+جیمین فهمیدم چیکار کنیم
جیمین که از ترس کاری که کرده بود شر شر عرق میریخت به طرف جانگوک برگشت و گفت:
×چی؟
+چرا انقدر عرق کردی حالت خوبه؟
×اره
+ببین همین امشب زنگ میزنم همه رو دعوت میکنم و بهشون میگیم که تو بارداری
×نه ....من آمادگیشو ندارم
+خب....اگه فکر میکنی زوده میذاریمش برای یه وقت دیگه
×اوکی
+ولی خوب میشدا شام دور هم خوش میگذشت
×تهیونگ کجاست؟
+تو اتاق ....میخوام برم بیرون یکم خرید کنم چیزی نمیخوای؟ راستی ببین اینجا چی نوشته
جانگوک گوشیشو جلوی صورتش گرفت و گفت:
+نوشته راهکارهایی برای رنگی شدن چشم بچه! به نظرت واقعیه؟ میدونی من عاشق چشمای آبیم؟
جیمین صدای کوک رو نمیشنید تو سرش صدای جکسون جریان داشت.... از افکار بچگانه ی کوک حالش بهم میخورد اون انقدر کودکانه فکر میکرد که به فکر تعیین رنگ چشم بچه بود!
+هروقت هوس چیزی کردی بهم بگیا
+آهان راستی اتاق بچه .....نظرت چیه اینجا اتاق بچه باشه؟ جیمین گوشت با منه؟
×چی؟ ....ا....آره آره
+هنوزم میترسی؟
×حس میکنم ...حس میکنم دارم عاشقش میشم هرچند که نه قابل لمسه و نه میبینمش حس خوبی بهم میده تو چی؟
کاملا دروغ میگفت اون هیچ حسی به بچه نداشت به تنها چیزی که فکر نمیکرد اون بچه بود!
جانگوک به طرف جیمین رفت زیر پاش نشست و دستشو روی شکمش کشید
+این برای منه! به جای ترسیدن باید مسئولیتشو قبول کنم ....دارم پدر میشم
×من....من باید برم حموم
+باشه من میرم خرید چیزی نمیخوای؟
×نه
جیمین بلافاصله وارد حموم شد حالش از خودش بهم میخورد باید بدنشو از کثافتی که روش نشسته بود پاک میکرد سه روز از اون اتفاق گذشته و جیمین بالای هفت مرتبه رفته بود حموم!
ظاهراً بدنش پاک بود و هیچ نشونه ای از خیانت در اون دیده نمیشد اما جیمین همش احساس میکرد رد انگشتای جکسون بین پاهاشه جای بوسه هاش روی گردنشه و رایحه ش تو رگاش جا خوش کرده
از حموم که بیرون اومد بلافاصله وارد اتاق تهیونگ شد
×ته؟
تهیونگ بدون انجام حرکت خاصی یه نگاه کوتاه بهش انداخت
×هنوز ناراحتی؟
_از چی؟ از اضافه بودن
×تو اضافه نیستی
_بودم همیشه بودم
×تو که میدونی من با تو راحت ترم با تو درد دل میکنم هرچی میشه اول به تو میگم این حرفو نزن
_بچه چی؟ چی باید صدام کنه؟ عمو؟
×بس کن
_میخوام تنها باشم
×ته من باید یه چیزی بهت بگم وگرنه خفه میشم
_چی؟
چی باید میگفت؟ باید میگفت سه روز پیش با رقیبشون هم آغوش شده؟ اونم درحالی که هنوز با همسرش تهیونگ کوچیکترین معاشقه ای نداشت!
×من.....
_تو چی؟
حتما طرد میشد پس زده میشد و تحقیر میشد جیمین دیگه طاقت نداشت نادیده گرفته بشه
×میخواستم بگم من نمیخوام از دستتون بدم
تهیونگ نیشخند زد
_تو منو به دست نیاوردی که از دستم بدی
×چرا نمیتونم درستش کنم چرا درست نمیشه؟
_جیمین میخوام تنها باشم
×تقصیر من چیه؟ مگه من خواستم
_از اولشم عاشق کوک بودی
×این توهم توئه! چرا همش خودتو کنار میکشی؟
_من واقعا سرم شلوغه جیمین یه عالمه کار عقب افتاده دارم لطفاً برو
جیمین با نا امیدی درو بست با فکری که به سرش خطور کرد دوباره به اتاق تهیونگ برگشت
×ته میشه چند دقیقه برم بیرون؟
_چرا از من میپرسی؟
×کوک نفهمه
_چجوری نفهمه؟ بیاد ببینه نیستی میفهمه
×لطفا اینبارم کمکم کن زیاد طول نمیکشه
_کجا میخوای بری؟
×تا سر کوچه میرم و برمیگردم میخوام بیبی چک بگیرم
_دیگه برای چی؟
×شاید اشتباه شده باشه
_وسواس گرفتی!
×خواهش میکنم ته قول میدم زود برگردم
تهیونگ نفسشو با کلافگی فوت کرد و گفت:
_برو
جیمین با عجله لباساشو پوشید و از خونه خارج شد و به طرف خونه ی جکسون رفت
چندبار پشت سر هم زنگ زد در باز شد
×جکسون؟
÷جیمین؟ این موقع روز اینجا چیکار میکنی؟
×اومدم باهات حرف بزنم
÷چیشده؟
×من اشتباه کردم ..... خیلی اشتباه کردم
÷چه اشتباهی
×جکسون تو بهم کمک کردی ....تو بهترین دوست من بودی اما فکر میکنم تو نمیتونی برای من بیشتر از یه دوست باشی.... منم همینطور
÷چی داری میگی جیمین؟
×دارم دیوونه میشم
جکسون به جیمین که بی وقفه اشک میریخت و حال درستی نداشت نگاه کرد
×من پشیمونم ....جک......من دوس....
