پارت آخر!

6.5K 864 292
                                    

×نمیخواین بگین کجا داریم میریم؟
جانگوک حین پیچیدن تو خیابون اصلی جواب داد
+عجله نکن عزیزم
×خب آخه کجا میریم نگین که دوباره داریم میریم دریاچه این دفعه ی سومه که تو این هفته میریم اونجا
_نه دریاچه نمیریم یه کم تحمل کن میرسیم
×امیدوارم جای قشنگی باشه!
تهیونگ نفس پر دردی کشید و از آینه ی بغل به جیمین نگاه کرد با دیدن صورتش دلش بیشتر از قبل گرفت اون داشت سر زندگیش قمار میکرد!
اما گاهی وقتا برای نجات عزیز ترین کست مجبوری غرورتو زیر پا له کنی مجبوری درد بکشی تا عشقت درمان بشه مثل این میمونه که قلبتو تو مشتت مچاله کنی...
جانگوک هم وضع بهتری نداشت اون حس کسیو داشت که برای کشته نشدن توسط دشمن مجبور بود خودکشی کنه!
کوک پشت ماشین مشکی رنگ ایستاد به تهیونگ نگاه کرد تهیونگ هم به جیمین نگاه کرد
×اینجا؟ وسط خیابون اومدیم چیکار؟
تهیونگ و کوک پیاده شدن جیمین‌ هم پیاده شد کوک نزدیک رفت و صورت جیمینو بین دستاش گرفت
بعد درحالی که سعی میکرد بغضشو کنترل کنه گفت:
+اینو بدون هرجا که باشی پیدات میکنم و تو دوباره مال ما میشی
تهیونگ بوسه ای روی لب های جیمین گذاشت و گفت:
_قول بده به غیر از من و کوک کس دیگه ای این لبارو نبوسه
×شما چی دارین میگین؟ چه خبر شده؟
_جیمین سخته برامون ....خیلی سخته از مرگ بدتره ولی مجبوریم
جانگوک بی مقدمه جیمینو سفت بغل کرد
مردی که کنار ماشین ایستاده بود داد زد
•داره دیر میشه زود باشین
جانگوک و تهیونگ از جیمین‌ فاصله گرفتن مرد دست جیمینو گرفت و اونو دنبال خودش کشید
جیمین با تعجب و تحیر گفت:
×این کیه ؟؟؟؟ کوک؟ ته؟؟؟؟ اون داره منو کجا می‌بره؟؟؟ ولم کن
کوک با گریه روشو برگردوند
جیمین همچنان داد میزد مرد با تحکم گفت:
•میدونین که نباید ماشینو تعقیب کنین وگرنه برای این پسر بد میشه
×ولم کننننن تهیونگااااا
با کمک راننده جیمینو سوار ماشین کردن تهیونگ روی زمین زانو زد و به دور شدن ماشین نگاه کرد انگار روح از بدنش جدا میشد به کف سرد و سخت خیابون چنگ زد ....شونه هاش از شدت رنج سختی که تحمل میکرد میلرزید.
.
.
.
.
.
پارچه ی مشکی رنگ از روی چشاش برداشته شد اولین چیزی که دید پیانوی سفید رنگی بود که کنار پنجره گذاشته شده بود دوتا گیتار ویالون سل ...همه ی اینا آشنا بودن.....
و در نهایت صدای آشنای جکسون که از پشت سر به گوش می رسید.....
÷خوش اومدی جیمینا منتظرت بودم
جیمین از روی صندلی بلند شد
×تو؟!
÷ لطفاً بشین
×من اینجا چیکار میکنم؟
÷جفتات تورو به من هدیه دادن
×مزخرفه!
÷خب تو با مرگ فاصله ی زیادی نداری چرا باید نگهت دارن
جیمین با تنفر گفت:
×امکان نداره
÷با یه لیوان شیر داغ چطوری؟
×من حاضر نیستم یه لحظه هم تو این خراب شده بمونم
÷تو مجبوری چون به پادزهر نیاز داری
×به تنها چیزی که نیاز ندارم پادزهره
جکسون به جیمین نزدیک شد خواست دستشو روی گونش بکشه که جیمین صورتشو عقب کشید
×به من دست نزن
÷خیلی لاغر شدی
×توام خیلی عوضی شدی البته بودی فقط نشون نمی‌دادی!
جکسون دوتا لیوان روی میز گذاشت و گفت:
÷خودت می‌دونی که برام مهمی
×برای همین بهم سم دادی؟
÷فقط خواستم بمونی!
×چه لذتی میبری از زجر دادن دیگران؟
