_بگو سرندیپیتی
×سرندیپیتی
تهیونگ خندید جانگوک به ته نگاه کرد و همراهیش کرد
جیمین لبخند کم جونی زد و با اعتراض گفت:
×مسخرم نکن
_مسخرت نمیکنم خیلی بامزس
جانگوک ادای جیمینو درآورد
×کوکیییی!
_کیوت
×خب چیکار کنم بخاطر مدل دندون جلوییمه که نمیتونم س رو خوب تلفظ کنم (نویسنده عاشق تلفظ حرف سین از زبون جیمینه)
_همینم باعث شده کیوت شی
جیمین سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت
عصر اون روز برای زدن قطعه ی جدید مشغول تمرین کردن بود و جانگوک هم رفته بود حموم ...حسابی گرم نواختن بود و حواسش به هیچی جز ویالون جدیدش نبود.....
چشاشو بست و سعی کرد بره تو حس و حال خودش که بوی خوبی رو حس کرد بوی گل....گل رز چشاشو باز کرد یه شاخه گل رز آبی رنگ مقابلش گرفته شده بود سرشو بلند کرد تهیونگ جلوش ایستاده بود یکی از ابروهاشو داد بالا و به گل اشاره کرد....
جیمین ویالونو زمین گذاشت و گل رو از تهیونگ گرفت
×خوشگله
_اره ...خوشگله
جیمین لبخند زد و به گل نگاه کرد
×مناسبتش چیه؟
_همینجوری
×من تا حالا از کسی رز آبی نگرفتم
تهیونگ روی تخت نشست و گفت:
_پس من اولیشم
×اره....چرا آبی؟
_نمیدونی رز آبی یعنی چی؟
×نه یعنی چی؟
_یعنی من بهت فکر میکنم با اینکه میدونم دست نیافتنی هستی
جیمین با تعجب به تهیونگ نگاه کرد
_چرا تعجب کردی؟!
×این.....این حرف دل خودته؟!
_شاید!
×لطفا دفعه ی دیگه گلی برام بگیر که معنیش بشه بهت فکر میکنم و به دستت میارم!
_دوست داری اینجوری باشه؟
جیمین که تازه فهمیده بود چه سوتی بزرگی داره گفت:
×نه فقط ....کلا گفتم ...اوووم ممنونم بابت گل
تهیونگ خندید..... یه جعبه ی سورمه ای رنگ رو از جیبش درآورد اونو مقابل جیمین گرفت و بازش کرد
×وای ...این چیه؟
_تو فکر کن هدیه ی عذرخواهی بخاطر همه ی سال هایی که بخاطر لکنتت اذیت شدی هرچند که میدونم نه چیزیو عوض میکنه و نه جبران
×این خیلی قشنگه!
تهیونگ دستنبدو از جعبه درآورد و دور مچ جیمین بست جیمین با ذوق بهش نگاه کرد اون یه دستنبد درخشان و گرون قیمت بود که ستاره های کوچیکی از زنجیر ظریفش آویزون شده بود ستاره ها حس خوبی بهش میدادن....
_خوشحالم که دوسش داشتی
جیمین تهیونگو بغل کرد تهیونگ لبخند زد و جیمینو به گرمی تو آغوشش پذیرفت
_راستی من باید با یه نفر دیگه هم صحبت کنم
×کی؟
تهیونگ سرشو روی قلب جیمین گذاشت و گفت:
_هی....صدامو میشنوی؟ من ازت معذرت میخوام ....معذرت میخوام که باعث شدم ناراحت شی و بشکنی ...ببخشید که بخاطر رفتارای من خیلی وقتا غصه خوردی امیدوارم بتونم جبران کنم
تهیونگ سرشو بلند کرد و از فاصله ی نزدیکی به جیمین نگاه کرد .......جیمین مات و مبهوت مونده بود نمیدونست چی بگه به تک تک اجزای صورت تهیونگ خیره شده بود
_جیمین؟ خوبی؟
جیمین آب دهنشو قورت داد و سرشو پایین انداخت
_چرا جدیدا نگاهتو میدزدی ؟ ببینم تو از من خجالت میکشی؟
×نه!
_پس چرا بهم نگاه نمیکنی ازم بدم میاد؟
×نه!
