جیمین
یه روزی فقط موسیقی با من حرف میزد .....یه روزی کسی جز سازم کنارم نمی نشست .....یه روزی من تنهاترین شخص روی زمین بودم .....
من جیمینم.....یه امگای گم شده....شاید هنوز تو صندوق ماشین پدربزرگم شایدم تو شکم مامانم گیر کردم و شاید تو اتاقک زیر پله ......من یه جایی گیر افتادم یه جایی همین نزدیکیا......
شاید تو قلب جکسون .....شاید تو نگاه تهیونگ و شایدم بین دستای جانگوک گیر افتادم .....
من یک ماه فرصت داشتم .....یک ماهی که فکر میکردم پایانش آزادیه اما من هنوز زندانیم ....دیگه نمیخوام فرار کنم ....فکر کنم عاشق این اسارت شدم...
آزادی حس قشنگیه مثل آزاد شدن کلمات از دهن کسی که دلش برای حرف زدن تنگ شده مثل من لکنتی!
حرفای من دیگه گیر نمیوفتن اما خودم.....آه من .....
تو روزایی که گذشت با تمام تنفرم عشق ورزیدم اولش فکر میکردم دارم گولشون میزنم اما در نهایت خودم فریب خوردم!
قاصدکی که تو دستم بودو فوت کردم ....نور خورشید با شدت هرچه تمام تر به صورتم برخورد میکرد پس چرا گریه میکنم!
من عاشق کوک نیستم فقط وقتی لباساشو درمیاره دلم میخواد انگشتامو روی عضلات قویش بکشم و لمسشون کنم ....
یا وقتی موهاش میریزه رو صورتش دلم میخواد فقط نگاش کنم چشاش مثل ستاره های درخشانی هستن که پشت شب سیاه موهاش میدرخشن.....
وقتی عصبانی میشه دلم میخواد بهش بگم هی پسر .....به من نگاه کن ...بدنم .....قلبم....روحم....برای توئه....از چی میترسی؟ آروم باش من همنیجام قرار نیست جایی برم من متعلق به توام
من عاشق تهیونگ نیستم ولی نمیتونم تو چشاش زل بزنم چشاش مثل خنجره قلبمو پاره میکنه خب هرچی باشه اون شوالیه س!
وقتی نگرانم میشه دلم میخواد بغلش کنم و بهش بگم هیششش من حالم خوبه
اون موقع کار کردن با لپ تاپش عینک میزنه وبا انگشتای بلندش تند تند تایپ میکنه اینجور موقع ها دلم میخواد برم نزدیکش لپ تاپو از روی پاش بردارم و بشینم رو پاهاش عینکشو از روی چشاش بردارم و بگم تو فقط باید به من نگاه کنی فقط باید به من توجه کنی ......
اگه بشه به اینا گفت تنفر خب باید بگم من عاشقانه از اون دوتا متنفرم! من هنوز میتونم صدای خنده هاشونو بشنوم ولی که داشتم تو صندوق عقب ماشین برای نفس کشیدن التماس میکردم اما ما همیشه عاشق قهرمانای زندگیمون نمیشیم.....
بعضی وقتا عاشق پسرای بد زندگیمون میشیم مثل من!
من عاشق کسایی شدم که بهم درد هدیه دادن اما حس قشنگیه که بدونی کسایی که حتی یه بارم بهت نگفتن عاشقتن نگرانت میشن، از از دست دادنت میترسن ،میخندوننت و اشکاتو پاک میکنن......
قهرمان زندگی من جکسونه ....کسی که همیشه دلم میخواست بهش تکیه کنم اون مرد نجات دهنده ی من از چنگال ترسام بود ......
اما من حتی وقتی پیش جکسونم حتی وقتی منو میبوسه و نفسای گرمش به صورتم میخوره بازم به اون دو نفر فکر میکنم .....
وقتی نوازشم میکنه چشامو میبندم و خیال میکنم که این دستای جانگوکه وقتی نگام میکنه تو عمق چشاش تهیونگو میبینم
من یه احمقم! همه عاشق فرشته ها میشن اما من عاشق شیطان شدم .....
درو باز کردم و وارد خونه شدم جانگوک دست به سینه و با اخم اومد جلو
+که قرار بود بدون اجازه ی من بیرون نری!