÷باور کن برای خودمم سخت بود اما مجبور شدم
×این لیوانا چین ایندفعه چی تو سرته؟
÷یکی از این لیوانا در عرض چند ساعت باعث میشه بمیری و اون یکی پادزهره
×خوبه! جالبه!
÷من بهت حق انتخاب میدم تو میتونی با خوردن پادزهر یه عمر کنار من خوشحال زندگی کنی هرچی که بخوای برات فراهم میکنم یادت که نرفته من باعث شدم لکنتت خوب شه
جیمین با تأسف به جکسون نگاه کرد
÷و اگه اون یکی رو انتخاب کنی که مطمئنم این‌کارو نمیکنی تهیونگ و جانگوک نابود میشن نابود تر از اینی که الان هستن
×تو دلت میخواد کدومو انتخاب کنم؟
÷مشخص نیست؟
جیمین نفس عمیقی کشید و به شمع های روی میز که ناجوانمردانه میسوختن و ذره ذره آب میشدن نگاه کرد و گفت:
×تو شاید بتونی ذهنمو کنترل کنی اما قلبمو هرگز!
÷بهتره جای احساساتی حرف زدن سریع تر انتخاب کنی
×میدونی چیه جکسون من یه عمر با لکنت زندگی کردم خیلی وقتا دلم میخواست از خودم دفاع کنم پشت سر هم حرف بزنم عقده ی دلمو‌ خالی کنم اما نمیتونستم اما الان میتونم حرف بزنم درحالی که حرفی برای گفتن ندارم!
چون این کلمات نیستن که عشقو و نفرتو انتقال میدن ....عشق و علاقه تو حرف خلاصه نمیشه بلکه این نگاه آدم هاست که باعث پیوند قلباشون میشه و یا برعکس باعث نفرتشون از هم! حرفای اصلیو چشما میزنن....
جیمین بعد از چند ثانیه مکث ادامه داد
×اصلا حرفا به چه دردی میخورن؟ وقتی دل میشکنن وقتی گولت میزنن وقتی ادمارو از هم جدا میکنن وقتی باعث دعوا و ناراحتی میشن
÷اگه نمیتونستم حرف بزنیم پس چطور به کسی که دوسش داشتیم می‌گفتیم دوسش داریم؟
×نگرانش شو جای اینکه آزارش بدی ....نوازشش کن بعضی وقتا اخم کن و ازش بخواه بدون تو بیرون نره چون میترسی از دستش بدی! بعضی وقتا وقتی حواسش نیست از پشت بهش نزدیک شو و گردنشو ببوس .....یه شاخه گل آبی براش بخر یا یه ویالون جدید!
÷چی داری میگی!
×من زندگی راحتی که با تنفر همراه باشه نمی‌خوام ترجیح میدم سخت زندگی کنم اما خوشبخت باشم .......من پادزهری که باعث بشه جفتام هر روز و هر ثانیه ی زندگیشونو با دلواپسی زندگی کنن رو نمی‌خوام ترجیح میدم با خوردن سم‌ یه بار برای همیشه نباشم اینجوری حداقل امید واهی به برگشت من ندارن اما عوضش میتونن تو خوابشون دوباره دستامو بگیرن من ترجیح میدم یه خاطره ی خوش باشم تا یه خیال آشفته!
جکسون مات و مبهوت شده بود
×جکسون میدونی واقعیت چیه؟ واقعیت اینه که من یا الکس به تو نیاز نداریم این تویی که به بقیه نیاز داری تو به من نیاز داری تا تنهاییتو پر کنم تا ترکای قلبتو خوب کنم تو خیلی تنها و ضعیفی
÷من...من فقط دوست دارم
×نه تو خودخواهی تو منو برای پر کردن تنهایی خودت میخوای اگه به من علاقه داشتی دیدن خوشبختی من خوشحالت میکرد و برات کافی بود
÷بس کن جیمین چرا فقط پادزهرو نمیخوری و تمومش نمیکنی
جیمین دستشو دور لیوانی حلقه کرد که جکسون گفته بود با نوشیدن محتویاتش فقط چند ساعت زنده میمونه
÷چیکار می‌کنی جیمین؟
جیمین بی توجه به جکسون لیوانو به لباش نزدیک کرد جکسون داد کشید
÷تو نمیتونی انقدر بی خیال باشی لعنتی تو اینکارو نمیکنی!
جیمین محتویاتو سر کشید جکسون از جاش بلند شد و با چشمای گرد شده به جیمین‌‌ نگاه کرد
÷تو دیوونه ای! من بهت گفتم اون باعث میشه بمیری!
با ناباوری ادامه داد
÷باور نمیکنم .....تو .....تو دیوونه ای
جیمین از جاش بلند شد
×گفتی چند ساعت وقت دارم نه؟ میشه با پدرمادرم خداحافظی کنم من هنوز یه دل سیر به جانگوک و تهیونگ نگاه نکردم....میشه برم؟
جکسون دستاشو تو موهاش فرو کرد هنوز تو شوک بود
÷فکر نمیکردم اون لیوانو انتخاب کنی اما تو خیلی عجیبی خیلی
جیمین به طرف در رفت و از خونه خارج شد جکسون درو باز کرد و گفت:
÷جیمین .....من همیشه دوست داشتم و هیچوقت نمی‌خواستم بهت آسیب بزنم حق با توئه من خودخواه بودم شاید چون کسی منو از روی نگاهم نفهمید شاید چون همیشه قضاوت شدم و همیشه برای اینکه به چشم بیام دست به کارای احمقانه زدم! هیچوقت کسی ازم نپرسید مشکلم چیه چرا ناراختم و چی آزارم میده آدما افرادی مثل من رو نادیده میگیرن خوبی هامون به چشم نمیاد اما فقط کافیه یه اشتباه کنیم تا سالها سرزنشمون کنن فقط چون آدمای بد قصشونیم؟ آدمای بد هم نیاز به دلسوزی دارن اونا هم نیاز به توجه دارن
×امیدوارم یه روزی عاشق شی جکسون عاشق خودت! اینجوری دیگه انقدر خودتو عذاب نمیدی و راحت و خوشحال زندگی می‌کنی
قطره های اشک از چشمای جکسون سرازیر شدن برای آخرین بار به رفتن و دور شدن جیمین‌ نگاه کرد هربار که به رفتنش نگاه میکرد امید داشت که برمیگرده اما اینبار این رفتن برگشتی نداشت......
.............
+به نظرت پلیس تا الان تونسته دستگیرش کنه؟
_نمیدونم خیلی دلشوره دارم
+نگران نباش اونا گفتن تا شب پیداش میکنن و برش می‌گردونن
_اگه نشه چی؟
+نمیدونم ته نمی‌دونم
_ما از دستش دادیم کوک
+پیداش میکنم قول میدم
تهیونگ و جانگوک با دیدن جیمین که جلوی در ورودی محوطه ایستاده بود از جاشون بلند شد
_جیمین!
+دارم خواب میبینم!
جیمین با لبخند کمرنگی در نیمه بازو هول داد و وارد شد
×نه خواب نیست
هردو به سمتش دوییدن و بغلش کردم
+چطوری فرار کردی؟
×فرار نکردم
_پس چجوری اومدی؟ پادزهر چی شد؟
×خیلی دلم میخواد یه دل سیر بزنمتون خودتون از من مخفی کار ترین بدون اینکه به من بگین تصمیم گرفتین
+ما مجبور شدیم جیمین
_فقط بهم بگو پادزهر چی شد؟
جیمین اتفاقاتی که پیش اومده بودو براشون تعریف کرد جانگوک دستشو روی سرش گذاشت و گفت:
+وای نه!
_تو چیکار کردی جیمین‌!
×صبر کنید هنوز تموم نشده .....تو راه برگشت سرم‌ گیج رفت و‌ حالم بد شد و بعد بیهوش شدم یه رهگذر منو رسوند بیمارستان اونجا مشکلمو بهشون گفتم و حتی گفتم که فقط چند ساعت دیگه زندم ازشون خواستم بذارن برم اما اونا نذاشتن
+جیمین من نمیتونم لعنتی چرا اینکارو کردددددی
تهیونگ دستشو روی صورتش گذاشت و با ترس به جیمین نگاه کرد
_شاید یه راهی داشته باشه حتما یه راهی داره نه نه اینجوری نمیشه
×اونا بهم گفتن تو عاشق دوتا آلفای کوچولو شدی که فقط قد کشیدن یکیشون همش اخم میکنه ولی دلسوز ترینه اون یکی تظاهر می‌کنه براش مهم نیست اما همش نگرانت میشه
+الان وقت شوخی نیست جیمین چرا نمیفهمی؟ ما باید بریم بیمارستان
جیمین مانع شد
×صبر کن حرفام تموم نشده اونا ازم آزمایش گرفتن و مشخص شد سمی تو بدنم وجود نداره
_چی؟ چطور ممکنه؟
