÷هی الکس اینجا چیکار میکنی پسر؟
جیمین با شنیدن صدای اون غریبه چشاشو باز کرد ....سگ کوچولو پرید بغل پسر غریبه
÷پسر خوب پیدات کردم ....اوه تو یه دوست جدید پیدا کردی؟
جکسون صمیمانه گفت:
÷اون سگ منه خیلی بازیگوشه این چندمین باریه که گم میشه
جیمین به لبخند کمرنگی اکتفا کرد
جکسون با نگرانی گفت:
÷پات.....پات زخمی شده!
جیمین سرشو به دو طرف تکون داد تا بهش بفهمونه مسئله ای نیست بعد از جاش بلند شد
÷بذار کمکت کنم
جیمین دوباره سرشو تکون داد
÷بببنم تو باید از ساکنان جدید اینجا باشی من تا حالا ندیدمت
جیمین بازم سرشو تکون داد و تایید کرد جکسون که از حرف نزدن جیمین تعجب کرده بود گفت:
÷میتونم اسمتو بدونم
جیمین با خجالت گفت:
×جی...جی...مین
÷جیجیمین؟
×ن...نه! جی..جی...مین
جکسون که تازه متوجه ی لکنت جیمین شده بود گفت:
÷اهان جیمین چه اسم قشنگی خوشبختم جیمین منم جکسون
و بعد باهاش دست داد همون لحظه جیمین عطسه کرد
÷اوه تو حسابی خیس شدی پاتم زخمیه ممکنه سرما بخوری چرا اینجا نشستی؟
جیمین جوابی نداشت بده جکسون الکسو روی زمین گذاشت و بعد به جیمین نزدیک شد
÷اجازه بده کمکت کنم خونه ی من همینجاست
جیمین سرشو به دو طرف تکون داد
÷مشکلی نیست جیمین
و جیمینو از روی زمین بلند کرد و به طرف خونش رفت جیمین که تعجب کرده بود و خجالت زده بود فقط به جکسون نگاه میکرد
الکس جلو تر از جکسون به طرف خونه رفت درو هول داد و بازش کرد جکسون هم به همراه جیمین وارد خونه شد و اونو روی کاناپه گذاشت
×پ...پام...خو...خو..نی..نیه....خو..خو..خو...ن..ن.تون....ک..ک..ثی..ثیف...می...می..میشه
÷اشکالی نداره جیمین
جکسون با پارچه ی نم دار خون کف پای جیمینو تمیز کرد و بعد به زخمش نگاه کرد
÷عمیق نیست الان پانسمانش میکنم
بعد زخمشو ضدعفونی کرد و پانسمانش کرد
÷خونت کجاست؟
×ه..ه...می..مین....ن..نز....دی..دی..کیا
÷باید لباستو عوض کنی وگرنه سرما میخوری
×م..م...مم..نو..نون ...م..م..ن..دی..دیگه....می..میرم
جکسون با هودی صورتی رنگی که توسط دستش بود سراغ جیمین رفت
÷اینو بپوش
×ن....نه
÷بپوشش من نگات نمیکنم!
جکسون اینو گفت و با مهربونی لبخند زد
جیمین ادای احترام کرد و هودیو با لباس خیسش عوض کرد الکس لنگان لنگان کنار مبلی که جیمین روش نشسته بود نشست.
جیمین با دیدن سگ لبخند زد
÷فکر کنم خیلی ازت خوشش اومده بیا اینو بخور تا یکم گرم شی
جیمین ماگ شیر رو از دست جکسون گرفت و سرشو به نشونه ی تشکر تکون داد
÷صدات ....
جیمین سرشو بلند کرد و به جکسون نگاه کرد انتظار داشت سوالای همیشگی شروع شه.... چرا لکنت داری؟....از کی اینجوری شده؟ ....مادرزادیه؟...دکتر رفتی؟....آخی بیچاره!....بگو آمَ؟....نه نه ببین اصلا کاری نداره آمَ......
اما جکسون هیچکدوم از این حرفارو نزد
÷صدات خیلی عجیبه ....نمیدونم چجوری توصیفش کنم مثل صداهایی میمونه که وقتی رویا میبینی تو ذهنت تکرار میشه ..حس لطیفی داره تا حالا ندیده بودم یه پسر صدای به این قشنگی داشته باشه
×م..م...مم..نون.....ا...ا..اما ..م...من....ل...ل...لک..نت...دا..دا..رم
÷منم تنها زندگی میکنم و هیچکسو تو زندگیم ندارم بعضی وقتا انقدر دست و پا چلفتی میشم که حالم از خودم بهم میخوره همین دیروز نزدیک بود از بالکن پرت شم پایین چون میخواستم اون پروانه ی نارنجیو با دستام بگیرم ....در ماه بالای بیست بار تصادف میکنم و آشپزیم خوب نیست البته من یه سگ معلولم دارم
جکسون اینارو گفت و خندید جیمین هم خندید
÷دیدی؟ منم مثل تو ضعف دارم حتی بیشتر از تو هممون ضعف داریم اما قرار نیست ازشون فرار کنیم
جیمین از مهربونی جکسون خوشش اومده بود این اولین نفری بود که به لکنتش نگاه بدی نداشت .....نگاهشو تو فضای نیمه تاریک خونه چرخوند و کمی از شیر خورد
جکسون کنترلی که کنارش بودو برداشت و با زدن یه دکمه کل خونه پر از نور شد ...جیمین با دهن نیمه باز به همه جا نگاه کرد پیانوی سفید رنگی کنار در تراس قرار داشت ......کمی اون طرف تر دوتا گیتار کنار هم قرار گرفته بودن .....یه ویالون سل گوشه ی دیوار بود که طرح کلاسیک زیبایی داشت ....
جیمین از دیدن خونه ی جکسون به وجد اومد
×فو...فو..قو..لا....لا..دس
÷زندگی من به موسیقی گره خورده
×م.م...منم....وی...ویا....لو...لو...لون....می...می..ز...زنم
÷واقعا؟ چه عالی این خیلی خوبه
جیمین لبخند زد
×عا...عا..شق...مو....مو...سی..سی...قیم
÷این که معرکه س پسر! چقدر خوشحالم باهات اشنا شدم!
×م...م..منم....ه..ه..همین...طو..طور
÷با پدر و مادرت زندگی میکنی؟
×ن...نه.....با..با..ج...جفتام
جکسون با تعجب گفت:
÷اوه تو جفت داری! پس چرا مارک نداری!
جیمین لبخند کمرنگی زد و جواب نداد
÷گفتی جفتات یعنی دوتا جفت داری؟
×ا..ا..آره
÷حتما نگرانت شدن چرا اومدی بیرون و تو بارون نشستی؟ البته اگه دوست نداری راجبش حرف نزن
×ن..نه....ف...ف..فقط....
÷اشکالی نداره جیمین میتونیم بعدا راجبش صحبت کنیم بازم همو میبینیم مگه نه؟
×ن...ن..نمی..دو..دونم....را...راستی....ش..ش..شما...پی..پیانو..می..می..ز...زنید؟
÷اره من همه ی این سازارو میزنم میخوای یکم برات پیانو بزنم البته صدای بدی هم ندارم! ولی نمیدونم خوشت میاد یا نه
×ح..ح...تما
.............
_کوک بیاریمش تو؟
+هنوز به اندازه ی کافی تنبیه نشده!
_اخه پشت در نیست
+عه؟ نره پیش پدربزرگ
_بیا بریم دنبالش
+اه پسره ی احمق
تهیونگ و جانگوک لباساشونو پوشیدن و از خونه خارج شدن اما وقتی وارد کوچه شدن اثری از جیمین نبود
_کجا رفت این؟!
+حتما رفته پیش پدربزرگ
_وای نه همه چی خراب میشه
+امشب قرار نیست آرامش داشته باشم اوووف
_زنگ بزن بهش
+توی خر نذاشتی وسایلشو ببره گوشیشو نبرده
_اه
+میگم نکنه اتفاقی براش افتاده باشه؟!
_چه اتفاقی؟
+نمیدونم
_تو از اونور برو منم از اینور بلاخره پیداش میکنیم فکر نکنم زیاد دور شده باشه
+باشه
تهیونگ به طرف راست رفت و کوک به طرف چپ .....هردوشون با نگرانی دنبال جیمین میگشتن اما اثری از جیمین نبود.....
..............
ESTÁS LEYENDO
I..L..L..L..LOVE..y..y..y..you.
Fanficدو...س....س...ست.....دا..ر....ر...ر....م خلاصه: پدر بزرگ خاندان جئون برای جلوگیری از اختلاف بین سه پسرش تصمیم عجیبی میگیره.....اون براشون شرط میذاره که فقط در صورتی سهم شرکت رو بهشون واگذار میکنه که پسراشون با هم ازدواج کنن و یه وارث به دنیا بیارن...