4

7.7K 1.1K 128
                                        

بعد از گذشت نیم ساعت تهیونگ گفت:
_کوک بسشه.....بیارش بیرون
جانگوک از جلوی تلویزیون بلند شد و از پشت در گفت:
+تنبیه شدی بچه پرو؟
صدایی نشنید
+نه مثل اینکه هنوز تنبیه نشدی
_کوک درو باز کن
+برا چی باز کنم مگه نمی‌بینی لالمونی گرفته
_ای بابا زیادی سخت میگیری
تهیونگ جانگوکو کنار زد و درو باز کرد ....اما وقتی درو باز کرد با جیمینی که رو‌ زمین افتاده بود و چشاش بسته بود مواجه شد
_جیمین!
تهیونگ جیمینو از اتاقک کشید بیرون جانگوک بلندش کرد و نشوندش
_جیمین؟ جیمین؟
+چش شده!؟
_از من میپرسی؟ برو یه لیوان آب بیار
جانگوک بلافاصله با یه لیوان آب برگشت تهیونگ ابو به صورت جیمین پاشید ....چشای جیمین یکم باز شد اما هنوز بیحال بود و به سختی نفس می‌کشید
تهیونگ با ترس داد کشید
_کوک یه کاری بکن نمیتونه نفس بکشه
جانگوک وارد آشپزخونه شد و با دستپاچگی یه کیسه فریزر برداشت و به سالن برگشت
+یقه ی تیشرتشو پاره کن
_برای چی؟
+پاره کن زود
تهیونگ یقه ی تیشرت جیمینو‌ پاره کرد جانگوک‌ کیسه فریزرو جلوی بینی و دهن جیمین گرفت
+نفس بکش جیمین....زودباش لنتی نفس بکش
جیمین شروع کرد به نفس کشیدن چند دقیقه به اینکار ادامه داد تا حالش یکم بهتر شد
تهیونگ با نگرانی گفت:
_داشتی میکشتیش!
+خفه شو ته .....نفس عمیق بکش
بعد از اینکه ریتم نفساش بهتر شد جانگوک بغلش کرد و از پله ها بالا رفت جیمینو روی تخت گذاشت تهیونگ هم وارد اتاق شد
_ببریمش دکتر؟
+نیازی نیست حالش خوبه
جیمین هنوز بیحال بود
_چرا اینجوری شد؟
کوک با عصبانیت گفت:
+من از کجا بدونم ته؟
جانگوک از اتاق بیرون رفت تهیونگم دنبالش راه افتاد
_اگه میمرد میخواستی چیکار کنی هان؟
+فعلا که زندست
_برای چی نذاشتی بره؟ داری زیادی بهش سخت میگیری
+کجا بره؟
_من چمیدونم بره قدم بزنه چی میشه مگه؟
+لازم نکرده
_مگه زندونی ماست؟ بعدشم اون جایی نمیره اگه میخواست چیزی به کسی بگه تا الان می‌گفت
+ته من نمیخوام بره بیرون بفهم!
_اخه برای چی؟!
کوک داد کشید
+برای اینکه من میگم
_کتکش که زدی زندانیش که کردی چند دقیقه پیشم اگه درو باز نمی‌کردم میکشتیش
+آره اصلا می‌خوام بکشمش جفتمه اختیارشو دارم
_اون جفت منم هست!
همون لحظه جیمین با بیحالی از اتاق اومد بیرون دستشو روی سرش گذاشته بود و با تکیه به دیوار راه می‌رفت
تهیونگ رفت پیشش
جیمین با کمک تهیونگ از پله ها اومد پایین
_چرا اینجوری شدی؟
جیمین میخواست بگه که فوبیاش از همون روز لعنتی شروع شده اما واقعیت این بود که اون تمام حرفهای تهیونگ و کوک رو شنیده بود و بهشون فکر کرده بود.....
به زجر و گریه های یواشکی تهیونگ وقتی که مقایسه میشد فکر کرد به ذوق کور شده ی جانگوک و غرور خورد شدش.... اون به همه ی اینا فکر کرده بود .....
سرشو تکون داد و چیزی نگفت
_میگی چت شد یا نه؟
+حتما از ترس حالش بد شده بزدل ترسو
جیمین چیزی نگفت اومده بود که بگه....اومده بود تا داد بزنه و عقده های دلشو‌ بیرون بریزه اما نه زبونشو داشت نه حوصلشو .....
به طرف پله ها رفت تا به اتاقش برگرده جانگوک خواست دنبالش بره که تهیونگ مانع شد
_ولش کن بذار تنها باشه
بعد از اتفاق اون شب تا چند روز همه چی آروم بود و کاری به کارش نداشتن جیمین از این وضعیت حس بهتری داشت با خیال راحت تری ویالون میزد، کتاب میخوند آشپزی میکرد بعضی وقتا هم فیلم میدید و تلفنی با پدر و مادرش حرف میزد
اما این آرامش دووم زیادی نداشت......
.
.
.
.
.
.

I..L..L..L..LOVE..y..y..y..you.Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang