÷همینجاست بقیشو باید پیاده بریم
هوا رو به تاریکی میرفت و جنگل رو در بر میگرفت صدای جغدها تو جنگل پیچیده بود کوک نمیدونست جاده ی باریک و خاکی وسط جنگل به کجا منتهی میشه اون فقط میخواست جیمینو در آغوش بگیره
جونگی لنگان لنگان جلوتر از کوک راه میرفت
+اینجا کجاست؟
جونگی گریه میکرد.....لباش می جنبیدن اما حرفی برای گفتن نداشت
÷اینجاست همین کلبه س
جونگی به طرف کلبه دوید ....در کمال تعجب دید درش بازه
÷درش باز نمیشد!
جانگوک جونگیو کنار زد و وارد کلبه شد به دور و اطراف نگاه کرد با دیدن خونی که کف کلبه ریخته بود پرسید
+زخمش چقدر عمیق بود؟
÷نمیدونم
+چه اتفاقی اینجا افتاده؟ زود باش بگو جیمین من اینجا چیکار میکرد؟
جونگی به کوک نگاه کرد واقعیت نوک زبونش بود ....خواست به زبون بیارتش اما جیمین نبود!
حالا اون هر دو آلفارو داشت سه تا بچه داشت ....یه خونه ی خوب ...یه زندگی عالی
+چرا حرف نمیزنی جونگی؟
چشاشو بست و باز کرد ......و آروم گفت:
÷صبح از خواب بیدارشون کردم گفتم اخراج شدم ایشون گفتن خودشون منو میرسونن
+خب؟
÷ولی اومدیم اینجا بعدشم اومدیم تو این کلبه
جونگی صورت و گردنشو نشون داد
÷ایشون....ایشون میخواستن منو بکشن
+برای چی؟ جیمین؟ داری مزخرف میگی!
÷باور کنید راست میگم ...ایشون از من متنفر بودن! .....خیلی عصبانی بود انقدر عصبانی بود که حواسش به پشت سرش نبود ....نمیدونم چه اتفاقی افتاد که به اون تیکه چوب برخورد کرد و آسیب دید ...بعدشم بهم گفت برم کمک بیارم
+اگه در باز نمیشد چجوری فرار کردی؟
÷از اون پنجره کوچیکه من رفتم اونور جناب جیمین بچه هارو یکی یکی از تو کلبه بهم دادن بعدشم اومدم بهتون خبر دادم
+تو جیمینو همینجا ول کردی؟
÷مجبور شدم در کلبه باز نمیشد
+احمق من بهت گفته بودم اون فوبیای مکان بسته داره
÷مجبور شدم
کوک از کلبه بیرون رفت به دور و برش نگاه کرد بعد با صدای بلند جیمینو صدا کرد
+جیمییییییین ......جیمییییییین
÷هوا داره تاریک میشه
+من تا جیمینو پیدا نکنم از اینجا نمیرم
کوک مثل دیوونه ها از بین درختا رد میشد و بو میکشید تا رایحه ی جفتشو حس کنه اما اثری از جیمین نبود
کوک گریش گرفته بود ......
÷بهتره برگردیم و فردا صبح بیایم
+جیمینو تو این جنگل ول کنم برم خونه ؟ چی داری میگی برا خودت؟
÷شاید برگشته باشن خونه! دیدین که در کلبه باز شده حتما فرار کردن ایشون حالشون خوبه که تونستن فرار کنن......
تهیونگ سوبینو بغل کرده بود و تو خونه رژه میرفت دل آشوب بود .....نمیدونست چه اتفاقی قراره بیفته
دلش برای جیمینکش برای امگای مظلومش پر میکشید ......در باز شد کوک و جونگی وارد شدن
_چی شد؟ جیمین کو؟
+پیداش نکردم.....به پلیس خبر دادم گفت پیداش میکنن
_یعنی چی پیداش نکردی کوک؟ اگه بلایی سرش اومده باشه چی؟
کوک داد کشید
+اگه بلایی سرش اومده باشه؟ اگه؟؟؟؟ زخمی شده معلومم نیست کجاست
_وای....باید چیکار کنیم؟ آخه چه اتفاقی افتاده؟
کوک ماجرایی که جونگی گفته بودو تعریف کرد
_توی عوضی ولش کردی
تهیونگ سوبینو روی مبل گذاشت و به طرف جونگی حمله ور شد دستاشو روی سینش کوبید و به عقب هولش داد
_کثافت با همسرم چیکار کردی؟
جونگی فقط گریه میکرد
+تهیونگ ....تهیونگگگگ؟ باتوام؟ .....ولش کن خودش زخمیه
_این اشغال جیمینو ول کرده
کوک با بغض گفت:
+خود جیمین ازش خواسته ته
دستای تهیونگ شل شد و اروم از روی یقه ی جونگی سر خورد
+فردا میرم جنگل ....پیداش میکنم
_پدربزرگ ...باید بهش بگیم
+بهش بگیم که عمو و زن عمو هم میفهمن ...نه این راهش نیست
_من دارم دیوونه میشم کوک
+حال من بدتر از توئه امگای من اون بیرون تو یه جنگل تاریک گیر افتاده .....معلوم نیست چندتا آلفا.......
_هیچی نگو ادامه نده نمیخوام بهش فکر کنم
سوبین شروع کرد به گریه کردن پشت بندش صدای گریه ی سانگهو هم به گوش رسید هیچکس حال و حوصله نداشت جونگی بلافاصله سانگهورو از اتاق بیرون آورد
کوک در یخچالو باز کرد .....شیر تموم شده بود!
