12

7.4K 1K 123
                                        

جیمین با احساس سر درد چشاشو باز کرد چشاشو اطراف اتاق گردوند تو اتاق  مشترکشون بود نمیدونست چه خبره به سختی بلند شد و به تاج تخت تکیه داد سر درد بدی داشت و قفسه ی سینش سنگین بود.
همون لحظه در باز شد و پدربزرگ وارد شد! جیمین که انتظار دیدن اونو نداشت گفت:
×هر...ر...بوجی!
~راحت باش پسرم
×شما ای....اینجا.....
~توضیح میدم عجله نکن اومدم کلی حرف بزنیم با هم
پدر بزرگ روی صندلی کنار تخت نشست جیمین برای احترام  کمی جابجا شد اما درد بدی تو بدنش پیچید و چهرش جمع شد
~راحت باش جیمین خودتو اذیت نکن .....تهیونگ می‌گفت لکنتت خوب شده اره؟
×ت...تقریبا ...رفتم د...دکتر
~خیلی درد داری؟
×قفسه ی‌ سینم خ...خیلی درد می‌کنه ک..ک...مرمم همینطور
~حق داری دو تا پسر گنده بک افتاده بودن روت!
جیمین با شنیدن این حرف از خجالت قرمز شد و سرشو پایین انداخت پدر بزرگ با بی‌خیالی لبخند زد
×ش...شما خبر دارین؟!
~نیازی نیست خجالت بکشی من رمز خونه ای که خودم بهتون دادمو میدونم! اولش نمی‌خواستم تا مدت زیادی بهتون سر بزنم اما گفتم شاید نیاز باشه ....برای همین اومدن وقتی درو باز نکردین مجبور شدم بیام تو چون دیدم ماشین ته و کوک پارکه ولی هیچکس درو باز نمیکنه...خب نگران شدم!
×اونا کجان؟
~بیمارستان ولی حالشون خوبه .....داشتم‌ میگفتم وقتی اومدم و وضعیتو دیدم تعجب نکردم چون میدونستم شما سه نفر قطعا با هم خوب نخواهید بود اما فکر میکردم تو میتونی این رابطه رو درست کنی اشتباه هم فکر نکردم چون خوب میشناسمت!
×شما که می...میدونستین چرا پیشنهاد دادین ا..ازدواج کنیم؟
~اول اینکه می‌خوام همه ی اختلافات بین سه برادر حل شه دلم میخواد پدرت برگرده شرکت مثل سابق دور هم جمع شیم بدون هیچ کینه ای!....بعدم اینکه شما سه تا از بچگی برای هم ساخته شدین!
×نه نشدیم
~اول به حرفام گوش کن بعد قضاوت کن ....نمیخواستم اینقدر زود اینارو بهت بگم اما فکر کنم زمانش رسیده
×ما برای هم س...ساخته نشدیم میدونین چقدر مسخرم کردن؟چقدر ا...اذیتم کردن....درحالی که خودشون باعث شدن لکنت ب...ب...بگیرم
~من همه ی اینارو می‌دونم جیمین ولی یه چیزایی هست که تو نمیدونی ...خودت می‌دونی که از بچگی چقدر عاشقت بودم پس مطمئن باش هیچوقت دلم نمی‌خواست بدبخت شی نه تو نه اون دو نفر
×ه..همین فرق گذاشتناتون کار دستم داد!
~میخوام از گذشته ها بگم ....می‌خوام بدونی چرا این اتفاقات افتاد و چرا این تصمیمو گرفتم بعد تموم شدن حرفام بهت یه پیشنهاد میدم
×بگین...گوش میکنم
پدربزرگ نفسی تازه کرد و گفت:
~کم و بیش از وضع زندگیتون خبر دارم همین امروز تهیونگ یه چیزایی بهم گفت
×پس می...میدونین اینجا جنگه
~اره .....ولی ... جیمین پسرم یه چیزایی هست که باید بشنوی
×خب بگ..گین
~میدونم چقدر عصبی و ناراحتی حق داری من با دیدن تو تو این وضع خراب داغونم اما بخاطر صلاح هر سه تاتون سعی میکنم همه چیو با آرامش پیش ببرم
×نمیخواین بگین چیشده؟
پدر بزرگ عینکشو روی چشمش تنظیم کرد انگار روحش به گذشته های دور سفر میکرد به نقطه ی نامعلومی خیره شد و گفت:
~پدرت پسر بزرگ من.....همیشه برای ما دوست داشتنی بود چون بچه ی اولمون بود اون زرنگ و باهوش بود برای همین همیشه موفق بود بخاطر همین هوش و ذکاوتش وقتی بزرگ شد به جاهایی خوبی رسید تصمیم گرفتم با خودم کار کنه  اون دوتا پسرم نصف هوش پدرتو هم نداشتن ولی فکر میکردن بین اونا و پدرت تمایز قائل میشم ...واقعا اینطور نبود اون انقدر کارش خوب بود که کمپانی های زیادی خواستار همکاری باهاش بودن .....وضع مالی خانواده ی تو‌ بهتر از بقیه بود همینم باعث شد خیلی از حسادتا شروع شه وقتی تو به دنیا اومدی همه چیز بدتر شد خب تو خیلی زیبا بودی ناخودآگاه توجهارو به سمت خودت میکشیدی اما این به ضرر خودت تموم شد.....
