چند روز بعد
جیمین همراه با آهنگی که پلی کرده بود زمزمه میکرد حس بی نظیری داشت....حالا دیگه میتونست به راحتی موزیک مورد علاقشو بخونه
تهیونگ با حال عجیبی نگاش میکرد از پله ها پایین اومد و وارد آشپزخونه شد از اولشم نمیدونست صدای جیمین چه جادوی عجیبی داشت که اینطور محوش میشد....
_صبح بخیر
جیمین موزیکو استاپ کرد و گفت:
×صبح بخیر شوالیه ی تاریکی
_چرا شوالیه ی تاریکی؟
×کسی که با ساتور در میشکنه با گلدون حمله میکنه شوالیه نیست؟
تهیونگ خندید جیمین هم لبخند زد
×بشین الان میزو میچینم
تهیونگ پشت میز نشست و جیمین صبحانه رو حاضر کرد
×نمیدونستم دقیقا چی دوست داری برای همین از هرچیزی که بلد بودم یکم درست کردم
_ممنون جیمین
همون لحظه صدای شالاپ شولوپ صندل های جانگوک به گوش رسید با چهره ی اخمو و عبوس اومد تو آشپزخونه بدون توجه به جیمین و تهیونگ در یخچالو باز کرد پاکت شیرو برداشت و داخل لیوانش ریخت
×صبح بخیر کوک
جانگوک جوابی نداد شیرشو سر کشید و بعد لیوان شیرو محکم روی کانتر کوبید و به طرف پله ها رفت
×تو صبحونتو بخور من میرم باهاش صحبت کنم
_باشه
×کوک صبر کن
جانگوک بی توجه به جیمین وارد اتاقش شد خواست درو ببنده که جیمین مانع شد
×صبر کن باید با هم حرف بزنیم
+من حرفی با تو ندارم
×چرا؟ چون بهت تجاوز کردم؟
جانگوک با اخم نگاش کرد و بعد روی تخت نشست و سرشو پایین انداخت .....جیمین کنارش نشست
×پسره ی سرتق اخمو
جانگوک چیزی نگفت
×من میخوام همه چی درست شه باید به هم کمک کنیم هر سه تامون میخوایم به سهممون برسیم مگه نه؟
کوک جوابی نداد
×پس باید به هم کمک کنیم با دعوا و جر و بحث نمیشه ادامه داد اگه حقمونو میخوایم باید با هم کنار بیایم
+حتما بازم من مقصرم ...من وحشیم من همه چیو خراب میکنم من روانیم
×نه من نمیخوام این حرفارو بهت بزنم اتفاقا تو قلب بزرگی داری از همه ی ما دلسوز تری مهربون تری حساس تری برای همینم هست که سریع از کوره در میری و نمیتونی احساساتتو کنترل کنی
کوک روشو برگردوند
×چرا روتو برمیگردونی؟
+من.....نمیخواستم اون اتفاق بیوفته .....نمیخواستم بهت تجاوز کنم ....نمیخواستم به هیچکدومتون آسیب بزنم
×میدونم!
+اما ته همش میره رو اعصابم حرفایی میزنه که نباید بزنه کارایی میکنه که نباید بکنه
جیمین حس میکرد با یه پسربچه صحبت میکنه ! اون مثل یه پسربچه گله و شکایت میکرد
×هممون مقصریم کوک ولی الان مسئله این نیست که دنبال مقصر بگردیم ببین همین دیروز مامانم زنگ زد و گفت میخواد بیاد اینجا تا از نزدیک ببینه چطوری حرف میزنم! من ازش خواستم فعلا نیاد میدونی چرا؟
+چرا؟
×چون میخوام چند وقت با شما تنها باشم میخوام تو این مدتی که با همیم بهمون خوش بگذره
+مگه میدونی تا کی با همیم؟
×نه! ولی حداقل به یه تایمی نیاز داریم تا با هم کنار بیایم و به صلح برسیم اول میخوام از توقعات و انتظاراتمون بگم
+خب؟
×تو بدت میاد من تنهایی برم بیرون ...علتش اینه که میترسی کسی بهم آسیب بزنه یا مزاحمم بشه و نتونم از خودم دفاع کنم درسته؟
+چرا فکر کردی برام مهمی؟
×کوک لطفا غرورتو بذار کنار و جدی باش
+من فقط نمیخوام دردسر ایجاد شه
جیمین لبخند زد
×باشه همینی که میگی به هرحال من تصمیم گرفتم بدون اجازت یا اصلا بدون تو بیرون نرم
کوک به جیمین نگاه کرد
×جدی میگم باور کن
+چی شد یهو مهربون شدی پدربزرگ چیزی گفته؟!
×گفتم که باید به صلح برسیم .....در عوض از توام یه انتظارایی دارم
+چی؟
×زود عصبی نشو داد و بیداد راه ننداز ریلکس باش ....با تهیونگ مدارا کن هرچقدر که من متعلق به توام متعلق به اونم هستم
+اون اصلا نمیدونه همسر داشتن یعنی چی!
