هوان (پدر ته)¥
یونگچول(پدر کوک)£
سونهی(مادر کوک)¢
هاجون(مادر ته)$
پدربزرگ~°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
تهیونگ با صدای کوک به طرف اتاق جیمین رفت
_چی شده کوک چرا داد میزنی ؟
جیمین از ترس به خودش میلرزید ...جانگوک دستنبدو به تهیونگ نشون داد و گفت:
+این دستنبدو تو براش خریدی؟
_اره چطور؟
کوک کلافه دستشو تو موهاش فرو کرد و گفت:
+فقط بگو....بگو دروغه
جیمین سرشو انداخت پایین و اجازه داد اشکاش سرازیر شن اگه فقط یکم دروغ گفتن بلد بود یا میتونست مخفی کاری کنه وضعیتش این نمیشد مشکل اینجا بود که اون پاک تر از این حرفا بود که گناهشو بپوشونه!
+چقدر بهت گفتم نرو جیمین چقدر گفتم این کار اشتباهه؟ هربار بی توجه به حرف من رفتی حالا عقده هات خالی شد؟
_چی شده؟
+چی شده؟ حتی نمیتونم به زبون بیارم میخوای بدونی چی شده؟
_کوک درست حرف بزن ببینم چی میگی؟! جیمین چی شده؟
+دروغه؟
جیمین چیزی نگفت کوک داد زد
+دروووووغه؟
بازم جیمین چیزی نگفت و فقط اشک ریخت
+دهنتو باز کن و یه کلمه بگو که باهاش نخوابیدی
_چی!!! چی داری میگی؟!
جیمین سرشو به طرف تکون داد کوک حس کرد بدنش بی حس و سست شده چند قدم عقب رفت و به دیوار چسبید
+چندبار؟
جیمین با صدای ضعیف و آغشته به بغض گفت:
×یه بار
+با بچه ی من؟ با بچه ی تو شکمت که مال منه زیر یکی دیگه خوابیدی؟
جیمین دستاشو روی صورتش گذاشت
_جیمین ؟ تو چیکار کردی؟
+باورم نمیشه!
_چیکار کردی تو؟ کوک!؟؟؟؟
+چقدر گفتم نمیخوام بری بیرون ....چقدر گفتم جلوشو بگیر ته
_نکنه با جکسون....! نه!
+اگه یه درصد شک داشتم اون بچه ی من باشه اگه آزمایش نبود اگه حرف دکتر نبود تیکه تیکت میکردم
جیمین از رو تخت بلند شد
×من...
+هیس خفه شو هیچی نمیخوام بشنوم .....من احمقو بگو که فکر میکردم تو لایق محبتی
×من....
کوک داد کشید
+گفتم خفه شو یه کلمه دیگه حرف بزنی دیگه خودمو کنترل نمیکنم
جانگوک روی زمین نشست شماره ی پدر بزرگو گرفت
+این بود؟ این بود اون پسر مظلومی که همیشه ازش دفاع میکردی
×خواهش میکنم کوک خواهش میکنم بهشون نگو ...آبرومو نبر
+این بود اون تافته ی جدا بافتت؟ این بود اون کسی که میزدنیش تو سر ما؟......چی شده؟ هه....میخوای بدونی چی شده؟ نمیدونم قلبت طاقت میاره بشنوی یا نه بهتره همتون بیاین اینجا اون وقت میفهمین چی شده
جانگوک اینو گفت و تماسو قطع کرد و از اتاق خارج شد جیمین با گریه التماس میکرد که آبروشو نبره اما بی فایده بود
_تو یه دروغگویی کثیفی که به جفتات خیانت کردی ...انقدر پست شدی که نمیشناسمت شایدم از اول همینقدر رذل بودی و فقط وانمود میکردی که بی گناهی
×نه تو دیگه از من رو برنگردون تهیونگ خواهش میکنم تنهامممم نذار
_چقدر خوشحالم که بچه ی من تو وجودت نیست
تهیونگ اینو گفت از اتاق بیرون رفت جیمین درو باز کرد و خواست چیزی بگه اما با هجوم اسید معدش فقط عوق زد و طولی نکشید که صدای افتادن و برخورد سرش با زمین جانگوک و تهیونگو آگاه کرد.