پدربزرگ مکث کوتاهی کرد و ادامه داد
~یه نفر بود که تورو حتی بیشتر از خودش دوست داشت
×کی؟
~جانگوک!
×هه!
~شاید تو دلت به حرفم بخندی و باورت نشه اما واقعیته .....وقتی یه سالت بود کوک گذاشته بودت تو‌ کمد لباساش و درم بسته بود اما تو  گریه میکردی و مادرتو صدا می‌زدی وقتی اومدیم سراغت دیدیم کوک جلوی کمد نشسته و با نگرانی به کمد نگاه می‌کنه من بغلت کردم و از اتاق بیرون رفتم اما می‌دونی چه اتفاقی برای کوک افتاد و چه دلیلی برای کارش داشت؟
×چی؟!
~وقتی پدر و مادرش علت کارشو پرسیدن گفته بود چون می‌ترسیده کسی بهت دست بزنه یا بغلت کنه و بهت آسیب برسونه اینکارو کرده تا کسی نتونه ببینتت چون تو خیلی زیبا بودی و همه دلشون میخواست بغلت کنن و اینکارشون کلافت میکرد و باعث میشد اذیت شی کوک هم با عقل بچگونش به این نتیجه رسیده بود که اینجوری می‌تونه ازت محافظت کنه
جیمین لبخند تلخی زد و سرشو تکون داد
~اون روز بخاطر اینکارش کتک خورد پدرش یه روز تمام تو‌ اتاق زندانیش کرد اونجا بود که فهمیدم کوک خیلی دوست داره! اما این ماجرا به همین جا ختم نشد هربار که خراب کاری میکردی کوک به جای تو تنبیه میشد یه بار یادمه زمستون بود من به همتون گفتم برفو نیارین تو خونه اما تو بچه ی بازیگوشی بودی توی خونه آدم برفی درست کردی!  وقتی به خودمون اومدیم دیدیم کف سالن پر از آبه!
×اره اینو یا...یادمه
پدر بزرگ خندید
~اما من نمی‌دونستم کار توئه بخاطر همین جانگوکو تنبیه کردم جالب اینجا بود که اون هیچ حرفی از تو نمیزد و گناه تورو گردن می‌گرفت
×چجوری ت...تنبیهش کردین؟
~اول اینکه اون سال از برف بازی محرومش کردم و بعدم اینکه بهش گفتم باید تنهایی کف سالنو تمیز کنه
×شما خ‌..خیلی سختگیر بودین!
×پدرش از منم سختگیر تر بود یه بار وقتی دو سالت بود کتابای درسیشو پاره کردی بخاطر کار تو از پدرش کتک خورد پدر جانگوک پسر منه ولی متاسفانه رفتاراش به من نرفته اون با کوک مثل بچه ها رفتار نمی‌کرد سر کوچیکترین اشتباهی تنبیهش میکرد و کتکش میزد بارها و بارها بخاطر تو تنبیهش کرد چون کوک اشتباهات تورو‌ گردن می‌گرفت...... یه بار یه گلدون عتیقه که خیلی برای خاندان ما یا ارزش بودو شکستی
×اوه م...متاسفم
~اشکالی نداره تو خیلی کوچولو بودی قطعا اگه میفهمیدیم کار توئه تنبیهت نمی‌کردیم اما با این حال کوک خودشو بخاطر تو فدا میکرد .....گفت کار خودشه من میدونستم که اون گلدونو تو‌ شکستی اما میخواستم ببینم جانگوک چقدر حاضره بخاطر تو از خودگذشتگی کنه راستش رفتار اون بچه برام عجیب بود زیادی فداکارانه رفتار میکرد برای همین یه چوب نازک برداشتم و زدم به پشت دستش خیلی محکم نزدم اما دردش اومد تو چشاش اشک جمع شده بود اما سعی می‌کرد بخاطر تو مقاومت کنه! چندبار دیگه کارمو تکرار کردم و ازش خواستم راستشو بگه اما اون اصرار داشت که خودش گلدونو شکسته!
جیمین تو صورت پدربزرگ دقیق شد و به فکر فرو رفت
~وقتی شما از اونجا رفتین اون خیلی آسیب دید تنها شد .....و بعد پرخاشگر و عصبی شد سر هرچیزی بهونه می‌گرفت از پدرش پولای زیادی می‌گرفت و یه شبه خرج میکرد ولخرج و ناسازگار شد حالا فهمیدی چرا انقدر روت حساسه؟ اون هنوز دوست داره اما چون یه بار از دستت داده می‌ترسه بازم اون اتفاق بیوفته این ترس از بچگی تو‌ دلش زنده مونده همش دلش میخواد ازت محافظت کنه اما بیشتر بهت آسیب می‌زنه درست عین بچگیاش
×اون واقعا م..مریضه!
