جیمین از سرویس بیرون اومد بیشتر از حد معمول پاشو باز کرده بود و راه میرفت
×اخ این باسن دیگه باسن نمیشه برای من
جونگوک که پشت سرش بود آروم آروم قدم برداشت و وقتی رسید بهش ضربه ی محکمی به بوتی جیمین زد و گفت:
+این باسنه یا واس منه؟
جیمین با تمام قدرت جیغ کشید
×آیییییییییییییییییییییییییی
جونگوک ترسید و چند قدم عقب رفت حالا صدای گریه و جیغ بچه ها هم بلند شده بود تهیونگ از اتاق بیرون اومد و گفت:
_چی شددددده؟
جیمین همونطور که دستشو روی بوتیش گذاشته بود با چهره ی برافروخته رو به کوک گفت:
×گاووو
جونگوک با ترس زیر لب گفت:
+ببخشید حواسم نبود
×آی منو از این روانی دور نگه دار
_کوک احمق ....وای من بچه هارو به زور خوابونده بودم
تهیونگ ناله کنان وارد اتاق شد سوزی رو که بیشتر از بقیه جیغ میزد بغل کرد و آروم آروم تکون داد
_هیششش گریه نکن دختر قشنگم
جیمین همونطور که بوتیشو میمالید روی شکم دراز کشید
کوک سوبینو بغل کرد و با ترس و لرز به جیمین نزدیک شد و اروم گفت:
+فکر کنم گشنشه
×جلو چشمم نباش کوک من الان نمیتونم تکون بخورم ولم کن
کوک همونطور که سعی داشت سوبینو آروم کنه خیلی اهسته روی تخت نشست دستشو روی شونه ی جیمین گذاشت و گفت:
+میشه یکم....
×گفتم برووووو
جونگوک پا به فرار گذاشت تهیونگ گفت:
_من دیشب شیرشو دوشیدم تو یخچال گذاشتم برو گرمش کن بده بچه بخوره
کوک که از حرف تهیونگ خندش گرفته بود گفت:
+مگه گاوه که شیرشو دوشیدی؟
جیمین سرشو بلند کرد و نگاه تیز و برنده ای به کوک انداخت
جونگوک به یه لبخند ساختگی اکتفا کرد و چند قدم عقب عقب رفت و بعد سریع از اتاق خارج شد
+سوبین قشنگم گریه نکن الان آبا برات شیر گرم میکنه
کوک سوبینو روی میز گذاشت و شیرو از تو یخچال برداشت و بعد گرمش کرد...... منتظر موند تا یکم خنک شه سوبین خیلی حساس بود و سریع دل پیچه میگرفت برای همین سر تغذیه و خوابش حساسیت بیشتری به خرج میدادن
صدای گریه ی سانگهو قطع نمیشد جونگوک از آشپزخونه داد کشید
+این بچه چشه؟
تهیونگ جواب داد
_دل درد داره
کوک سوبینو بغل کرد و دوباره رفت تو اتاق جیمین بین اون همه سر و صدا خوابیده بود
+یاااا چجوری خوابش برده
_هیسسس بیا سانگهورو بگیر ببر تو هال من سوزی رو بیارم
کوک سوبینو جابجا کرد و و با اون یکی دستش سانگهورو رو به پشت بغل کرد جوری که دستش روی شکمش بود تا دل دردش آروم شه
شکم گرد و قلمبه ی سانگهو خوراک گاز گرفتن بود کوک با دیدن اون شکم گردالو گریه هاشو فراموش کرد و تو دلش قربون صدقه ی پسر عزیز دردونش رفت
سوبین با دیدن گریه های سانگهو بغض کرده بود و آماده ی گریه کردن شده بود کوک اونو روی کاناپه خوابوند
+نه تو دیگه گریه نکن
و بعد سانگهورو دور سالن چرخوند
+کمر نمونده برام بچه جان نمیخوای تمومش کنی؟
تهیونگ سوزی رو توی کریرش گذاشت و سانگهورو از کوک گرفت
_بدش به من هلاک کردی بچه رو
+به من چه؟
_همینجوری داره گریه میکنه عرضه نداری آرومش کنی؟
+چیکار کنم آروم نمیشه
_این دلش درد نمیکنه حتما جاشو کثیف کرده
تهیونگ نگاهی به پوشک سانگهو انداخت و گفت:
_نه پوشکش از کل هیکل آباشم تمیز تره
+منظورت خودتی دیگه؟
_نه منظورم تو بودی
+برو گمشو
کوک اینو گفت و سوبینو بغل کرد و به سوزی که درست مثل تهیونگ با چشمهای نیمه باز خوابش برده بود نگاه کرد و خندید
اما سانگهو چنان جیغی کشید که سوزی با ترس از خواب پرید
+بچه سکته کرد!
