بعد از گذشت نیم ساعت تهیونگ گفت:
_کوک بسشه.....بیارش بیرون
جانگوک از جلوی تلویزیون بلند شد و از پشت در گفت:
+تنبیه شدی بچه پرو؟
صدایی نشنید
+نه مثل اینکه هنوز تنبیه نشدی
_کوک درو باز کن
+برا چی باز کنم مگه نمیبینی لالمونی گرفته
_ای بابا زیادی سخت میگیری
تهیونگ جانگوکو کنار زد و درو باز کرد ....اما وقتی درو باز کرد با جیمینی که رو زمین افتاده بود و چشاش بسته بود مواجه شد
_جیمین!
تهیونگ جیمینو از اتاقک کشید بیرون جانگوک بلندش کرد و نشوندش
_جیمین؟ جیمین؟
+چش شده!؟
_از من میپرسی؟ برو یه لیوان آب بیار
جانگوک بلافاصله با یه لیوان آب برگشت تهیونگ ابو به صورت جیمین پاشید ....چشای جیمین یکم باز شد اما هنوز بیحال بود و به سختی نفس میکشید
تهیونگ با ترس داد کشید
_کوک یه کاری بکن نمیتونه نفس بکشه
جانگوک وارد آشپزخونه شد و با دستپاچگی یه کیسه فریزر برداشت و به سالن برگشت
+یقه ی تیشرتشو پاره کن
_برای چی؟
+پاره کن زود
تهیونگ یقه ی تیشرت جیمینو پاره کرد جانگوک کیسه فریزرو جلوی بینی و دهن جیمین گرفت
+نفس بکش جیمین....زودباش لنتی نفس بکش
جیمین شروع کرد به نفس کشیدن چند دقیقه به اینکار ادامه داد تا حالش یکم بهتر شد
تهیونگ با نگرانی گفت:
_داشتی میکشتیش!
+خفه شو ته .....نفس عمیق بکش
بعد از اینکه ریتم نفساش بهتر شد جانگوک بغلش کرد و از پله ها بالا رفت جیمینو روی تخت گذاشت تهیونگ هم وارد اتاق شد
_ببریمش دکتر؟
+نیازی نیست حالش خوبه
جیمین هنوز بیحال بود
_چرا اینجوری شد؟
کوک با عصبانیت گفت:
+من از کجا بدونم ته؟
جانگوک از اتاق بیرون رفت تهیونگم دنبالش راه افتاد
_اگه میمرد میخواستی چیکار کنی هان؟
+فعلا که زندست
_برای چی نذاشتی بره؟ داری زیادی بهش سخت میگیری
+کجا بره؟
_من چمیدونم بره قدم بزنه چی میشه مگه؟
+لازم نکرده
_مگه زندونی ماست؟ بعدشم اون جایی نمیره اگه میخواست چیزی به کسی بگه تا الان میگفت
+ته من نمیخوام بره بیرون بفهم!
_اخه برای چی؟!
کوک داد کشید
+برای اینکه من میگم
_کتکش که زدی زندانیش که کردی چند دقیقه پیشم اگه درو باز نمیکردم میکشتیش
+آره اصلا میخوام بکشمش جفتمه اختیارشو دارم
_اون جفت منم هست!
همون لحظه جیمین با بیحالی از اتاق اومد بیرون دستشو روی سرش گذاشته بود و با تکیه به دیوار راه میرفت
تهیونگ رفت پیشش
جیمین با کمک تهیونگ از پله ها اومد پایین
_چرا اینجوری شدی؟
جیمین میخواست بگه که فوبیاش از همون روز لعنتی شروع شده اما واقعیت این بود که اون تمام حرفهای تهیونگ و کوک رو شنیده بود و بهشون فکر کرده بود.....
به زجر و گریه های یواشکی تهیونگ وقتی که مقایسه میشد فکر کرد به ذوق کور شده ی جانگوک و غرور خورد شدش.... اون به همه ی اینا فکر کرده بود .....
سرشو تکون داد و چیزی نگفت
_میگی چت شد یا نه؟
+حتما از ترس حالش بد شده بزدل ترسو
جیمین چیزی نگفت اومده بود که بگه....اومده بود تا داد بزنه و عقده های دلشو بیرون بریزه اما نه زبونشو داشت نه حوصلشو .....
به طرف پله ها رفت تا به اتاقش برگرده جانگوک خواست دنبالش بره که تهیونگ مانع شد
_ولش کن بذار تنها باشه
بعد از اتفاق اون شب تا چند روز همه چی آروم بود و کاری به کارش نداشتن جیمین از این وضعیت حس بهتری داشت با خیال راحت تری ویالون میزد، کتاب میخوند آشپزی میکرد بعضی وقتا هم فیلم میدید و تلفنی با پدر و مادرش حرف میزد
اما این آرامش دووم زیادی نداشت......
.
.
.
.
.
.

KAMU SEDANG MEMBACA
I..L..L..L..LOVE..y..y..y..you.
Fiksi Penggemarدو...س....س...ست.....دا..ر....ر...ر....م خلاصه: پدر بزرگ خاندان جئون برای جلوگیری از اختلاف بین سه پسرش تصمیم عجیبی میگیره.....اون براشون شرط میذاره که فقط در صورتی سهم شرکت رو بهشون واگذار میکنه که پسراشون با هم ازدواج کنن و یه وارث به دنیا بیارن...