_خب من بیشتر از این مزاحمت نمیشم به کارت برس
تهیونگ بلند شد اما با دیدن جیمین که سرشو انداخته بود پایین و قطره های اشک از چشاش سرازیر شده بودن ایستاد
_جیمین!؟
جیمین با گریه گفت:
×چیزی نیست
_چی شد؟!
×چیزی نیست فقط یاد گذشته افتادم
تهیونگ روی تخت نشست و صورت جیمینو بالا گرفت اشکاشو با دستش پاک کرد و گفت:
_سخت گذشت؟
×خیلی....
_میخوای حرف بزنی؟
×خیلی سخته دائم سعی کنی بغضتو قورت بدی و لبخند بزنی ...خیلی سخته وسط خنده هات اشک بریزی
تهیونگ با ناراحتی سرشو پایین انداخت
×اخرین باری که تست آواز دادم و قبول نشدم تا خونه دویدم و گریه کردم چون نتونسته بودم یه آهنگ ساده رو راحت بخونم همه میومدن صداشونو بسنجن اما من باید مراقب حرف زدنم میبودم .....تو مدرسه آرزو میکردم معلما باهام حرف نزنن چون وقتی مجبور میشدم جواب سوالشونو بدم کل کلاس بهم میخندیدن من فقط گریه میکردم ....
تهیونگ سر جیمینو به سینش چسبوند
×همیشه از حرف زدن فرار میکردم چون خجالت میکشیدم چون میترسیدم مسخرم کنن قلبم دیگه بیشتر از این نمیتونست بشکنه
_متاسفم جیمینا .....متاسفم
تهیونگ اشکای جیمینو پاک کرد همونطور که سرشو نوازش میکرد گفت:
_قیافه هاشونو یادته؟
×قیافه ی کیا؟
_اونایی که تو مدرسه اذیتت میکردن
×چطور ؟
_بیا فردا بریم پیداشون کنیم میخوام همشونو بزنم
جیمین بین اشکاش خندید تهیونگ لبخند زد
×تو دیوونه ای
جیمین سرشو بلند کرد و به تهیونگ نگاه کرد
×تو شوالیه ی تاریکی هستی؟
_اره ...من تو تاریکی ظاهر میشم همیشه صورتمو با نقاب میپوشونم همه فکر میکنن من آدم بدیم خب واقعیت اینه که من آدم بدیم ولی در مقابل کسی که دوستش دارم شکننده ترین موجود روی زمینم!
×تو کسیو دوست داری؟
_این راز شوالیه س !
×نمیشه رازتو بدونم؟
تهیونگ به جیمین که چونش روی سینش قرار داشت و از پایین بهش نگاه میکرد خیره شد با چشمای براقش بهش زل زده بود چطور میتونست در برابر اینهمه زیبایی مقاومت کنه
_راز من......تویی!
جیمین از تهیونگ فاصله گرفت ته لبشو گاز گرفت و بعد با لبخند به طرف در رفت
_منتظر ویالون زدنت هستم
جیمین لبخند زد و سرشو تکون داد نمیدونست چرا دلش میخواست به تهیونگ تکیه کنه باهاش حرف بزنه و درد دل کنه انگار اون لعنتی واقعا شوالیه ای بود که از راه رسیده بود تا بار سنگین غمهارو از روی دوشش برداره و با شمشیرش شبو به قتل برسونه و خورشیدو آزاد کنه .......
جانگوک پشت در ایستاده بود و بعد از شنیدن حرفای تلخ جیمین آروم اشک میریخت با فهمیدن اینکه تهیونگ داره از اتاق بیرون میاد سریع وارد اتاق خودش شد و درو بست!
.............
_آبام میگفت این به نفع شرکته
+آره آبای منم همینو میگفت ولی اگه نباشه چی
_نمیدونم بلاخره یا میشه یا نمیشه
+خب پس دوتا راه حل داره.....
جانگوک بی توجه به گلاسی که روی میز بود به سمت تهیونگ رفت ....حین حرف زدن دستش به گلاس خورد صدای شکستنش تو سالن پیچید
_اوه چیکار کردی کوک!
+اینو کی اینجا گذاشته بود؟
_من! خب رو میز بود دیگه تو مشکل بینایی داری!