_وای سانگهو چته آخه
کوک سوزی رو یه دستی و با احتیاط بغل کرد بعد آروم آروم شروع کرد به قدم زدن
جیمین در حالی که چشماشو میمالید عین پنگوئن به سمت پله ها رفت
+صبر کن صبر کن بیام بغلت کنم
×نمیخوام
تهیونگ سانگهورو روی کاناپه گذاشت و به طرف جیمین رفت و بعد با احتیاط بغلش کرد و از پله ها اومد پایین
_برات سوپ شلغم پختم
+ اه اه اه اون دیگه چه کوفتیه؟
_زهرمار
جیمین که هنوز بی اعصاب به نظر میرسید روی کوسنی که تهیونگ رو مبل گذاشت آروم نشست و تکیه داد
بعد با اخم گفت:
×بدش به من
+چیو؟
جیمین به سانگهو اشاره کرد
تهیونگ سانگهورو تو دستای جیمین گذاشت و گفت:
_هرکاری میکنیم گریش قطع نمیشه
جیمین با همون اخم و جدیت پیرهنشو بالا کشید و نوک سینشو به دهن نوزاد چسبوند
سانگهو ساکت شد! جونگوک با تعجب گفت:
+همین بیست دقیقه پیش شیر خورد
_وای عین خودت شکموئه کوک
+من شکموام؟
_نه پس من!
+اصلا عین جیمینه
کوک اینو گفت و به جیمین نگاه کرد تا عکس العملشو ببینه اما وقتی با قیافه ی جدی جیمین مواجه شد لبشو گاز گرفت و با سوزی و سوبین به طرف پنجره رفت
_ببینین چه باغچه ی خوشگلی داریم ما
سانگهو بعد از سیر شدن سرشو برگردوند و دست و پا زد
_مثل یه توپ گرد شدی
تهیونگ سانگهورو از بغل جیمین گرفت
_سوپتو حاضر کنم عزیزم؟
×خودم میرم میخورم شما بچه هارو نگه دارین
_میتونی؟
×اره
تهیونگ دست جیمینو گرفت و کمکش کرد بلند شه
+میگم امروز بریم بیرون؟
کوک اینو گفت و روی مبل نشست
×نخیر کی با بچه ی چند روزه میره بیرون؟
+چیه مگه؟
_نه ممکنه بچه ها اذیت شن جیمینم هنوز نمیتونه خوب راه بره
+آهان راست میگی
جیمین سوپشو خورد و گفت:
×اه تهیونگ این چیه
_بده؟
+من که گفتم این اشپزیش خوب نیست
_تو که اشپزیت خوبه درست کن ...دست به سیاه سفید نمیزنی زرم میزنی
×بدمزه س
_الان برات یه چیز دیگه درست میکنم
×نمیخواد
_عوضش این سوپ مقویه برات خوبه بیبی
جانگوک سوبین و سوزی رو برد تو اتاق و تو تختشون گذاشت و برگشت پیش سانگهو ....سانگهو هنوز دست و پا میزد
+هی بچه همین الان میخوام بخورمت
سانگهو تند تر دست و پا زد
+نه تو راه فرار نداری
_بچه رو نترسون کوک
+حال میده
× اون خرس گنده از این سه تا بچه تره
+چیکار من بیچاره دارین
جانگوک سانگهورو بغل کرد و آروم پشتشو ماساژ داد
+وای خدای من .......وقتی بغلش میکنم شکم نرمش میچسبه بهم دلم میخواد گازش بگیرم
×گازش نگیری
+اگه بگیرم؟
_به زور آرومش کردیم مگه مرض داری؟
+خیلی نرم و چلوندنیه..... آخ پسر بابا مثل اسب شیر میخوره
جیمین که داشت آب میخورد خندش گرفت و اب از دهنش ریخت بیرون و شروع کرد به سرفه کردن
_یاااا کوک
+چی شد؟
جیمین که قرمز شده بود گفت:
×وای داشتم خفه میشدم
+مگه چی گفتم
×اخه این چه طرز حرف زدنه
+ولی خندیدیا!
×نخیر
با صدایی که از سانگهو خارج شد لبخند جانگوک محو شد
+هرگز نمیبخشمت پسرم
تهیونگ بلند خندید جیمین هم در حالی که دستشو روی پیشونیش گذاشته بود شونه هاش از شدت خنده تکون میخوردن
+تو قلب منو شکستی! چطور جرات میکنی در حضور پدرت این کار دور از ادبو انجام بدی
با خروج دوباره ی باد معده ی سانگهو جونگوک لبخندی زورکی زد و گفت:
+میخوام یه رژیم لاغری ویژه بهت معرفی کنم اینجوری نفخم نمیکنی در عرض یه هفته مثل آبا کوکی سیکس پک درمیاری
_ پاشو برو پوشک بیار کمتر حرف بزن
صدای گنشجک هایی که رو شاخه ی درختای حیاط نشسته بودن بلند شده بود تابستون با شدت هرچه تمام تر می تابید و خوشبختی طلوع کرده بود
طوفان ها قهر کرده بودن و زندگی با زیبایی تو خانواده ی شیش نفره ی جئون جولان میداد
هر سه نفرشون فقط یه آرزو داشتن اونم این بود که این خوشبختی پایان ناپذیر باشه و دیگه هیچی نتونه خرابش کنه ......💕💖💝💓💕💖💝💓
چطورین قندونا؟💛🤍
امیدوارم پارت جدیدو دوست داشته باشین💚💛
ماچ بهتون 💋🍒
ووت و کامنت یادتون نره💞💞💞

YOU ARE READING
I..L..L..L..LOVE..y..y..y..you.
Fanfictionدو...س....س...ست.....دا..ر....ر...ر....م خلاصه: پدر بزرگ خاندان جئون برای جلوگیری از اختلاف بین سه پسرش تصمیم عجیبی میگیره.....اون براشون شرط میذاره که فقط در صورتی سهم شرکت رو بهشون واگذار میکنه که پسراشون با هم ازدواج کنن و یه وارث به دنیا بیارن...