_جیمین کجا رفته بودی؟
سرمو بلند کردم به چهره ی آروم ته و قیافه ی عبوس کوک نگاه کردم ....نمیدونستم چطور باید بگم شاید باید یه هفته ی آخرو هم میگذروندم و سکوت میکردم اما این موجودی که تو شکمم بود برای یکی از اون سه نفره من دلم میخواد با بچه ی جانگوک که تو شکممه تو بغل تهیونگ گریه کنم و به جکسون بگم یه کاری بکنه از این اتفاق ناخواسته نجاتم بده!
×من.....
+تو چی؟ بازم بهونه بازم دروغ؟ فقط بگو کجا بودی!
×من باردارم
اخمای جانگوک باز شد و قفل دستاش شل شد بلافاصله تهیونگ از روی مبل بلند شد
_چی؟!
+بچه!
_امکان نداره
×رفته بودم دکتر
+اون بچه مال منه!
سرمو پایین انداختم ....تهیونگ با اعصاب داغون روشو ازم برگردوند و نفسشو فوت کرد....
جانگوک جوری بهم خیره شده بود که باعث میشد بترسم.....
_کوک اصلا نمیدونه بچه چیه! بعدشم تو خودت بچه ای جیمین
+الان وقت بچه دار شدن نبود!
تهیونگ بلند شد و به طرف کوک رفت
_میدونستی وقتش نبود و این گندو زدی؟ حالا به بقیه چی بگیم اون فقط بیست و یک سالشه ما هنوز نمیتونیم زندگی خودمونو جمع و جور کنیم اون وقت بچه؟! شوخی میکنی!
×تقصیر من که نیست هست؟
_ حالا میخوای چیکار کنی؟ چجوری میخوای این گوهو جمع کنی؟
گریم گرفت .....انتظار هر رفتاریو داشتم جز این برای من تحمل این وضعیت از همه سخت تر بود اما درک نمیکردن
×حالا باید چیکار کنم؟
_نمیدونم جیمین نمیدونم این گندیه که کوک زده خودشم جمش میکنه
+چرا همه ی تقصیرارو میندازی گردن من؟
_چون گردنت هست تو حاملش کردی
+اوکی .....تو هیچی نگو....جیمین نترس ...اصلا نترس باشه؟ درستش میکنیم
_یه بار درست کردی برای هفت پشتمون بسه!
+تو چرا ناراحتی؟ بچه ی منه؟ اوکی مسئولیتشو قبول میکنم
_مگه به این راحتیه؟ اون جفت هردوی ماست پس من اینجا چیکارم؟ از اولشم قرار بود برای هردوی ما وارث به دنیا بیاره نکنه انتظار داری بشینم بارداری جفتمو از یه نفر دیگه تماشا کنم؟
+شلوغش نکن ....اتفاقیه که افتاده
من هنوز داشتم گریه میکردم و اون دو نفر به فکر خودشون بودن!
بعد از یه جر و بحث کوتاه کوک اومد طرفم و گفت:
+اینکه گریه نداره ...باید خوشحال باشیم
_مثل فیلما حرف نزن!
+خفه شو تهیونگ
تهیونگ با عصبانیت بهمون نگاه کرد و بعد از خونه خارج شد به کوک نگاه کردم و گفتم:
×چرا باهام اینکارو کردی؟ حالا من چیکار کنم؟
+من از تو گیج ترم ولی این چیزیه که اتفاق افتاده پس بیا به هم کمک کنیم
×من خیلی میترسم
+من کنارتم جیمین نیازی نیست بترسی
×تو خودتم ترسیدی
+فقط نمیدونم پدر شدن چه شکلیه یکم استرس دارم
..........
جیمین بعد از چک کردن دهمین بیبی چک به این باور رسید که همه چیز واقعیه .....دستاشو روی صورتش گذاشت و شروع کرد به گریه کردن جانگوک با شنیدن صدای گریه های جیمین به طرف سرویس رفت چندبار در زد
+جیمین؟
جیمین جوابی نداد فقط صدای گریه هاش به گوش میرسید
کوک درو باز کرد جیمین با خجالت پاهاشو به هم چسبوند کوک نزدیک رفت
+چرا اینجوری میکنی تو؟
زیر پاش نشست جیمین سعی میکرد همونطور که رو اون توالت فاکینگ نشسته باکسر لعنتیشو بالا بکشه
+آروم باش اونو ولش کن مگه اولین باره لختتو میبینم؟
جیمین باکسرشو بالا کشید و با خجالت گفت:
×یهو میای تو!
