جیمین با صدای پرنده ها از خواب بیدار شد دستشو روی شکمش کشید و بعد به آرومی بلند شد .......
وارد سرویس شد و آبی به صورتش زد تا احساس خواب آلودگی ازش دور شه وقتی داشت از کنار اتاق جانگوک رد میشد در کمال تعجب دید که اون خونست
×کوک! خونه ای؟
جانگوک به طرف جیمین برگشت و سرشو تکون داد
جیمین وارد اتاقش شد هنوز هم میتونست بفهمه کوک از دستش ناراحته ....روی تخت نشست و از پشت کوکو بغل کرد و سرشو روی گردنش گذاشت
×من معذرت میخوام
جانگوک با حس یه جسم گرم و نرم که به پشتش چسبیده بود پر از حس خوب شد
جیمین مثل یه موچی گرد و قلمبه از پشت بغلش کرده بود و شکم نرمشو بهش چسبونده بود چطور میتونست در برابرش مقاومت کنه
به طرفش برگشت و لبخند گرمی زد
×بخاطر بارداری بعضی وقتا بی ملاحظه میشم ببخشید
+اشکالی نداره فندق کوچولو
جانگوک جیمینو روی تخت خوابوند پیراهن نازک و سفیدشو بالا کشید و لبای داغشو روی پوست شکم جیمین گذاشت
جیمین از حس داغی بوسه های کوک غرق لذت شد .....کوک شکم جیمینو غرق بوسه کرد و بعد دستاشو دور شکم جفتش حلقه کرد و گوششو روش گذاشت
با حس سه قلوهاش بغض کرد دلیل حساسیت و دل نازکیشو نمیدونست اما هرچقدر به روزهای زایمان نزدیک میشدن جانگوک حساس تر میشد!
دست خودش نبود اما با یاد آوری جنین چند روزش ناخودآگاه بغض میکرد حس ناتوان بودن میکرد ....
اون از بچگی دلش میخواست از همه ی کسایی که دوستشون داره محافظت کنه هروقت شکست میخورد سرخورده و ناامید میشد ....
وقتی به این فکر میکرد که فرزند اولش بی دفاع تر از این بود که اینطور بی رحمانه از بین بره گریش شدت میگرفت
زیر لب چیزای نامفهومی میگفت و گریه میکرد جیمین دستشو روی سر جانگوک کشید و گفت:
×کوک؟ داری گریه میکنی؟
جانگوک سرشو بلند کرد و با چشمای قرمز به جیمین گفت:
+چطوری دلت اومد جیمین؟
جیمین که نمیفهمید کوک راجب چی حرف میزنه با تعجب گفت:
×مگه چیکار کردم؟
+به نظرت اون از ما متنفره؟
×کی؟
+بچه ی اولمون ....همون که ....همون که باعث شدی بمیره
جیمین با حرف کوک جا خورد
×چرا این حرفارو میزنی کوک؟ چرا اذیتم میکنی؟
+دست خودم نیست شاید باید بیشتر مراقبت میبودم
×کوک ما به زودی صاحب سه تا بچه میشیم اینا از گوشت و خون تو و تهیونگن چرا سعی نمیکنی عشق و علاقتو صرف اینا بکنی؟
+برای تو مهم نیست که اون بچه میتونست به دنیا بیاد اما قبل اینکه حتی قلب کوچولوش شکل بگیره مرد
جیمین بغض کرد کوک با گریه گفت:
+اگه نمیرفتی اینجوری نمیشد
×کوک! خواهش میکنم
+جیمین؟ یه چیزی بهم بگو
جیمین از روی تخت بلند شد و به طرف در رفت
+صبر کن دارم باهات حرف میزنم
×تو حرف نمیزنی تو نیش میزنی اصلا وضعیت من برات مهمه؟ من حاملم جای اینکه مراعاتمو بکنی همش بهم فشار وارد میکنی
+من فقط میخوام یه سوال بپرسم
×خب بپرس!