×منم اولش تعجب کردم ولی بعد که فکر کردم متوجه شدم تو هردوی اون لیوانا پادزهر بود و جکسون فقط میخواست ببینه من کدومو انتخاب میکنم به هرحال اون دلشو نداشت منو بکشه! اون که قاتل نبود فقط یه آدم تنها بود که .......راستش دلم براش میسوزه امیدوارم حرفایی که بهش زدم روش تاثیر بذاره و زندگی خوبی داشته باشه
جانگوک محکم جیمینو بغل کرد
+وای من از این خوشحال تر نمیشم
بعد سریع جیمنیو‌ از آغوشش جدا کرد و گفت:
+بهت دست زد؟ اذیتت کرد؟
×نه اصلا
تهیونگ جیمینو از روی زمین بلند کرد و وارد خونه شد
×عه چیکار می‌کنی دیوونه!
تهیونگ جیمینو پایین گذاشت و بعد عمیق بوسیدش
+ته لطفا حدتو بدون اون جفت کنه
تهیونگ دست از بوسیدن جیمین کشید و گفت:
_ببخشید ولی اون جفت منم هست
+هوس مردن کردی؟
جیمین زد زیر خنده و گفت:
×میگم دو سالتونه میگین نه
+من از خوشحالی نمی‌دونم چیکار کنم
_منم همینطور باورم نمیشه همه چی تموم شده باشه
×خب برای اینکه تموم نشده تازه شروع شده
کوک با ترس پرسید
+چرااا؟
×چون تو بیمارستان بهم گفتن اون دو تا آلفای دو ساله قراره پدر بشن
تهیونگ داد کشید
_چیییییییییییی؟
×آزمایشای من بخاطر وجود سم تو بدنم خطا میداد بعد از خوردن پادزهر سه قلو های فسقلیتون اعلام حضور کردن
+سه قلوووو؟؟؟؟؟
×سکته نکنید چتونه؟
_وای میگم چرا با وجود اینکه اینهمه لاغر شده یه شکم فسقلی درآورده که آب نمیشه!
جیمین خندید
جانگوک به سمتش رفت و محکم بغلش کرد
×یواش تر!
تهیونگ بغلش کرد و حالا جیمین بین دو آلفای دوست داشتنش قفل شده بود
+دیگه نمیذارم کسی اذیتت کنه
_یه خانواده ی شیش نفره! از از رویا هم قشنگتره
+اگه شبیه تو بشن چی ته؟
_امشب زنده نمیمونی کوک
×جفتتون کتک میخواین
الکس پارس کنان به طرفشون دوید جیمین خم زد و بغلش کرد و بوسیدش
×الکسسس
_اوه ببخشید یه خانواده ی هفت نفره
+باید بریم خرید کنیم
_جیمین خیلی ضعیف شده یه عالمه خوراکی های تقویتی باید بگیریم
کوک جیمینو‌ بغل کرد و روی مبل نشوند
×چیکار میکنی؟
+تو نباید سرپا بمونی
×چی میگی!!!
_اونا لگد میزنن؟ اسماشون چیه؟
+ابله اونا بچه های ما هستن ما باید براشون اسم بذاریم
_وای حواسم نبود اصلا شوکم
+شام چی درست کنیم؟
_من درست میکنم
+نهههه تو گند میزنی
_جیمین دوست داره
+نخیر به زور میخوره
×پسراااااا آروم باشین هول نکنین خونسردیتونو حفظ کنین باید به پدر بزرگ و خانواده هامون اطلاع بدیم
_سه تا بچه چجوری تو شکمت جا شده؟
×اوه گااااد دارم با کیا جدی حرف میزنم
+اگه شبیه هم باشن و با هم قاتی شن چی؟
جیمین خندید و گفت:
×بسسسسه کوچولوهای دیوونه!
تهیونگ هم خندید و سر جیمینو بوسید بعد کنارش نشست و دستشو روی شکمش گذاشت جانگوک هم اون طرفش نشست و بغلش کرد
بعد تهیونگ به جیمین نگاه کرد و بی صدا چیزی گفت که جیمین متوجه نشد
×چی؟ من لب خونیم ضعیفه چی گفتی؟
جانگوک لبخند شیرینی زد و حرف بیصدای تهیونگ رو بازگو کرد و چیزیو به زبون آورد که جیمین حس کرد کنار اون دو نفر خوشبخت ترین آدم روز زمینه!
+دو..دو.....دو...ست....دا...دا.....رم!

پایان فصل اول

💚💚💛💛🌟💚💚💛💛🌟💚💚💛💛

سلام خوشگلای من 💓🎗️

چطوررررین؟

امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه 💕 😘

به هرحال امیدوارم بازم همراهم باشین
دوستون دارم ماچ بهتون 💞❤️

I..L..L..L..LOVE..y..y..y..you.Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang