the last part

6.4K 789 326
                                    

جیمین صندلی فلزی رو باز کرد و روی چمنا گذاشت و نشست جونگوک قلاب ماهیگیریشو برداشت و گفت:
+به نظرتون امروز چندتا ماهی میگیرم
سانگهو دست زد و گفت:
÷آخ جون ماهی
تهیونگ پتو رو روی شونه ی جیمین‌ انداخت و پرسید
_سردت نیست؟
×ممنون ته ...نه خوبه
تهیونگ کنار جیمین نشست سوبین بین پاهای تهیونگ قرار گرفت و گفت:
*منو بغل کن
ته سوبینو بغل کرد و رو پاش نشوند جیمین‌ به پسرش نگاه کرد و لبخند زد و بعد زیر لب گفت:
×اخرین بار که اومدیم دریاچه فکر میکردم دیگه هرگز قرار نیست اینجارو ببینم ....اما سرنوشت بهم نشون داد که اشتباه میکنم
_اره ....تو از جمعمون کم نشدی بلکه سه نفر دیگه رو هم بهمون اضافه کردی
جیمین خندید
تهیونگ دست جیمینو گرفت و فشرد
_نمیدونی چقدر حالم باهات خوبه
جونگوک چپ چپ بهشون نگاه کرد و گفت:
+یاااا باز بدون من خلوت کردین؟
_حسود خان
سوزی با اخم رفت پیش جیمین و گفت:
=باز نمیشه
×چی؟
=دستنبدم
×برای چی میخوای بازش کنی؟
=دوسش ندارم
جیمین دستبند سوزیو باز کرد و گفت:
×دختر غرغروی من
=من میخوام تو بغل تاتا بشینم برو پایین
سوبین با اخم خودشو بیشتر به تهیونگ چسبوند
جونگوک قلاب ماهیگیریشو یه گوشه گذاشت و رفت پیش بقیه و گفت:
+تو بیا رو پای من بشین
=نه می‌خوام رو پای تاتا بشینم
_بیا بغلم
تهیونگ سوزی رو بغل کرد و رو اون یکی پاش نشوند سوبین و سوزی با اخم بهم نگاه میکرد جیمین از حالت چهره هاشون خندش گرفت
سانگهو یه سنگ از روی چمنا برداشت و انداخت توی رودخونه بعد پرسید
÷الان اون سنگه خورد تو سر تمساحا؟
جونگوک با صدای بلند خندید و گفت:
+آره تو همشونو کشتی
÷من قوووووویم
×تو فقط یه پوی شکمویی
سانگهو بدو بدو رفت خودشو تو بغل جیمین‌ انداخت
×جونم پسرم
÷بستنی می‌خوام
×نداریم
_میخواین براتون قصه بگم؟
*قصه؟
_اره
=بگو بگو
_باشه
÷بگو دیگه تاتا
_در سالیان دور یه خونه ی بزرگ و قدیمی بود که سه تا برادر با زن و بچشون توش زندگی میکردن یه پدر بزرگی هم داشتن که خیلی دوسشون داشت
جیمین لبخند زد
_اون سه تا برادر سه تا پسر داشتن اونا خیلی با هم خوب بودن همیشه با هم بازی میکردن اما خانواده هاشون به هم حسودی میکردن و بخاطر رفتارای بدشون باعث شدن بچه ها از هم بدشون بیاد
=یعنی دیگه با هم بازی نکردن؟
+کردن ولی بدون اینکه بخوان به پسرعمویی که از همه کوچکتر بود آسیب زدن
÷چجوری؟
_اونا میخواستن پسرعموشونو بترسونن و فکر میکرد این کار فقط یه شوخیه اما بعد از اون شوخی پسرعموشون مریض شد
*یعنی سرماخورد؟
_نه مثل وقتایی شد که ماما میخواد بگه دوست دارم
÷من اسمشو میدونم لکنک
+لکنت
=اشتباه گفتی
÷به تو چه؟
×بچه ها دعوا نکنین
_برای همین بابا و مامان پسر کوچولوی داستان قهر کردن و از اون خونه رفتن و تا سالیان سال همو ندیدن تا اینکه یه روز پدر بزرگ گفت اونا باید با هم ازدواج کنن
=آخرش چی شد؟؟
+سوزی یکم‌ صبر کن
=من میخوام بیام تو بغلت
+خب بیا
سوزی رو پای کوک‌ نشست و به سینه ی تخت پدرش تکیه داد
_اونا با هم ازدواج کردن ......ولی همیشه پسرکوچولوی داستانمونو مسخره میکردن اونم دلش شکست و یه شب تا صبح گریه کرد فرشته ی مهربون صداشو شنید و گفت غصه نخور من یه کاری میکنم که پسرعموهات یه روزی عاشقت بشن و بدون تو نتونن زندگی کنن
+اونا خیلی سختی کشیدن ....اما هربار بعد از هر اتفاقی به این نتیجه می‌رسیدن که چقدر همو دوست دارن
*عاشقش شدن؟
تهیونگ و جونگوک با لبخند به جیمین نگاه کردن
_اره عاشقش شدن......خیلی زیاد
÷بعدش چی شد؟
+بعدش بچه دار شدن بچه هامون مثل شما سه قلو بودن
×و یه عمر با خوبی و خوشی زندگی کردن
