد نکنن و همیشه لبخند بزنن _اونا یاد گرفتن که نباید همو مسخره کنن ×اونا فهمیدن که زندگی ممکنه کوتاه تر از چیزی باشه که فکرشو میکنیم ..... +ممکنه هرگز فرصت نشه به کسی بهش علاقه مندیم بگیم چقدر دوسش داریم _ بعضی آدما بخاطر کسایی که دوسشون دارن از خودشون میگذرن *یعنی چی؟ +یعنی باید قدر همو بدونیم ×یعنی من هیچوقت فکر نمیکردم سه تا وروجک فسقلی مثل شما داشته باشم جونگوک موهای سوزیو نوازش کرد و گفت: =شما وارث شرکت پدر بزرگین =چی؟ وارث؟ یعنی چی؟ _یعنی وقتی بزرگ شدین مثل پدر بزرگ رئیس شرکت میشین ÷بعد میتونیم بشینیم پشت اون صندلی بزرگا؟ +آره پسرم _ولی باید یه قولی بهمون بدین =چه قولی؟ _باید قول بدین هیچوقت هیچوقت هیچوقت با هم بد رفتاری نکنید همیشه همو دوست داشته باشین و از هم مراقبت کنید *قول میدیم +آفرین و اینو یادتون باشه که شما باید بیشتر از سوبین مراقبت کنین اون از شما ضعیف تر و ظریف تره ÷خودم حواسم بهش هست من قهرمانم جیمین سر سانگهورو بوسید ×سانگهوی من تهیونگ سوبینو زمین گذاشت جونگوک هم بلند شد ...ته زیر پای جیمین نشست جونگوک هم اون طرفش ×چیکار میکنید؟ بچه ها دورشون حلقه زدن +بیاین تا آخرش مراقب ماما باشیم ×میخوای اشکمو دربیاری؟ تهیونگ سرشو روی پای جیمین گذاشت جیمین دستشو رو سرش کشید و بعد سر جونگوک رو هم گرفت و رو پاش گذاشت و بعد با خنده گفت: ×من قبل از سه قلوها باید شما دوتارو بزرگ کنم هر سه خندیدن ×میدونید که چقدر عاشقتونم +ما بیشتر جیمینا تو نور زندگی مایی صدای یه پسربچه ی کوچولو از پشت سرشون شنیده شد اون با عجله سمتشون دوید و پرسید ~شما هیونگ منو ندیدین؟ +اون چه شکلیه؟ ~قدش بلنده موهاش سیاهه _نه ما همچین کسی ندیدیم ×پدر مادرت کجان؟ ~آبا و ددی اون ور دریاچن من داشتم با هیونگم بازی میکردم که گم شدم ×اسمت چیه؟ ~اسمم؟ اسمم سوکه .....اسم داداشمم هیونه پسر قد بلندی از بین نور خورشید پدیدار شد و بلند گفت: -سوووکی بیا منو بگیر من اینجام ~پیدات کردم -نه من پیدات کردم ~نه من -تو منو پیر میکنی بچه سوکی با خوشحالی به طرف برادرش دوید ....هیون دستشو گرفت و از اونجا دور شدن سانگهو پرسید ÷اونا کی بودن؟ _اونا هم مثل ما یه خانوادن که اومدن گردش +خانواده ی خوبی به نظر میرسیدن ×بچه ها وقت رفتنه =نه من نمیخوام برم خونه _هر اومدی یه رفتی داره *نمیشه بیشتر بمونیم؟ +دوباره برمیگردیم باشه؟ ÷ولی من دلم برای اینجا تنگ میشه _ما هم دلمون تنگ میشه برای اینجا برای کسایی که قصه ی مارو شنیدن =کیا قصه ی مارو شنیدن؟ _فرشته ها ....فرشته هایی که از اولش همراهمون بودن! جونگوک سوبینو بغل کرد .....جیمین سوزیو و تهیونگ سانگهورو بغل کرد و به سمت ماشین رفتن خانواده ی شیش نفرشون به سمت غروب خورشید حرکت میکرد ....و صدای خنده هاشون تو آسمون نقش میبست .....
💚🧡💚🧡
¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
سوبین
¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
سوزی
¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.