+تهیونگ شیر بچه ها تموم شده؟
_اخرین شیشه شیری که جیمین براشون گذاشته بودو چند ساعت پیش خوردن
+بچه ها گشنشونه
_شیر خشک خریدم
+اونا تا حالا شیر خشک نخوردن
_چاره چیه کوک؟
÷من شیرشونو درست میکنم
جونگی مشغول درست کردن شیر شد
تهیونگ و کوک خیلی کلافه بودم دلشوره ی بدی داشتن از طرفی بچه ها بی قرار بودن همه چیز دوباره به هم پیچیده بود
جونگی شیشه شیرو به تهیونگ و کوک داد
تهیونگ شیشه شیرو جلوی دهن سوبین گرفت اما سوبین سرشو برگردوند و لجبازی کرد
_سوبین خواهش میکنم الان وقت لجبازی نیست
سانگهو چند قطره شیر خورد ....بعد سرشو عقب کشید و شروع کرد به گریه کردن
کوک دوباره شیشه شیرو بهش نزدیک کرد و بعد از چندبار تلاش سانگهو به طعم شیر عادت کرد و شروع کرد به خوردن
اما سوبین همچنان گریه میکرد تهیونگ سردرگم گفت:
_کوک سوبین نمیخوره چیکارش کنم؟
+وای ...نمیدونم
تهیونگ دوباره و دوباره تلاش کرد اما بی فایده بود سوبین بی قراری میکرد تهیونگ کلافه و عصبانی با صدایی که آمیخته به بغض بود گفت:
_چیکارت کنم سوبین ....انقدر اذیت نکن ماما نیست .....ماما نیست پسرم .....نیست
کوک سانگهورو به جونگی داد و سوبینو از دست تهیونگ گرفت
+چیکار میکنی ته؟ تو که همیشه تودار بودی اینجور موقع ها خونسرد رفتار میکردی
تهیونگ دستاشو جلوی صورتش گذاشت و شونه هاش شروع کرد به لرزیدن
+تو همیشه به من دلداری میدادی میگفتی آروم باشم .....الان انتظار داری من این کارو بکنم؟ من نمیتونم ....من نمیتونم ته لطفا تمومش کن
جونگی برای احترام به حریمشون از پله ها بالا رفت و وارد اتاق بچه ها شد
_نمیتونم ....ایندفعه نمیتونم آروم باشم ....من.....من زدمش گفتم نمیتونه از بچه ها مراقب کنه همش تقصیر منه
+پیداش میکنیم ته
_من به این پسره اعتماد ندارم این داره یه چیزیو مخفی میکنه
+مگه ندیدی بدنشو؟
_جیمین میتونه کسیو بکشه؟ یا به کسی آسیب بزنه؟
+نه!
_نکنه خودش یه بلایی سرش آورده باشه
+نه ته اگه اینطوری بود که نمیومد به ما خبر بده
_بندازش بیرون
+مگه نمیبینی وضعیتو؟ حال و روز بچه هارو ببین! تا وقتی جیمینو پیدا نکردیم کاری به کارش نداشته باش بعدش میندازمش بیرون
_کوک بیا بریم جنگل
+بچه هارو تنها بذاریم؟
_ممکنه بلایی سرشون بیاره؟
+نه ولی.....باشه بیا بریم
اون شب کوک و ته تبدیل به گرگشون شدن و تمام شب تو جنگل دنبال جیمین گشتن اما پیداش نکردن.....
صبح روز بعد وقتی جونگی وارد سالن شد دو آلفای خسته رو دید که روی مبل خوابشون برده بود دوتا پتو آورد و روشن انداخت و بعد وارد اتاق مشترکشون شد سوزی رو بغل کرد بهش نگاه کرد وقتی به بچه ها نگاه میکرد تصویر جیمین از جلوی چشاش رد میشد ......مثل کابوس شده بود براش .....وقتی یادش میفتاد که تو اتفاقی که برای جیمین افتاده مقصره عذاب وجدان میگرفت.....سوزی جوری نگاش میکرد که انگار همه چیو میدونه!
÷چرا اینجوری نگام میکنی سوزی؟ خودت که دیدی چی شد من نمیخواستم ماما آسیب ببینه اون فقط یه اتفاق بود
سوزی همچنان نگاش میکرد
÷از من متنفری؟ معذرت میخوام ....بخاطری کاری که با ماما جیمینت کردم منو ببخش مجبور شدم دروغ بگم! قول میدم مادر خوبی براتون بشم ....
جونگی سوزی رو بوسید و توی تختش گذاشت ملحفه های تختو برداشت و توی سطل زباله انداخت دلش میخواست همه چیز اتاقو عوض کنه باید هر چیزی که مربوط به جیمین بود رو از اتاق برمیداشت ......
STAI LEGGENDO
I..L..L..L..LOVE..y..y..y..you.
Fanfictionدو...س....س...ست.....دا..ر....ر...ر....م خلاصه: پدر بزرگ خاندان جئون برای جلوگیری از اختلاف بین سه پسرش تصمیم عجیبی میگیره.....اون براشون شرط میذاره که فقط در صورتی سهم شرکت رو بهشون واگذار میکنه که پسراشون با هم ازدواج کنن و یه وارث به دنیا بیارن...