+ای بابا برو کنار من جمش کنم
_نمیخواد خودم جمش میکنم
همون لحظه جیمین با ذوق از پله ها اومد پایین تا بهشون بگه بلاخره قطعه ی جدیدو یاد گرفته!
با سرعت به طرفشون دوید
×یاد گرفتم! بلاخره یاد گرفتممم
+جیمین نیا اینور
_جیمیییییین!
تهیونگ و جانگوک سعی کردن جلوی جیمینو بگیرن اما دیر شده بود اون با عجله وارد منطقه ی خطر شده بود!
دست تهیونگ روی سینه ی جیمین قرار داشت تا مانع جلو اومدنش بشه خودش درحالی که بین نشستن و ایستادن معلق مونده بود به جیمین نگاه میکرد جانگوک هم با دهن نیمه باز به پای تهیونگ که دقیقا روی یکی از خرده شیشه ها قرار داشت نگاه میکرد
_برو عقب اینجا شیشه ریخته
جیمین با بهت زدگی چند قدم رفت عقب
+عقب تر وایسا من شیشه هارو جمع کنم تهیونگ پاتو بلند کن
تهیونگ پاشو بلند کرد سوزش بدی تو پاش پیچید
×وای تو پاش شیشه رفته!
_نترس چیزی نیست
+پاتو بلند کن درش بیارم
تهیونگ آروم روی مبل نشست و کوک شیشه رو از پاش درآورد
+زیاد عمیق نیست
×میخوای بریم دکتر؟
_نه نیازی نیست
×وای همش تقصیر کنه
+تقصیر تو چرا من حواسم نبود شکوندمش
×من میرم باند بیارم
جانگوک شیشه هارو از روی زمین جمع کرد قلب جیمین تند تر از همیشه میزد! با وسایل مورد نیاز به سالن برگشت جانگوک پای تهیونگو پانسمان کرد
×متاسفم تهیونگ
_تو چرا متأسفی آخه! بعدشم من شوالیم چیزیم نمیشه نترس
+اگه تهیونگ شوالیه س پس من چیم؟
جیمین خندید و گفت:
×بداخلاق ترین موجود روی زمین
+حتما دیو دو سرم
×اون وقت کی دلبره؟
جانگوک با شیطنت به جیمین نگاه کرد .....وقتی اینجوری نگاش میکرد دلش میخواست بره تو زمین یا بال دربیاره پرواز کنه و سریع از اونجا دور شه اون نگاه بیش از اندازه ذوب کننده بود!
.
.
.
.
.
.
جیمین الکسو بغل کرد و رو پاش نشوند بعد در حالی که نوازشش میکرد گفت:
×خیلی مراقبمن....انگار شکستنی ام!
÷چه عجیب!
×فقط سه هفته دیگه مونده
جکسون فنجون قهوه به جیمین داد و گفت:
÷حست بهشون همونجوریه؟
جیمین مکث کرد و همونطور که دستشو روی بدن پشمالوی الکس میکشید گفت:
×نمیدونم چرا دیگه ازشون متنفر نیستم حتی یه وقتایی ازشون خجالت میکشم!
جکسون اخم کرد
×ولی عشقی در کار نیست ....خودت که بهتر میدونی
جکسون از جاش بلند شد و کنار جیمین نشست دستشو دور شونش حلقه کرد و گفت:
÷من و تو یه کار نیمه تموم داشتیم مگه نه؟
جیمین سرشو پایین انداخت و بعد دوباره به چشمای جکسون خیره شد جکسون آروم به جیمین نزدیک شد قهوه رو از دستش گرفت و روی میز گذاشت الکس از رو پای جیمین پایین پرید......
جکسون جیمینو به خودشو نزدیک کرد و لباشو روی لب های گرمش گذاشت خوردن پاستیل های نرم و خوشمزه ی جیمین تنها چیزی بود که حواس جکسونو از همه چی پرت میکرد
همونطور که میبوسیدش آروم روی مبل خوابوندش ....بین بوسه هاش وقفه ای ایجاد کرد و لباشو از لبای جیمین جدا کرد از فاصلهی نزدیک به صورتش خیره شد جیمین تند نفس میکشید ......
جکسون دوباره به لباش حمله ور شد جیمین احساس خوبی داشت اما حس ترس عجیبی هم داشت!