÷هیششش میدونم چی میخوای بگی....میخوای بگی دوسشون داری ....میدونم جیمین من اینو خیلی وقت پیش فهمیده بودم
×اگه میدونستی چرا بهم دست زدی؟
÷تو ازم خواستی!
×من نخواستم من...من حالم خوب نبود
÷من که به زور کاری باهات نکردم توام میخواستی
×من تو حال خودم نبودم
÷خودتم میدونی که مست نبودی
×چرا نمیفهمی جک
÷باشه آروم باش
جکسون دست جیمینو گرفت جیمین بلافاصله دستشو کشید جکسون با آرامش گفت:
÷باشه باشه آروم باش بهت دست نمیزنم یه لحظه بشین همینجا
×خراب کردم....گند زدم جک.....من نمیتونم از دستشون بدم
جکسون برای جیمین یه لیوان آب آورد
÷منتظرت بودم جیمین! میدونستم میای
×چی داری میگی؟ اصلا میفهمی من چیمیگم؟
÷معلومه که میفهمم
×جکسون تو بهترین رفیق من بودی خواهش میکنم کمکم کن
÷چیکار کنم؟
×تو همیشه کمکم کردی اینبارم بهم کمک کن.....این قضیه رو فراموش کن منو فراموش کن ....من ....نمیخوام زندگیم خراب شه
÷هیچی از این در بیرون نمیره جیمین لطفاً آروم باش همه چیز سه روز پیش تموم شد یکم آب بخور
جیمین یکم از آب خورد و گفت:
×اگه بهشون بگم با تو ....نه ....اونا هیچوقت منو نمیبخشن ...چقدر احمقم
÷اشکالی نداره جیمین
جیمین یکم دیگه آب خورد و گفت:
×باید برم ....شاید دیگه هیچوقت نبینمت
÷این خیلی سخته
×میدونم اما ممنونم بخاطر همه چیز ....و معذرت میخوام ...منو ببخش جک
÷چیزی نیست جیمین ....چیزی نیست
جیمین کلاهشو روی سرش گذاشت و به طرف در رفت الکس به سمتش دوید و خودشو به پاهاش مالید
×الکس .....دلم برات تنگ میشه پسر خوب
جکسون با ناراحتی به جیمین نگاه کرد جیمین تو لحظه ی آخر به مدت چند ثانیه به صورت جکسون خیره شد و بعد زیر لب خداحافظی کرد و از اونجا بیرون رفت
با یاد آوری خاطراتی که تو اون خونه داشت بغض کرد هنوز حس میکرد سرش سنگینه و همه چیز دور سرش میچرخه
وقتی به خونه رسید جانگوک هنوز نیومده بود وارد اتاقش شد و رفت زیر پتو خواب تنها چیزی بود که میتونست بهش پناه ببره تنها جایی که میتونست از واقعیت فرار کنه.....
.
.
.
.
.
.
با صدای ضعیف کوک چشاشو باز کرد
+جیمین؟ جیمین؟
هوا تاریک شده بود و این نشون میداد چند ساعتی خواب بوده
+جیمین؟
×کوک!
بلند شد و نشست چشاشو مالید و خمیازه کشید
×خیلی خوابیدم! میخواستم شام درست کنم
+جیمین؟
به کوک که تو تاریکی اتاق چهرش مبهم بود نگاه کرد چشاش برق میزد انگار گریه کرده بود
×بله کوک....چیزی شده؟
جیمین با ترس پرسید!
+تو...دستنبدی داری که ستاره داشته باشه؟
جیمین به مچ دستش نگاه کرد تازه متوجه شد دستبندش تو دستش نیست نمیدونست کجا گمش کرده
×تهیونگ برام خریده .....پیش توئه؟
جانگوک دستنبدو جلوی جیمین گرفت
+اینه؟
جیمین با دیدن دستنبدش نفس راحتی کشید و اونو از جانگوک گرفت
اما با دیدن کوک که هنوز بهش خیره بود با ترس پرسید
×تو....تو حالت خوبه؟
+بلاخره انتقامتو گرفتی
عرق سردی روی کمر جیمین نشست
×چی....چی.... داری ...میگی!؟
+میکشمت جیمین ....میکشمت💘💘💘💘💘💘
یه اتفاق وحشتناک تو این پارت افتاد ببینم کدوم کارآگاهی میتونه حدس بزنه اون اتفاق چی بود؟
چون که پارت میخواستین اینو گذاشتم پس از کوتاه بودنش زیاد ناراحت نشین😊
ووت و کامنت فراموش نشه 💗
![](https://img.wattpad.com/cover/302976968-288-k151623.jpg)
YOU ARE READING
I..L..L..L..LOVE..y..y..y..you.
Fanfictionدو...س....س...ست.....دا..ر....ر...ر....م خلاصه: پدر بزرگ خاندان جئون برای جلوگیری از اختلاف بین سه پسرش تصمیم عجیبی میگیره.....اون براشون شرط میذاره که فقط در صورتی سهم شرکت رو بهشون واگذار میکنه که پسراشون با هم ازدواج کنن و یه وارث به دنیا بیارن...