کوک اشکاشو پاک کرد و بعد سرشو به سینش چسبوند
+آروم باش باشه؟
×نمیدونم باید چیکار کنم
+هیچی فقط باید بیشتر مراقب خودت باشی چرا بهم نگفتی میری دکتر؟
×ترسیده بودم
+تو که علائمی نداشتی
×چون فقط چند روزشه
+خب پس چرا رفتی دکتر؟
×صبح بیدار شدم سرم گیج رفت فشارم افتاده بود
+باید بهم زنگ میزدی
...........
شب وقتی تهیونگ برگشت بدون هیچ حرفی رفت تو اتاقش و دیگه بیرون نیومد جیمین و جانگوک تا نیمه های شب راجب اینکه چیکار باید بکنن و چجوری به پدربزرگ خبر بدن حرف زدن و بعد همه چیز مثل امواج دریا به ساحل برگشت و آروم شد .......آرامشی که قرار نبود ادامه دار باشه.....
صبح روز بعد جیمین برای گفتن این خبر شوکه کننده به جکسون به خونش رفت و این اشتباهی بود که هرگز نباید مرتکب میشد!
÷فکر میکردم اتفاق بیوفته اما نه این زودی!
×دکتر میگفت نرماله
÷حالا میخوای چیکار کنی؟
×جانگوک که حرفی نداره ولی تهیونگ ناراحته
÷میفهمم
×مغزم خستس هیچی به ذهنم نمیرسه همه چی بهم ریختس
÷منم شوکه شدم
×معذرت میخوام جک
÷نه تقصیر تو نیست تقصیر اون عوضیه که اینکارو باهات کرد
×اینجوری نگو
÷چجوری؟
×خب اون عوضی نیست
÷این چندمین بارمیه که ازشون دفاع میکنی فکر کنم عاشقشون شدی
×نه عاشق نشدم جک خودت که میدونی تو قلب من چه خبره
÷چه خبره؟!
×اذیتم نکن حالم خوب نیست
÷باشه
×مشروب داری؟
÷اره
×میشه یکم برام بیاری؟
÷دیوونه شدی؟
×اره
÷اخه الان؟
×واقعا بهش نیاز دارم
÷این کارو نکن جیمین
×خواهش میکنم
÷اوکی
جکسون با گلاس های حاوی مشروب برگشت
÷مراقب باش خیلی نخوری
÷حواسم هست
جکسون گلاسشو به گلاس جیمین کوبید و محتویاتشو یه نفس سر کشید جیمین کم کم مینوشید و بین هر جرعه چند دقیقه ای فکر میکرد
اوضاعش بحرانی بود و هیچی به ذهنش نمیرسید انگار فقط میخواست یه جوری خودشو آروم کنه
بعد از گذشت نیم ساعت گلاسو روی میز گذاشت مست نشده بود اما حرارت بدنش بالا بود..... جکسون هوشیار بود!
کنار جیمین نشست دستشو روی پاش گذاشت و گفت:
÷بهتری؟
×نه! میشه بازم بخورم؟
÷نه مست میشی
×حالم اصلا خوب نیست
جکسون به جیمین نزدیک شد شاید کار نیمه تموممون حالتو بهتر کنه!
×من از یکی دیگه باردارم اون یکی جفتم ازم ناراحته اون وقت چطور میتونم......
÷سخت میگیری جیمین
×حالم بده جکسون
جکسون لبشو روی لب جیمین گذاشت و آروم بوسیدش
÷ بهتر شدی؟
جیمین لبخند بی جونی زد
×نه!