+و یه چیزایی یاد گرفتن که هرگز فراموش نکردن
=چی؟
×اونا یاد گرفتن آدمایی که دوست دارنو ببخشن و بهشون فرصت جبران بدن
_یاد گرفتن خانوادشونو دوست داشته باشن و به هیچکس حسودی نکنن
+یاد گرفتن راجب بقیه فکرای بد بد نکنن و همیشه لبخند بزنن
_اونا یاد گرفتن که نباید همو مسخره کنن
×اونا فهمیدن که زندگی ممکنه کوتاه تر از چیزی باشه که فکرشو میکنیم .....
+ممکنه هرگز فرصت نشه به کسی بهش علاقه مندیم بگیم چقدر دوسش داریم
_ بعضی آدما بخاطر کسایی که دوسشون دارن از خودشون می‌گذرن
*یعنی چی؟
+یعنی باید قدر همو بدونیم
×یعنی من هیچوقت فکر نمی‌کردم سه تا وروجک فسقلی مثل شما داشته باشم
جونگوک موهای سوزیو نوازش کرد و گفت:
=شما وارث شرکت پدر بزرگین
=چی؟ وارث؟ یعنی چی؟
_یعنی وقتی بزرگ شدین مثل پدر بزرگ رئیس شرکت میشین
÷بعد میتونیم بشینیم پشت اون صندلی بزرگا؟
+آره پسرم
_ولی باید یه قولی بهمون بدین
=چه قولی؟
_باید قول بدین هیچوقت هیچوقت هیچوقت با هم بد رفتاری نکنید همیشه همو دوست داشته باشین و از هم مراقبت کنید
*قول میدیم
+آفرین و اینو یادتون باشه که شما باید بیشتر از سوبین‌ مراقبت کنین اون از شما ضعیف تر و ظریف تره
÷خودم حواسم بهش هست من قهرمانم
جیمین سر سانگهورو بوسید
×سانگهوی من
تهیونگ سوبینو زمین گذاشت جونگوک هم بلند شد ...ته زیر پای جیمین نشست جونگوک هم اون طرفش
×چیکار میکنید؟
بچه ها دورشون حلقه زدن
+بیاین تا آخرش مراقب ماما باشیم
×میخوای اشکمو دربیاری؟
تهیونگ سرشو روی پای جیمین گذاشت جیمین دستشو رو سرش کشید و بعد سر جونگوک رو هم گرفت و رو‌ پاش گذاشت و بعد با خنده گفت:
×من قبل از سه قلوها باید شما دوتارو بزرگ کنم
هر سه خندیدن
×میدونید که چقدر عاشقتونم
+ما بیشتر جیمینا تو نور زندگی مایی
صدای یه پسربچه ی کوچولو از پشت سرشون شنیده شد اون با عجله سمتشون دوید و پرسید
~شما هیونگ منو ندیدین؟
+اون چه شکلیه؟
~قدش بلنده موهاش سیاهه
_نه ما همچین کسی ندیدیم
×پدر مادرت کجان؟
~آبا و ددی اون ور دریاچن من داشتم با هیونگم بازی میکردم که گم شدم
×اسمت چیه؟
~اسمم؟ اسمم سوکه .....اسم داداشمم هیونه
پسر قد بلندی از بین نور خورشید پدیدار شد و بلند گفت:
-سوووکی بیا منو بگیر من اینجام
~پیدات کردم
-نه من پیدات کردم
~نه من
-تو منو پیر می‌کنی بچه
سوکی‌ با خوشحالی به طرف برادرش دوید ....هیون دستشو گرفت و از اونجا دور شدن
سانگهو پرسید
÷اونا کی بودن؟
_اونا هم مثل ما یه خانوادن که اومدن گردش
+خانواده ی خوبی به نظر میرسیدن
×بچه ها وقت رفتنه
=نه من نمیخوام برم خونه
_هر اومدی یه رفتی داره
*نمیشه بیشتر بمونیم؟
+دوباره برمیگردیم باشه؟
÷ولی من دلم برای اینجا تنگ میشه
_ما هم دلمون تنگ میشه برای اینجا برای کسایی که قصه ی مارو شنیدن
=کیا قصه ی مارو شنیدن؟
_فرشته ها ....فرشته هایی که از اولش همراهمون بودن!
جونگوک سوبینو بغل کرد .....جیمین سوزیو و تهیونگ سانگهورو بغل کرد و به سمت ماشین رفتن
خانواده ی شیش نفرشون به سمت غروب خورشید حرکت میکرد ....و صدای خنده هاشون تو آسمون نقش می‌بست .....

💚🧡💚🧡

💚🧡💚🧡

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

سوبین

سوبین

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

سوزی

سانگهو

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

سانگهو

ممنونم که از طلوع تا غروب از شروع تا پایان همراه من و خانواده ی جئون بودین فرشته ها
دوستون دارم 💜🌌

مخلص شما:
Unknownj7
💜💚💜


راستی کدوم یکی از فیکای در حال آپو بیشتر دوست دارین؟
۱.جنایتی به نام عشق
۲.رزهای خونی
۳.همسر دوم

I..L..L..L..LOVE..y..y..y..you.Donde viven las historias. Descúbrelo ahora