+وقتی ....وقتی لمست میکرد حس خوبی داشتی؟
کوک بعد از اتمام جملش برای چندمین بار بغضشو شکست
×کوک بس کن ...بس کککککککن ....بس کننننن
+کاش میتونستم جلوتو بگیرم
جیمین دستشو روی شکمش گذاشت و با گریه گفت:
×من خسته شدممم چرا تمومش نمیکنی تو باید بری پیش دکتر
جانگوک دستاشو روی صورتش گذاشت و با صدای بلند گریه کرد
×دیگه چی میخوای که نداریم؟ دنبال چی هستییییییی؟ اگه میخواستی اینجوری عذابم بدی چرا نذاشتی بمیرم هان؟
جانگوک فقط گریه میکرد مثل بچه های بهانه گیر شده بود چیزیو میخواست که شدنی نبود دنبال گمشده ای میگشت که اصلا وجود نداشت
×اخه من باهات چیکار کنم؟ تو مریض شدی دیوونه شدی
+آره من...دیوونم
×با این رفتارای آزار دهندت فقط منو از خودت دور میکنی بعد میگی چرا تهیونگو بیشتر دوست داری
گریه ی جانگوک قطع شد دستشو از جلوی صورتش برداشت و به جیمین نگاه کرد
جیمین که فهمید بدجوری گند زده نگاهشو از کوک گرفت و به پنجره چشم دوخت
+دیدی! دیدی بلاخره اعتراف کردی
×من....من از این رفتارات درد میکشم اذیت میشم خودتم اذیت میشی پس فقط تمومش کن
+تو مگه به درد کشیدن من اهمیت میدی؟
×کوک!
+جیمین تو به ما خیانت کردی .....تو بچه ی منو کشتی فکر کردی گذر زمان این چیزارو عوض میکنه
جیمین بلند فریاد کشید
×خفه شوووو کوک
+نابود شدم
×خفههه شووووووووو ....خفه شووووو
جیمین دستشو روی سرش گذاشت بعد از اینکه چندبار داد کشید بیحال روی زمین نشست
جانگوک به سرعت به طرفش رفت و دستاشو روی شونه هاش گذاشت
+جیمین؟
×بذار این توله سگارو به دنیا بیارم بعد میرم گم میشم میرم یه جایی که منو نبینی خوبه؟ اینجوری راحت میشی عوضی؟ ارررره؟
+آروم باش
×اروم باشم؟ تو میذاری؟ با وجود تو چجوری آروم باشم؟ تو اصلا نمیخوای یه زندگی آروم داشته باشی مریض روانی
+من مریض روانیم؟
×اره تو...... از روزی که پامو تو این خونه گذاشتم زجرکشم کردی به بهونه های مختلف گند زدی به زندگیمون فکر کردی چون تهیونگ چیزی بهت نمیگه نمیفهمه؟ نه احمق مراعاتتو میکنه چون مثل تو اشغال نیست
+تو واقعا این حرفارو به من میزنی؟
×تو خودخواه و مزخرفی اشتباهات خودتو فراموش میکنی اما اشتباه طرف مقابلتو نه فکر کردی خودت کاملی ؟بچت مرد؟ بهتر که مرد زنده میموند که چی یکی مثل تو بشه باباش؟
قلب کوک با هر جمله ای که از دهن جیمین خارج میشد ترک برمیداشت
جیمین دستشو روی دیوار گذاشت و سعی کرد بلند شه همون لحظه تهیونگ با بسته های خرید وارد خونه شد با دیدن وضعیت کوک و جیمین گفت:
_این چه وضعیه؟ چیشده؟
بعد بسته های خریدو روی کانتر گذاشت و به سمت جیمین رفت و کمکش کرد تا بلند شه
_چه اتفاقی افتاده؟
×خسته شدم من دیگه بریدم ته
+من.....منو ببر دکتر
_اخه چی شده؟
×این نمیخواد گذشته رو ول کنه همش از بچه ی مرده و اتفاقات مزخرف حرف میزنه
_کوک تا کی میخوای ادامه بدی؟ یکم ملاحظه ی حالشو بکن
+منو ببر تیمارستان
_این حرفا چیه میزنی حیف این روزا نیست که داری اینجوری خرابش میکنی؟
تهیونگ کوک رو هم از روی زمین بلند کرد و اونو به اتاقش برد
_بشین همینجا الان برمیگردم
بعد وارد اتاق جیمین شد
_خوبی؟
×نه خوب نیستم چطوری خوب باشم؟
جیمین اینو گفت و بعد مکث کوتاهی بلند شد و به طرف اتاق کوک رفت
×من میخوام ازت جدا شم
کوک سرشو بلند کرد و با بهت زدگی به جیمین نگاه کرد
_جیمین چی میگی؟
×میخوام جدا شم
_مگه الکیه؟! سر یه دعوای بچگانه شلوغش نکنین
×دعوای بچگانه؟ تو چه میفهمی چه فشاری رو منه؟
+از اولم مزاحم بودم
_ بسه.... الان جفتتون عصبی هستین
×اره مزاحم بودی از اولم اضافی بودی
_جیمین ادامه نده
+نه بذار بگه اینا حرفای دلشه
تهیونگ داد زد
_گفتم بس کنین جیمین برو تو اتاقت
جیمین دستشو روی کمرش گذاشت وارد اتاقش شد و درو محکم بست تهیونگ با کلافگی چشاشو بست و وارد آشپزخونه شد و تمام حرصشو روی کاهوها خالی کرد......