جکسون دوباره بوسیدش اینبار طولانی تر
÷الان چی؟
×داره بهتر میشه اما ....این کار اشتباهه
÷به حرف قلبت گوش کن
جکسون اینو گفت و موسیقی مورد علاقه ی جیمین رو پلی کرد
صدای هالزی تو فضای سالن پیچیده بود .....بارون میبارید و جیمین حالت تهوع داشت جکسون موزیکو زمزمه میکرد.........جیمین دنبال زندانش میگشت ....دنبال اسارت....!
'تو رو وقتی پیدا کردم که قلبت شکسته بود'
طعم بوسه ی خیس جکسون روی لب های تشنه ی جیمین .....
'من لیوانتو پر کردم تا جایی که لبریز شد'
صدای تند نفس کشیدن جیمین زیر حجم تن کسی که نباید باشه.....
'زیاده روی کردم برای نگه داشتنت '
÷دوست دارم جیمین.....مال من میشی؟
'میترسیدم به حال خودت تنهات بذارم'
جیمین احساس تشنگی میکرد .... همه ی اون اتفاقات گیجش کرده بودن گیج گیج گیج....
'گفتم اگه بیوفتی میگیرمت'
حالا اون لباس های غرق شهوت دونه دونه روی زمین میفتادن
'و اگه بخندن، گور بابای همشون'
دیگه مهم نبود چه اتفاقی میوفته
'و بعد از روی زانوهات بلندت کردم'
بوسه ها طولانی تر میشدن و جیمین تند تر نفس میکشید و جکسون هر لحظه داغ تر میشد
'روی پای خودت نگهت داشتم'
جیمین حس میکرد که خصوصی ترین قسمت بدنش داره لمس میشه خمار تر از اون چیزی بود که اعتراض کنه
'که اینطوری بتونی ازم سوءاستفاده کنی'
×آه.....
تکرار دخول و آتش شعله ور شده ی این رابطه.....
'بگو اون بالا نشستن چه حسی داره'
×من هرزم؟
÷حتی اگه هرزه باشی دوست دارم...
'میدونی که من کسی ام که اون بالا گذاشتت'
صدای برخورد تن های برهنشون که فضارو احاطه کرده بود ......
'آیا تا حالا احساس تنهایی کردی؟'
تنها شاهد این رسوایی الکس بود.....
'فکر میکنی که میتونستی بدون من زندگی کنی'
خارج شدن حرارت این عشق از عضو تحریک شده ی هردوتاشون
'اول فرار میکردم از افکار شیطانی توی ذهنت'
دست های جکسون بدن کسیو لمس میکرد که از ثمره ی عشق شخص دیگه ایو توی وجودش پرورش میداد
'که بعد اونا رو گرفتم و مال خودم کردم'
و بوی تلخ پریکام ،عرق، الکل در نهایت استفراغ این عشق مسموم......
'متوجه این کار نشدم چون عشق من کورکورانه بود'
جکسون وارد حموم شد تا بدنشو از محتویات بالا اومده از معده ی جیمین پاک کنه جیمین بیحال و بی حس هنوز روی مبل دراز کشیده بود
و تنها چیزی که تو افکارش در حال پرواز بود این بود که زندانی عشق بودن خیلی بهتر از هوسیه که آزادانه به خیانت پیوند بخوره........~••~••~••~••~••~••~••~••~••~
میدونم انتظارشو نداشتین!
ولی
فیکای من روند شادی ندارن اگه قلبتون طاقت نداره ادامه ندین....(به این معنی نیست که روزای خوب نباشه)
راجب جیمین .....جیمین تو حالت خلسه و پوچیه متوجه ی کارش نیست اما در حالت هوشیار خیانت کرده!
شخصیت جیمین منفی نیست اما تو این فیک با جیمینی مواجه هستیم که در عین پاک بودن اشتباه میکنه....
شاید بشه بهش گفت فرشته ی گناهکار!❤️🤍
BẠN ĐANG ĐỌC
I..L..L..L..LOVE..y..y..y..you.
Fanfictionدو...س....س...ست.....دا..ر....ر...ر....م خلاصه: پدر بزرگ خاندان جئون برای جلوگیری از اختلاف بین سه پسرش تصمیم عجیبی میگیره.....اون براشون شرط میذاره که فقط در صورتی سهم شرکت رو بهشون واگذار میکنه که پسراشون با هم ازدواج کنن و یه وارث به دنیا بیارن...