تهیونگ بلافاصله به طرف جیمین رفت تکونش داد
_جیمین؟
+ولش کن بذار بمیره
_باشه خودش به جهنم بچت چی؟
جانگوک با شنیدن اسم بچه با عصبانیت بلند شد و به طرف جیمین رفت
+بلند شو خودتو به موش مردگی نزن عوضی
_باید ببریمش دکتر
+من بهش دست نمیزنم
_نمیتونیم ولش کنیم همینجا
+پدربزرگ تو راهه خودش تکلیفشو روشن میکنه
_تا اون موقع میخوای صبر کنی!
تهیونگ جیمینو بغل کرد و از پله ها پایین رفت
_حداقل منو برسون بیمارستان
جانگوک با کلافگی پشت فرمون نشست و به سمت بیمارستان حرکت کرد
...........
جیمین نیمه هوشیار بود صداهارو میشنید اما توان جواب دادن نداشت حتی میتونست ببینه که دکتر در حال معاینه کردنشه ......
بعد از معاینه دکتر سرشو بلند کرد و گفت:
•کدوم یکیشون جفتته؟
جیمین ضعیف جواب داد
×هردو
•اول به کدومشون بگم؟
×چی....شده؟
•بچه سقط شده
×چی!.....نه نه نه دروغه
•متاسفم
×نه
•مسئله ی مهم تری هم هست اونم اینه که.........
جانگوک و تهیونگ پشت در اتاق منتظر بودن هیچ کدومشون حاضر نشده بودن همراه جیمین وارد اتاق بشن
_از کجا فهمیدی؟
+اون عوضی بهم زنگ زد گفت برم خونش کار مهمی داره منم رفتم دستنبد جیمینو بهم داد گفت سه روز پیش اونجا بوده و با هم رابطه داشتن میخواستم بکشمش ولی گفتم حتما میخواد زندگیمونو خراب کنه تمام امیدم به این بود که برگردم و از جیمین بپرسم چه اتفاقی افتاده ....فکر میکردم اصلا چنین دستنبدیو نمیشناسه اما اون واقعا برای جیمین بود
_شاید جکسون دروغ بگه
+جیمین چی؟ مگه ندیدی اعتراف کرد؟
_چطور ممکنه
+من دیگه میرم
_نمیخوای بدونی وضعیت بچت چطوره؟
کوک مکث کرد و بعد دوباره رو صندلی نشست
دکتر از اتاق بیرون اومد
_چی شده دکتر؟
•متاسفم جنین رو از دست دادیم
جانگوک با شنیدن این خبر سرشو بلند کرد
+چی؟ ...چی داری میگی؟
• متاسفم
_چرا این اتفاق افتاده؟
+علتش مشخصه کوک ......
دکتر سرشو تکون داد و سالن رو ترک کرد جانگوک از روی صندلی بلند شد به طرف اتاق رفت اما برگشت
_کوکا آروم باش
+آرومم ...آرومم خیلی ارومم
جانگوک دستاشو روی سرش گذاشت و بعد بی مقدمه مشتشو به دیوار کوبید
_کوووووک!
تهیونگ به طرفش رفت و مانعش شد
_چیکار میکنی!
