جیمین کاهوهارو با دقت خورد میکرد و به موزیکی که تو گوشاش پلی میشد گوش میکرد .....جانگوک و تهیونگ هم مشغول تماشای مسابقه ی فوتبال بودن.
بعد از تموم شدن برنامه کوک گفت:
+جیمین؟
جیمین صداشو نشنید
جانگوک دوباره صداش زد اما جیمین اصلا حواسش به اون نبود
کوک داد کشید
+جیمییییییین
جیمین سرشو بلند کرد هندزفریو از گوشاش درآورد و گفت:
×چ..چ..چیه؟
+بیا اینجا بشین
×د...د..دارم ش..ش..ام..د...د....د..رست ..می....می..میکنم
+بیا حالا بعدا درست کن
×ن...نه...ن..ن..نمیشه
+بابا یه لحظه بیا کارت دارم
جیمین با بی حوصلگی رفت تو سالن روی مبل نشست و به جانگوک نگاه کرد
+بگو آب
جیمین اخم کرد
+بگو یه کاری دارم
×آ...آ...آب
+بگو آبببب
×گ...گ..گ...گف..ت..ت..تم
+نه بگو آب
×اه
_کوک چی میخوای از جونش؟
+میخوام بگه آب .....ببین گفتنش اصلا کاری نداره همیشه دوتا حرفه.... آااااب بگوووو
×آ...آ...آب
+نه نه تند تر بگو
_کوک اون که نمیتونه بگه
+میتونه بگه کاری نداره که آب آب آب
جیمین با عصبانیت بلند شد و رفت تو آشپزخونه
+چرا رفت؟
_برا تو گفتنش آسونه اون که نمیتونه راحت بگه بیکاری؟
+آره حوصلم سر رفته
جیمین دوباره هندزفریشو گذاشت تو گوشش
+داره مسخره بازی درمیاره مگه گفتن آب چقدر کار داره
_ولش کن بابا اذیتش نکن
+کی بود میگفت بیا اذیتش کنیم
_زدم سرشو کشوندم توام که داشتی میکشتیش بسشه
+من حوصلم سر رفته
_میخوای زنگ بزنم بچه ها بیان؟
+با وجود جیمین؟
_به اون کاری نداریم
+اگه حرف بزنه آبرومون میره
_الان بهش میگم
تهیونگ بلند جیمینو صدا زد
_جیمیییییین
جیمین با کلافگی سرشو بلند کرد
_امشب چندتا از دوستامون میان اینجا میشه بری تو اتاقت و تا آخر شب بیرون نیای؟
جیمین مکث کرد علتش مشخص بود نمیخواستن کسی جفتشونو ببینه چون اون مایه ی آبروریزی بود!
×پ..پ...پس م..م...من...م...میرم....بی...بی...بیرون
+بیرون برای چی؟
_بذار بره دیگه بهتر
+نه تو برو تو اتاقت
×ز..ز..زن...دا..دا..نی..نیم؟
+آره به تو اعتمادی نیست
جیمین با عصبانیت از پله ها رفت بالا
+حداقل شام درست کردنتو تموم میکردی!
ساعت حدودا ده شب بود که مهمونا اومدن .....کوک و ته با رفیقاشون مشغول خوش گذرونی و گپ و گفت بودن جیمین تو اتاقش نشسته بود و کتاب میخوند با حس نیاز فوری به دسشویی بعد از تحمل یک ساعت تصمیم گرفت از اتاق خارج شه .....
بعد از اینکه از توالت خارج شد با یکی از رفیقای کوک چشم تو چشم شد.
&عه تو که گفتی جفتت خونه نیست
کوک که داشت میخندید با دیدن جیمین خندش محو شد و با خشم بهش نگاه کرد
&سلام تو باید جیمین باشی! خوشبختم
اینو گفت و دستشو به طرف جیمین دراز کرد جیمین ادای احترام کرد و باهاش دست داد
&بیا بریم پیش بقیه
جیمین سرشو به دو طرف تکون داد
&بیا خجالت نکش
اون پسر دست جیمینو گرفت و اونو دنبال خودش کشید ....کوک به تهیونگ نگاه کرد با تکون دادن سرش بهش فهموند که چیکار باید بکنن؟! تهیونگ هم نمیدونست چی پیش میاد!
جیمین وارد جمع شد همش میخواست از دستشون دربره اما نمیشد هر کدومشون یه چیزی میگفتن
•واو چه خوش سلیقه این
#این باید همون جیمین کوچولو باشه بچگیاشو یادمه
~چقدر آروم و ساکته
÷چه چهره ی دلنشینی
+بچه ها جیمین خستس میخواد بخوابه
#حالا یکم پیشمون بمونه چی میشه؟
÷جیمین چرا حرف نمیزنی
•از زندگی با این دوتا بزغاله راضی هستی؟
جیمین آب دهنشو قورت داد ....نمیدونست باید چیکار کنه!