~اره اما این مریضی به دست تو درمان میشه اون خیلی آسیب پذیره زود عصبانی میشه زود بهم می‌ریزه اما خیلی زودم پشیمون میشه اما تهیونگ آرومه از بچگی آروم بود
×درسته
~اون خیلی بچه ی گوشه گیر و منزوی ای بود همیشه خودشو کم میدید خب دلیل این رفتارا مادرش بود چون همش بهش سرکوفت میزد اما مطمئنم نمیدونی چرا مادرش تا این حد اذیتش میکرد
×چرا؟
~این چیزیه که حتی خود ته هم نمیدونه .....تهیونگ‌ یه خواهر داشت که قبل از به دنیا اومدن اون مرد ما اونو تو سه ماهگی بخاطر یه بیماری از دست دادیم
جیمین با ناراحتی گفت:
×اوه نه!
~مادر تهیونگ خیلی افسرده شد ما فکر می‌کردیم به دنیا اومدن ته باعث میشه حال روحیش درست شه اما نشد اون حتی تا دوماهگی نه به تهیونگ نگاه میکرد و نه بهش شیر میداد ازش متنفر بود .....بعدم که تو به دنیا اومدی مقایسه هاش شروع شد!
×اخه چرا؟
~انگار دلش میخواست یکی باشه که جای دختر کوچولوشو پر کنه دلش نمی‌خواست یه پسر آلفا داشته باشه برای همین تهیونگو بخاطر کوچکترین اشتباهش آزار میداد و تنبیه میکرد همه ی بچگی این پسر به گریه و حسرت گذشت
×ناراحت کنندس اون میتونست یه ب...بچه ی دیگه داشته با...باشه
~مشکل اینجا بود که بعد از به دنیا اومدن ته دکترا گفته بودن دیگه نمیتونه بچه دار شه
×چه ب...بد
~برای همین تهیونگ برعکس کوک گوشه گیر و آروم شد ته همیشه فکر میکرد باید شبیه تو باشه تا دوستش داشته باشن اون بعضی وقتا لباسای تورو به زور تنش میکرد و جلوی آینه به خودش نگاه میکرد یه بار یادمه یکی از لباساتو پوشیده بود و با ذوق به طرف مادرش می‌رفت تا خوشحالش کنه اما مادرش با دیدن اون که به شلخته ترین حالت ممکن دراومده بود عصبانی شد و یه هفته ی تمام باهاش قهر کرد!
×چرا انقدر بهشون س...سخت می‌گرفتن
~منم اشتباه کردم منم خیلی وقتا به تو توجه کردم و اونارو نادیده گرفتم نه اینکه عمدا باشه اما هرچی که بود اتفاق افتاد و الان نمیتونم جلوشو بگیرم
×کاش هیچکدوم از این ا...اتفاقا نمیوفتاد
~ بخاطر رفتار غلط بزرگترا تو بیشتر از همه آسیب دیدی ولی اینو بدون که هردوی اونا دوست دارن فقط بلد نیستن چطور علاقشونو بروز بدن
×نمیدونم ....
~همه ی اینارو بهت گفتم که بدونی اونا از تو آسیب پذیرترن مثل دوتا بچه ی چهار پنج ساله هستن که نیاز به مراقبت و پرورش دارن اما تصمیم با خودته اینکه کنارشون بمونی و بهشون کمک کنی یا اینکه ولشون کنی بذار واضح تر بهت بگم باید براشون مثل یه پدر یا مادر باشی ....میتونی مثل یه مادر مراقب تهیونگ باشی میتونی برای کوک پدر مهربونی باشی؟
×من؟!
~اره تو جیمین ....تو دل هرکسیو نرم می‌کنی فقط تو‌ میتونی همه چیو درست کنی اما تصمیم با خودته میتونی ولشون کنی و بذاری تو زندگی غلطی که برای خودشون ساختن دست و پا بزنن
جیمین به فکر فرو رفت
×جانگوک قا....قابل کنترل نیست
~هست معلومه که هست
×تا ک...ک..کی پدربزرگ؟ تا کی میتونم تحمل کنم؟
~ یه ماه بخاطر من تحمل کن اگه درست نشد ولشون کن
جیمین نفس عمیقی کشید و گفت:
×نمیدونم من به هیچکدومشون ع...علاقه ندارم
~یه ماه تحمل کن اگه بازم اذیت شدی و آسیب دیدی همه چیو تموم کن....لطفا!
×با..باشه اینبارم بخاطر شما قبول میکنم اما فقط یه ماه بعد یه م...ماه آزادم که برم؟
~اره یه ماهه دیگه آزادی که بری حتی سهم پدرت رو هم میدم
×ممنون
~خب پسرم من یه ماه دیگه به دیدنتون میام
×شاید بتونم باهاشون م...مدارا کنم اما مطمئن باشین ما س....سه نفر نمی‌تونیم همو خ....خوشبخت کنیم
پدر بزرگ لبخند زد و دستشو روی شونه ی جیمین‌ گذاشت و بعد از اتاق خارج شد......



🤞🤞🤞🤞

امیدوارم دوست داشته باشین⭐🍬
ووت و کامنت فراموش نشه🤍💫

I..L..L..L..LOVE..y..y..y..you.Donde viven las historias. Descúbrelo ahora