جانگوک با یکی از نوزادها برای چکاپ به بخش مربوطه رفته بود تهیونگ هم برای کارهای ترخیص از اتاق خارج شده بود جیمین با دو نوزادش تو اتاق تنها بود
حتی یه لحظه هم نمیتونست چشم ازشون برداره حالا میفهمید که اونا ارزش تحمل کردن اون همه دردو داشتن
جیمین دست نوزاد دخترشو آروم با شصتش نوازش کرد و گفت:
×چقدر کوچولویی وقتی بهت نگاه میکنم گریم میگیره آخه چطور باید ازت مراقبت کنم وقتی انقدر ظریف و شکننده ای
دکتر با لبخند وارد اتاق شد
&چطوری آبای قهرمان
×ممنونم دکتر ....اگه زحمات شما نبود نمیتونستم از پسش بربیام
&خواهش میکنم اما تو جفتای فوق العاده ای داری اونا بیشتر از من بهت کمک کردن
×بله اونا خیلی مراقبمن
&اومدم اینو بهت بدم
دکتر دستگاه شیردوشو به جیمین داد و گفت:
&لازمت میشه خصوصا اینکه بچه هات سه قلوئن
جیمین دستگاهو گرفت و گفت:
×اما من بلد نیستم باهاش کار کنم
&میخوای بهت یاد بدم؟
×اگه میشه....
&البته
دکتر به جیمین کمک کرد تا دکمه های پیراهنشو باز کنه بعد دستگاهو روی یکی از سینه هاش گذاشت و گفت:
&ببین کار باهاش آسونه فقط کافیه این ....
در اتاق باز شد و حرف دکتر نیمه کار موند حالا هردوشون با قیافه ی بهت زده ی جانگوک مواجه بودن
کوک نزدیک رفت و گفت:
+چیکار داری میکنی؟
&داشتم نحوه ی کار با شیردوش رو به جیمین یاد میدادم
+فکر نکنم نیازی باشه خودم بهش یاد میدم
دکتر که متوجه ی حساسیت کوک شده بود لبخند کمرنگی زد و گفت:
&چه خوب پس من میرم
جیمین با خجالت گفت:
×ممنونم دکتر!
بعد از خروج دکتر از اتاق کوک با اخم زل زد به جیمین
جیمین دکمه های پیراهنش بست و گفت:
×خیلی رفتار زشتی کردی کوک
+تو بهش گفتی برات انجامش بده؟
×اون دکترمه دلیل این حساسیتای مسخرتو نمیفهمم
+تو دو تا جفت داری میتونستی از ما بخوای برات انجامش بدیم
×من از کجا بدونم که شما کار کردن با این دستگاهو بلدین
+یه جوری میگی دستگاه انگار قراره با موشک کار کنیم
×اوووف من اصلا انرژی بحث با تورو ندارم
جانگوک نوزاد دخترو با احتیاط بغل کرد و گفت:
+یه لحظه هم نمیشه تورو با یه مرد دیگه تنها گذاشت!
جیمین با حالتی شوکه به کوک که از اتاق خارج شد نگاه کرد ناخودآگاه اشک تو چشاش جمع شد اون بعد از زایمان به اندازه ی کافی حساس شده بود و شنیدن اون حرف بیش از حد تحملش بود
تهیونگ با خوشحالی وارد اتاق شد
_سلام من برگشتم
با دیدن صورت ناراحت جیمین لبخندش جمع شد
_جیمینا چی شده؟
جیمین که منتظر یه جرقه بود زد زیر گریه
_جیمیننن؟
تهیونگ با دلهره بهش نزدیک شد و سرشو به سینش چسبوند
_چیشده عزیزم؟ چه اتفاقی افتاده؟
بعد با ترس پرسید
_ بچه ها چیزیشون شده؟
×نه
_پس چرا اینجوری گریه میکنی قند عسلم
×کوک .....اون هنوز به من شک داره
_لعنت به تو کوک باز چی بهت گفت؟
جیمین با هق هق جریانو توضیح داد
تهیونگ با ناراحتی گفت:
_گریه نکن جیمین خودم باهاش صحبت میکنم
×فایده ای نداره
تهیونگ اشکای جیمینو پاک کرد و سرشو بوسید و بعد دست به کمر ایستاد و نفسشو با کلافگی فوت کرد
جانگوک به همراه نوزاد وارد اتاق شد تهیونگ خواست بهش بپره که ورود خانواده ها به همراه پدربزرگ بهش اجازه ی اینکارو نداد
خیلی زود اتاق پر از سر و صدا شد.....

YOU ARE READING
I..L..L..L..LOVE..y..y..y..you.
Fanfictionدو...س....س...ست.....دا..ر....ر...ر....م خلاصه: پدر بزرگ خاندان جئون برای جلوگیری از اختلاف بین سه پسرش تصمیم عجیبی میگیره.....اون براشون شرط میذاره که فقط در صورتی سهم شرکت رو بهشون واگذار میکنه که پسراشون با هم ازدواج کنن و یه وارث به دنیا بیارن...