×هرکسی یه جوره دیگه نباید توقع داشته باشی مثل تو رفتار کنه حیف آلفایی به خوشتیپی تو نیست انقدر بداخلاق باشه
+اوه جیمین عجیب غریب شدی!
×نه فقط دارم سعی میکنم حرفای قلبمو بزنم
+به نظر تو من خوشتیپم؟
×معلومه که هستی به نظر تو چی؟ من سکسی و هاتم؟
کوک خندید و با دستش آروم صورت جیمینو هول داد
+خفه شو!
×پس هستم!
+نه
×اگه نیستم پس چرا اونجوری نگام میکنی
+چون برام جالبه یه لکنتی چجوری داره انقدر خوب حرف میزنه
×همه ی اینا بخاطر موزیکه ....
+پس موزیک شفادهنده ی توئه چرا زودتر نفهمیدی!
×نمیدونم! حالا مثل یه پسر خوب بیا بشین با من و ته صبحونه بخور
+اون با من قهره
×نیست تو بیا
جیمین بلند شد و دست کوک رو گرفت و از جاش بلندش کرد بعد وارد آشپزخونه شدن تهیونگ مشغول خوردن صبحونه بود جیمین کنارش نشست و از جانگوکم خواست بشینه بعد بهش اشاره کرد تا حرفشو بزنه
کوک یکم مکث کرد و بعد گفت:
+معذرت میخوام
_از بچگی وحشی بودی
+دیدی گفتم این آدم نیست
×عه تهیونگ!
_باشه بابا
+خب؟
_خب چی؟
+نمیخوای معذرت خواهی کنی؟
_نه!
جانگوک با لحن اعتراض آمیز و کیوتی گفت:
+جیمییییین
×تهیونگ!!
_باشه......معذرت میخوام زدمت
×افرین پسرا!
_جیمین من فکر کنم یه عذرخواهی به توام بدهکارم یعنی خیلی بیشتر از یه عذرخواهی ....ببخشید مسخرت میکردم یا اذیتت کردم
+منم.....منم همینطور ببخشید که اذیتت کردم هرچند کار من در مقابل تهیونگ خیلی بدتر بود و حق داری اگه به راحتی نخوای منو ببخشی
×من جفتتونو بخشیدم ...خیلی وقت پیش ....شما رفیقای بچگی من هستین من بهترین روزای بچگیمو با شما گذروندم
+صد در صد ...اصلا مگه میشه یکی جانگوکو داشته باشه و بهش بد بگذره
_باز این خود شیفته شروع کرد
جیمین با صدای بلند خندید و بعد هردوی اونا با خنده ی جیمین خندیدن
..........
جیمین داشت تختشو مرتب میکرد که تهیونگ وارد شد
_جیمین؟
×بله؟
_داری چیکار میکنی؟
×هیچی یکم اینجارو مرتب میکردم
_میشه بیام تو؟
×اره حتما
تهیونگ وارد اتاق شد ویالون جیمینو برداشت و دستشو روش کشید
_خیلی وقته نزدی
×اره
_میدونستی من از ویالون زدنت خوشم میاد
×واقعا؟ فکر میکردم بدت میاد!
_نه دوسش دارم
×باشه هروقت دلت خواست میتونی ازم بخوای تا برات بزنم
_ممنون
×ته
_بله
×حس میکنم یه چیزی میخوای بهم بگی
_من؟نه!
تهیونگ مکثی کرد و گفت:
_فقط .....هیچی ولش کن
×بگو دیگه
_میخواستم بگم ....البته فکر کنم تو دوست نداری ....میشه....میشه منم مارکت کنم؟
جیمین به فکر فرو رفت اینکه تهیونگ چنین درخواستی ازش میکرد میتونست دو دلیل داشته باشه یا واقعا ازش خوشش میومد و یا طبق حسادتی که همیشه داشت و فکر میکرد از دیگران عقبه دلش نمیخواست از جانگوک عقب بمونه!
جیمین اصلا دلش نمیخواست این اتفاق بیوفته چون درواقع هنوز از جفتشون دل چرکین بود! اما برای حفظ روابط باید به بعضی چیزا تن میداد
×زودتر از اینا انتظار داشتم اینو ازت بشنوم
_واقعا؟ فکر میکردم دوست نداری!
×بیا انجامش بدیم
_خیلی دردت میاد؟
×نه ...مشکلی نیست ته
تهیونگ با اشتیاق به گردن جیمین نگاه کرد و بعد بهش نزدیک شد جیمین منتظر موند نمیدونست ری اکشن جانگوک چیه! فقط امیدوار بود همه چی آروم پیش بره با حس سوزش و دردی که تو پوستش پیچید آخ ضعیفی گفت و چشاشو بست.....
.
.
.
.
.
صبح روز بعد

YOU ARE READING
I..L..L..L..LOVE..y..y..y..you.
Fanfictionدو...س....س...ست.....دا..ر....ر...ر....م خلاصه: پدر بزرگ خاندان جئون برای جلوگیری از اختلاف بین سه پسرش تصمیم عجیبی میگیره.....اون براشون شرط میذاره که فقط در صورتی سهم شرکت رو بهشون واگذار میکنه که پسراشون با هم ازدواج کنن و یه وارث به دنیا بیارن...