جکسون شروع کرد به بوسیدن گردنش
×مراقب باش کیس مارک نذاری رو گردنم
÷حواسم هست!
یکم که گذشت سرشو بلند کرد و گفت:
÷کی میشه این یواشکی اومدنا تموم شه و تمام و کمال مال من شی
×فقط سه هفته ی دیگه تحمل کن
÷وزنم اذیتت میکنه؟ میخوای جامونو عوض کنیم؟
×نه خوبم
÷جیمین؟
×بله؟
÷میترسم عاشقشون شی!
×شوخی میکنی دیگه؟
÷اگه یه روز بیای بهم بگی عاشقشون شدی چی؟
×این اتفاق نمیوفته
÷اگه بیوفته چی؟
×نمیوفته جک!
جکسون لبخند کمرنگی زد و دوباره به طرف لبای جیمین رفت
×اوه جکسون من باید برم
÷به این زودی!
×هر لحظه ممکنه برگردن من به کوک قول دادم بدون اجازش بیرون نرم
جیمین دستپاچه شده بود و با عجله مشغول پوشیدن هودیش بود
×اوه دیشب به تهیونگ گفتم امروز براش جاجانگمیون درست میکنم
جکسون به جیمین که با هراس لباسشو میپوشید و از اون دو نفر میگفت نگاه کرد
×میبینمت جکسون
÷مراقب خودت باش!
جکسون طبق معمول رفتن جیمینو تماشا کرد الکس دور پاش چرخید و پارس کرد جکسون روی زانوهایش نشست دستشو روی سر الکس کشید و گفت:
÷توام فکر میکنی یه اتفاقایی داره میوفته نه؟به نظرت کسی که به جفتاش خیانت میکنه به منی که هیچ نسبتی باهاش ندارم وفادار میمونه؟
الکس پارس کرد
÷معلومه که نه ....معلومه که نمیمونه مگه اینکه مجبور شه!
جکسون الکسو بغل کرد و با مهربونی بهش خیره شد و بعد گفت:
÷مثل تو که مجبور شدی پیشم بمونی .....تو همش ازم فرار میکردی یادته؟
الکس پلک میزد و با چشمای بی گناهش به صاحبش نگاه میکرد
÷اما بعد از اینکه به پات آسیب زدم دیگه نتونستی زیاد ازم دور شی گرچه بازم سعی کردی فرار کنی اما موفق نشدی ......ضمنا بخاطر آخرین فرارت ممنونم باعث شدی جیمینو پیدا کنم
جکسون درو بست و الکسو روی زمین گذاشت
÷من دوست دارم بهت محبت میکنم باعث شدم نجات پیدا کنی.... هر ماه میبرمت پیش دامپزشک بهترین غذا و امکاناتو برات فراهم کردم مگه نه؟
الکس کنار گیتارا نشست و خودشو جمع کرد
÷حالا چه اشکالی داره که در قبال همه ی محبتام یه بارم بهت آسیب زدم! خب بخاطر خودت اینکارو کردم
بعد ظرف غذارو جلوی الکس گذاشت و آروم گفت:
÷ فقط برای اینکه وفادار بمونی!🌹🌳🌵🌹🌵🌴🌷🌲🌻🌲
سلام👋
امیدوارم دوست داشته باشین💞🌸🌤️ووت و کامنت فراموش نشه 🧡💓
راستی ایده ی یه فیک جدید تو سرمه ولی تا وقتی این فیک تموم نشه راجبش حرف نمیزنم
هی به خودم میگم بابا تو میخواستی بری واتپد یه فیک بذاری و بعد خداحافظی کنی چی شد که هنوز دل نکندی و هی ایده میاد تو ذهنت!
هر فیکی که آپ میکنم میگم این دیگه آخریشه و باز ایده ی جدید میاد تو ذهنم 😩

VOCÊ ESTÁ LENDO
I..L..L..L..LOVE..y..y..y..you.
Fanficدو...س....س...ست.....دا..ر....ر...ر....م خلاصه: پدر بزرگ خاندان جئون برای جلوگیری از اختلاف بین سه پسرش تصمیم عجیبی میگیره.....اون براشون شرط میذاره که فقط در صورتی سهم شرکت رو بهشون واگذار میکنه که پسراشون با هم ازدواج کنن و یه وارث به دنیا بیارن...