_اون خیلی خجالتیه تو جمع حرف نمیزنه
÷مگه میشه؟ تا این حد؟
+آره....خب جیمین میتونی بری
جیمین خواست بره که دوباره دستشو گرفتن و نشوندنش رو مبل
•کجا میری یکم از خودت بگو
+چی میخوای از جفت من بدونی ؟
&حالا حساس نشو مستر جئون
_جیمین برو استراحت کن
#جیمین تو چند سالته ؟
جیمین کلافه شده بود
&چرا حرف نمیزنه؟
#نکنه اون.....!
•لاله؟!!!!
+نه!
جیمین از شدت کلافگی به حرف اومد
×م...م..من....ل....ل...لکنت...دا..دا...دا...دا...ررم
همه ساکت شدن.....حالا جو سنگین و فضا پر از سکوت شده بود! کسی چیزی نمیگفت ....همه با تعجب به جیمین نگاه میکردن .
جیمین از جاش بلند شد و بعد از ادای احترام به اتاقش رفت
#نگفته بودین اینجوریه!
تهیونگ و جانگوک که از شدت خجالت دلشون میخواست محو و نابود شن چیزی نگفتن
&لکنتیه؟!
+موقتیه درست میشه!
•این خیلی بده
÷دکتر بردینش؟
_قهوه میخورین؟
#از تو بعید بود کوک تو با اون همه ادعا چطور راضی شدی؟
÷خیلی اذیت کنندس من که نمیتونم تحمل کنم
•بیچاره!
_بچه ها قهوه میخورین؟
•اره حتما
تهیونگ که اینبار موفق شده بود بحثو عوض کنه نفس راحتی کشید ته بهتر میتونست ظاهرشو حفظ کنه اما جانگوک این کارو بلد نبود! اون تا آخر مهمونی ساکت و عصبی یه گوشه نشسته بود.....
بعد از اینکه همه رفتن کوک با عصبانیت وارد اتاق جیمین شد
+مگه نگفتم از اتاقت بیرون نیا؟
×ب..ب..باید ..می...می ...رفتم د....د...دس..شو..شویی
+به درک!
تهیونگ هم وارد اتاق شد و گفت:
_آبرومونو بردی احمق
+وای باورم نمیشه اگه فقط یه ساعت دیگه صبر میکرد میرفتن
_ضایع شدیم
جیمین اخم کرد و چیزی نگفت
+همینو میخواستی اره؟ میخواستی آبروی مارو ببری؟الان خیالت راحت شد؟
×چ...چ..چی....ا..ا..از...ش..ش..شما..ک..ک..ک..کم..ش...شد؟
_چه رویی داری تو!
×م..م...من...ل..ل..لک..نت ...د...د...دارم.....ه..ه...هم..م..می..نی..که...ه..ه..هست
+همینی که هست؟ دوروز باهات خوب بودیم روت زیاد شد؟
_این انتخاب ما نبوده که میگی همینی که هست مگه ما انتخابت کردیم؟
×ا..ا..انت...خا..خا...خاب....م..م....منم..ن..ن..نبو....بود
+آخه تو اصلا انتخابیم داشتی بدبخت؟
_همچین میگه انتخاب من نبود انگار همه ارزوشون بود باهات ازدواج کنن اخه عقب مونده سگ به تو نگاه میکنه؟
+دیگه نمیتونم تو چشمشون نگاه کنم کاش درو قفل میکردم
_بس که احمقه حرف تو کلش نمیره
جانگوک عصبانی بود و از عصبانیت زیاد تو اتاق رژه میرفت تهیونگ هم دست کمی ازش نداشت
_مردم تا تونستم حواسشون پرت کنم
+تو که اومدی تو جمع حداقل خفه خون میگرفتی اینکارو هم نمیتونستی بکنی؟
_شایدم عمدا اینکارو کردی ابرومونو ببری؟
جانگوک مکث کرد
+راست میگه! نکنه عمدا اینکارو کردی!
جیمین با عصبانیت گفت:
×ن...نه
_اره عمدا اینکارو کرده میخواستی تلافی کنی نه؟ من توی موذیو میشناسم
+که میخواستی تلافی کنی!
×م..م..میگم.....نه
_ببند دهنتو پسره ی ناقص
×ب...ب..بس....ک..ک..کنین
+گمشو بیرون
تهیونگ به طرف کوک برگشت جیمین هم با تعجب نگاش کرد
جانگوک داد کشید
+گفتم از خونه ی من گمشو بیرون
جیمین از جاش تکون نخورد
+بیرررررون
جیمین با نفرت به جانگوک نگاه کرد و بعد شروع کرد به جمع کردن وسایلش تهیونگ مچ دستشو گرفت و اونو به سمت خودش کشید
_بدون وسایل! داره بارون میاد مگه عاشق بارون نبودی؟
جیمین از عصبانیت دندوناشو رو هم فشار داد و بعد کوک دستشو کشید و اونو دنبال خودش کشوند
تهیونگ جلوتر رفت درو باز کرد و کوک جیمینو پرت کرد بیرون ......حالا جیمین وسط اون کوچه ی خلوت با پاهای برهنه و لباس نه چندان گرم روی زمین افتاده بود به جرم اینکه حرف زدنش مایه ی آبروریزی پود!
کوک و تهیونگ وارد خونه شدن و درو بستن ....جیمین از روی زمین بلند شد بارون میبارید و به سرعت تنشو خیس میکرد و سوز و سرمای هوا به تمام استخوناش سرایت میکرد.....
بعد از اینکه یکم کنار در موند و از باز شدنش نا امید شد شروع کرد به قدم زدن اما هنوز مدت زیادی نگذشته بود که با سوزش کف پای برهنش از حرکت ایستاد
پاشو بلند کرد و بهش نگاه کرد یه چیز تیز که نمیدونست چیه تو پاش فرو رفته بود و پاشو زخمی کرده بود از این بدتر نمیشد!
تاوان چیو میداد! تاوان داشتن اسباب بازی های گرون قیمتی که پدر بزرگ میخرید یا محبت هایی که دریافت میکرد ....تاوان زیباییش یا حماقت مادر تهیونگ رو.....چرا باید به جای همه تنبیه میشد.....چرا باید بخاطر محرومیت جانگوک از مسابقه ای که دوست داشت مجازات میشد مگه چقدر بزرگ و عاقل بود که جلوی همهی اون اتفاقات رو بگیره!
مگه چقدر زور داشت که جلوی سیلی پدرشو بگیره! مگه همه ی این سال ها تنبیه نشده بود؟! به اندازه ی کافی مسخره نشده بود؟ به اندازه ی کافی نادیده گرفته نشده بود؟
اگه کوک یه بار سیلی خورده بود اون بارها بخاطر لکنتش کتک خورده بود! اگه تهیونگ مقایسه شده بود اون بارها تحقیر شده بود
حالا چرا باید بخاطر چیزی که دست خودش نبود مورد تنفر واقع بشه و مجبور بشه نصفه شب تو خیابون بمونه .....
نفهمید اشکاش کی سرازیر شدن روی زمین نشست به آسمون نگاه کرد زیر لب گفت:
×گ..گ...ناه...م...من...چ...چ..چیه؟ م..م...مگه..خو..خو..دم.... خوا...خوا...ستم ...ای...ای....اینجوری ..با...با....شم؟
زانوهاشو بغل کرد و سرشو روی زانوش گذاشت و اروم گریه کرد اونا باعث شده بودن این بلا سر جیمین بیاد و حالا بخاطر اشتباه خودشون بازم جیمینو متهم میکردن! یهو حس کرد یه چیز نرم به پاهاش برخورد میکنه سرشو بلند کرد با دیدن سگی که یکی از پاهاش معیوب بود دلش سوخت
دستشو روی سرش کشید
×تو...ا...ا...از....ک...ک...جا...پ..پ..ی...دات...ش...شد؟
حیوون بیچاره خودشو به جیمین میچسبوند انگار سردش بود شایدم میخواست آرومش کنه!
×ت...تو..رو....هم.....دو...دوس....ن..ن..ن..دا...دا....رن؟......ک...ک..کسی..با...با..باهات..با..ز...زی...ن...ن...نمی....کنه؟
با این حرف بیشتر و بیشتر یاد خودش افتاد سگ بیچاررو بغل کرد و نازش کرد
قطره های بارون از سر و صورتش سرازیر شده بودن اما اهمیتی نمیداد انقدر سردش شده بود که میلرزید همونطور که اون سگ کوچولورو بغل کرده بود چشاشو بست.....🍂🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍂
سلام^_^
اول از همه مرسی از همه ی مهربونیتاتون عزیزای دلم💖💙
بعدم اینکه ببخشید یکی دوروز نتونستم به همه ی کامنتا جواب بدم یکم سرم شلوغ بود و از طرفی زیاد حال و حوصله نداشتم😬خودتون میدونین چقدر دوستون دارم لازم به گفتن نیست 🍓💝
بچه ها من میدونم چقدر مشتاق پارت جدیدین مرسی که انقدر زود شرطارو میرسونین جا داره بگم (پشمام) شما باید تو گینس ثبت شین ریدرای درجه یک خودم😘
ولی.....
اگه یه وقتایی دیر پارت میذارم معنیش این نیست که فیکو ول کردم!
تو این مورد منو با بقیه نویسنده هایی که فیکو نصفه نیمه ول میکنن مقایسه نکنین من همیشه حواسم بهتون هست ❤️
میدونم پارت کوتاهه فردا طولانی تر میذارم😬
Love you all...💞شرط آپ:
ووت:90

YOU ARE READING
I..L..L..L..LOVE..y..y..y..you.
Fanfictionدو...س....س...ست.....دا..ر....ر...ر....م خلاصه: پدر بزرگ خاندان جئون برای جلوگیری از اختلاف بین سه پسرش تصمیم عجیبی میگیره.....اون براشون شرط میذاره که فقط در صورتی سهم شرکت رو بهشون واگذار میکنه که پسراشون با هم ازدواج کنن و یه وارث به دنیا بیارن...