.....................چراغ های اتاق عمل روشن شد فضای بی روح اتاق دلهره آور به نظر میرسید جانگوک ماسکشو روی صورتش گذاشت و به همراه تهیونگ وارد شد.....
جیمین نیمه هوشیار بود با اون لباس های سبز کمرنگ زیباتر از همیشه به نظر میرسید آروم اشک میریخت بدون اینکه صدایی ازش شنیده بشه
تهیونگ سعی میکرد آرومش کنه
_جیمین ..عزیزم....گریه نکن
دکتر وارد اتاق عمل شد بعد از اینکه جیمینو بیهوش کردن عملو شروع کردن
کوک نمیتونست دقیق ببینه چشاش تار میدید فقط میتونست بین یه عالمه خون نوزاد کوچکی رو ببینه که تو دستای دکتره
دکتر با ناراحتی گفت:
&متاسفم دخترتون مرده به دنیا اومد
کوک احساس خفگی میکرد
+چی؟ چی داری میگی؟
دکتر نوزاد دومو بغل کرد و گفت:
&نوزاد دوم هم مرده چطور ممکنه!
جانگوک چند قدم عقب رفت سرشو با ناباوری تکون داد
+نه نه اونا لگد میزدن خودم صدای قلبشونو شنیدم اونا زندن شما اشتباه میکنین
دکتر نوزاد سومو در آغوش گرفت و با گریه گفت:
&این از همه قشنگتره اما داره نفسای اخرشو میکشه کوک میخوای آخرین نفساشو بشنوی؟
+نه.....نه....نههههههههههه
جانگوک فریاد کشید و از خواب پرید به سختی نفس میکشید...به اطرافش نگاه کرد خورشید غروب کرده بود و هوا غم انگیز بود
به سرعت از اتاق بیرون رفت و دنبال جیمین گشت ....اون تو اتاق خودش نبود وارد اتاق مشترکشون شد با دیدن جیمین که داشت تختشو مرتب میکرد به طرفش دوید و محکم بغلش کرد
+سالمین ......همتون سالمین
جیمین با نگرانی پرسید
×چی میگی کوک؟!
جانگوک مثل دیوونه ها اشک میریخت و جیمینو میبوسید و دستشو روی شکمش میکشید
جیمین که متوجه ی حال خراب کوک شده بود چیزی نگفت بغلش کرد و اجازه داد اشک های کوک روی شونش جاری شه....❤️💜💙❤️💜💙❤️💜
پارت بعد یه زایمان سافت و کیوت داریم😍⭐
ووت و کامنت یادتون نره 🥰💛I love youuuuuu....🎈😻💋💓

CZYTASZ
I..L..L..L..LOVE..y..y..y..you.
Fanfictionدو...س....س...ست.....دا..ر....ر...ر....م خلاصه: پدر بزرگ خاندان جئون برای جلوگیری از اختلاف بین سه پسرش تصمیم عجیبی میگیره.....اون براشون شرط میذاره که فقط در صورتی سهم شرکت رو بهشون واگذار میکنه که پسراشون با هم ازدواج کنن و یه وارث به دنیا بیارن...