+دارم خفه میشم دارم دق میکنم بگو که همه ی اینا خوابه
_خواهش میکنم کوک ......اینجوری نکن با خودت
+من احمق دوسش داشتم میفهمی؟
_فکر میکنی من دوسش نداشتم؟
جانگوک چندبار سالنو طی کرد عصبی بود و فقط قدم میزد اشکاش بی وقفه صورتشو تر میکردن تو حال خودش نبود
+تهیونگ....نه جیمین من نمیتونه قاتل باشه جیمین من آزارش به یه مورچه هم نمیرسه باور نمیکنم
تهیونگ هم که حال بهتری نداشت گفت:
_چرا الان که فکر میکردم همه چی تموم شده ....
+چرا باید موقعی خرابش کنه که همه چی داشت خوب پیش میرفت
جانگوک اشکاشو پاک کرد همه ی خشمشو جمع کرد و با عصبانیت وارد اتاق شد تهیونگ هم پشت سرش رفت جیمین روی تخت نشسته بود و صورتش از اشک خیس بود کوک مچ دستشو گرفت و کشید و بی هیچ حرفی از بیمارستان بردش بیرون
_کوک چیکار میکنی؟
+میخوام بکشمش
جیمینو پرت کرد تو ماشین و حرکت کرد
_این راهشه؟ واقعا اینجوری دلت خنک میشه؟
جانگوک داد کشید
+میخوای مثل تو خونسرد باشم و این عوضیو نوازش کنم؟
_فکر میکنی خونسردم؟ من از تو داغون ترم جفتم زیر یه آلفای اشغال بوده در حالی یه شب هم با من رو یه تخت مشترک نخوابیده!
جیمین از درد به خودش میپیچید
جانگوک ماشینو جلوی در خونه پارک کرد و بعد درشو باز کرد جیمینو از ماشین کشوند بیرون و به طرف خونه بردش
تهیونگ میخواست اوضاعو کنترل کنه اما خودشم دل خوشی از جیمین نداشت
جانگوک جیمینو روی زمین پرت کرد
+تو قاتل بچه ی منی ......تو کشتیش کثافتتتتت
_کوک!
+فقط بگو چطور تونستی؟ چطور تونستی کسیو بکشی که عاشقش بودی مگه نگفتی داری عاشقش میشی؟ گفتی یا نه؟
جیمین حتی توان اینو نداشت که از جاش بلند شه...جانگوک لگد محکمی به شکمش زد و گفت:
+شایدم فقط تظاهر به دوست داشتن میکردی همونطور که تمام این مدت نقش بازی کردی تمام این مدت منو خر فرض کردی
لگد دومو که به شکم جیمین زد تهیونگ جلو اومد
_کوک ولش کن اون تازه بچه رو سقط کرده
جانگوک انقدر عصبانی بود که صدای تهیونگو نمیشنید انقدر به شکم جیمین لگد زد که جیمین حس میکرد هر لحظه ممکنه خون بالا بیاره
تهیونگ جانگوکو عقب کشید
_بسه .....بسه کوک
جانگوک نفس نفس میزد و صورتش قرمز شده بود با شنیدن صدای زنگ در تهیونگ گفت:
_پدربزرگه!
+کی میخواد به پدربزرگ بگه نوه ی عزیزش قاتله! قاتل وارثش .....میشنوی صدامو عوضی؟
جانگوک تو صورت جیمین خم شد
+آخه کدوم احمقی با یه بچه ی چند روزه سکس میکنه کثافتتتتتتت کشتیش خیالت راحت شد؟
جیمین سرفه کرد و با بیحالی چشاشو بست
پدربزرگ به همراه پسرها و عروساش وارد خونه شد
~چه اتفاقی افتاده؟
+این هرزه ی آدم کشو تو وارد زندگیمون کردی!
~چی؟
¢چی شده کوک؟
هاجون به طرف جیمین رفت
$جیمین؟ تهیونگ چه بلایی سر جیمین اومده؟
+خیانت کرده اون بهمون خیانت کرده
¥خیانت؟
+آره خیانت
£این حرفا چیه میزنی ته کوک چی میگه؟
تهیونگ سرشو تکون داد
_اره واقعیته
~نه...این امکان نداره
پدر بزرگ به طرف جیمین رفت آروم بهش کمک کرد بلند شه و بشینه دستشو پشتش گذاشت تا مانع افتادنش بشه
~جیمین چه اتفاقی افتاده؟
جیمین که صورتش از دونه های ریز و درشت عرق پر شده بود و تا بیهوش شدن فاصله ی چندانی نداشت چیزی نگفت
£جیمین حرف بزن این حرفا حقیقت داره؟
+آره حقیقت داره اون بچه ی منو باردار بود با وجود این به من خیانت کرده میشنوی پدر بزرگ؟
~باردار بود؟
¢یعنی دیگه باردار نیست؟
~چرا بهم خبر ندادین؟
+چون این احمق نذاشت چون میخواست سقطش کنه
¥ببرینش بالا حالش بده
+کدوم بالا؟ فکر کردی این هرزه جایی تو زندگی من داره؟
£کوک مودب باش پدر بزرگ اینجاست
+تا کی ؟ تا کی باید جلوی خودمونو بگیریم و بخاطر پدر بزرگ سکوت کنیم زندگیم نابود شده همه چیم نابود شده بازم باید سکوت کنم؟
_آبا کمک کن ببریمش بالا
+تهیونگ!
_خفه شو کوک الان فقط خفه شو و بیشتر از این گند نزن به اعصاب هممون
جیمینو بردن تو اتاق و روی تخت خوابوندن
جانگوک بی وقفه گله و شکایت میکرد و سرکوفت میزد انقدر عصبی بود که نمیفهمید چی میگه پدربزرگ شوکه شده بود حرفی نمیزد و فقط به زمین خیره شده بود
¥بسه کوک
+نه بس نیست من اون ارث کوفتیو هم نمیخوام بده به نوه ی هرزت بده بهش تا به هرزگیش برسه
پدر بزرگ دستشو روی سینش گذاشت
£آبوجی؟ آبا؟
و طولی نکشید که چهرش از درد جمع شد
¥آبااااا؟!!!!
_چی شد؟ پدربزرگ؟؟؟
+هربوجی؟
پدربزرگ از حال رفت همه ترسیده بودن تهیونگ با اورژانس تماس گرفت اوضاع خونه بهم ریخته بود صدای دعوا گریه داد اعتراض بحث و نگرانی کل فضارو پر کرده بود .....
یونگچول و هوان همراه پدربزرگ به بیمارستان رفتن کوک و ته با اعصاب داغون توی سالن نشسته بودن
_همینو میخواستی سکتش دادی
+من یا اون هرزه؟
جانگوک روشو از تهیونگ برگردوند و به طبقه ی بالا رفت .....در اتاق جیمینو باز کرد مادر و زن عموش ناراحت و غضباک تو اتاق نشسته بودن
+من این اشغالو زنده نمیذارم
کوک اینو گفت و به طرف جیمین حمله ور شد با مشت و لگد به جونش افتاده بود
هاجون بازوی کوک رو کشید تا مانعش بشه اما کوک هولش داد و اون روی زمین افتاد
سونهی نزدیک رفت
¢چرا جلوشو میگیری هاجون مگه نمیبینی چی شده خیانت کرده..... بچه رو سقط کرده
هاجون به جیمین نگاه کرد و گفت:
$اخه داره میکشتش
¢به جهنم لیاقت هرزه ای مثل اون بیشتر از این نیست..... بیا بریم بیرون
سونهی همراه هاجون از اتاق خارج شد بعد درو از پشت قفل کرد و کلیدو از زیر انداخت تو اتاق
$چیکار میکنی؟
¢محض احتیاط!
جیمین که دیگه جونی براش نمونده بود روی زمین نشسته بود و سرفه میکرد دیگه هیج جای سالمی تو بدنش نمونده بود.....
تهیونگ از پله ها رفت بالا
_چه خبره اینجا؟
¢هیچی بریم پایین
$سونهی من میترسم بکشتش اون الان بدنش ضعیفه اونجوری که کوک داره میزنتش دووم نمیاره
_تو این وضعیت که پدربزرگ حالش بد شده و هممون حالمون خرابه کوک داره چه غلطی میکنه؟
$هرچی میکشیم از دست آبوجیه
¢بیا بریم هاجون ولشون کن خودشون میدونن با اون امگای هرزه چیکار کنن
$دوست دارم بدونم اون مادر عوضی تر از خودش چه جوابی داره بده
¢حالا ببینم کی جرات داره بگه پسرای تو باعث شدن پسرم لکنت بگیره!
تهیونگ خواست درو باز کنه اما نتونست
_کوک؟ کوک درو باز کن
¢ولش کن تهیونگ بذار عقده ی دلشو خالی کنه
_میکشتش اون دیوونه اعصاب درست درمون ندارررره....جانگوووووک درو باز کن
جیمین دیگه جایی رو نمیدید ضربه های کوک رو تمام بدنش می نشست و اون حتی تاب مقابله نداشت......از طرفی دیگه براش مهم نبود چه اتفاقی میوفته اون خودشو مسبب مرگ بچش میدونست مقصر بود اینبار همه ی تقصیرا به گردن خودش بود .....فلش بک
با بغض پرسید
×شما مطمئنین شاید....شاید سقط نشده باشه
•بله مطمئنم اما مسئله ی مهم تری هم هست اونم اینه که شما دیگه نمیتونین بچه دار بشین
×نه.....
•بچه ی شما بخاطر وجود یه سم نادر تو بدنتون سقط شده......سمی که اثر تدریجی داره
×سم؟
•بله متاسفانه باید واقعیتیو بهتون بگم میخواین در حضور جفتاتون بگم؟
×نه خواهش میکنم چیزی....به اونا نگین .....هرچی هست...به خودم بگین ...لطفا
•باشه.....شما دیگه نمیتونین بچه دار بشین درواقع باردار شدن مجدد شما فقط و فقط باعث ضعیف تر شدن بدنتون میشه و شمارو یه پله به ......
×به چی؟
دکتر نفس عمیقی کشید و گفت:
•به مرگ نزدیک میکنه.......متاسفم اما وقت زیادی ندارین
×چقدر؟
•شاید یک سال شایدم کمتر ....حتما متن پایینو بخونید مربوط به فیکه👇👇
____________________________
قاعدتا اینارو خودتون تو روند داستان باید متوجه میشدین اما چون سوالاتون زیاده یه سری توضیحات دیگه میدم که گیج نشین
اشتباه جیمین اعتماد بیجا بوده اینکه بدون شناخت زیاد صرفا بخاطر مهربونی جکسون بهش اعتماد کرده و اینکه اون شب مست نشده و در حالت هوشیاری ذهن اینکارو کرده پس به راحتی میتونه اتفاقات رو بازگو بکنه و جکسون خیالش راحته که جیمین خودش به خیانت اعتراف میکنه!
اما....
جکسون واقعا کیه؟! و چرا به موزیک علاقه منده!
منتظر باشین شوالیه ی داستان (تهیونگ) به جواب این سوالا برسه......امیدوارم دوست داشته باشین💓
ووتا زیر صد نباشه لطفاً 💗
چقدر تو کپشنا خشک شدم نه؟😐😂
CZYTASZ
I..L..L..L..LOVE..y..y..y..you.
Fanfictionدو...س....س...ست.....دا..ر....ر...ر....م خلاصه: پدر بزرگ خاندان جئون برای جلوگیری از اختلاف بین سه پسرش تصمیم عجیبی میگیره.....اون براشون شرط میذاره که فقط در صورتی سهم شرکت رو بهشون واگذار میکنه که پسراشون با هم ازدواج کنن و یه وارث به دنیا بیارن...