جیمین برق اتاقو روشن کرد نمیدونست این چندمین بار بود که اتاق بچه هاشو چک میکرد به سه تخت کوچیک و کیوت و عروسکا و اسباب بازی های رنگارنگ که همه جای اتاقو پر کرده بودن نگاه کرد ....
از شدت ذوق نزدیک بود گریش بگیره دستشو زیر شکمش گرفت و چند قدم جلو رفت اون تو ماه آخر بارداری بود و حسابی سنگین شده بود
گاهی وقتا راه رفتن براش سخت میشد بعضی اوقات هم نفسش تنگ میشد اما همه ی اینا ارزش دیدن اون سه تا فرشته رو داشت....
انتظار کشیدن برای سه مهمون کوچولویی که تا حالا ندیده بودتشون بی نهایت قشنگ بود .....اونا همه چیزو آماده کرده بودن و فقط منتظر بودن تا خونه رنگ شادی بگیره
جیمین برق اتاقو خاموش کرد و درشو بست و بعد به سمت پله ها رفت تهیونگ که داشت میز شامو جمع میکرد با دیدن جیمین گفت:
_کوک جیمین میخواد بیاد پایین برو کمکش کن
×نه من خودم میتونم بیام
جانگوک بلند شد و از پله ها بالا رفت با بی حوصلگی و خستگی گفت:
+دکتر گفته نباید زیاد حرکت کنی
×حوصلم سر رفت کوک از دراز کشیدن و زل زدن به سقف خسته شدم
+چاره چیه باید تحمل کنی تا بگذره
جانگوک اینو گفت و جیمینو بغل کرد اون حسابی سنگین شده بود جوری که تهیونگ با نگرانی بهشون نگاه میکرد و دائم زیر لب به جانگوک میگفت مراقب باشه
کوک جیمینو روی زمین گذاشت و گفت:
+چیزی میخوری؟
×نه.....کوکا؟
+بله؟
×چرا انقدر بی حوصله ای؟
تهیونگ به جای کوک جواب داد
_چیزی نیست یکم تو شرکت سرش شلوغ شده و کارا به هم ریخته برای همین بی حوصله شده
جیمین سری تکون داد و به طرف گل دوست داشتنیش که گوشه ی سالن بود رفت روی زمین نشست و با لبخند به گلش نگاه کرد
×اوه تو بزرگ شدی
جانگوک با بدخلقی گفت:
+رو زمین نشین جیمین
×الان بلند میشم
جیمین با بی خیالی مشغول نوازش گلش بود
تهیونگ بعد از روشن کردن ماشین ظرفشویی به سالن برگشت و با دیدن جیمین که مثل یه حبه قند شده بود لبخند زد از وقتی باردار شده بود روز به روز زیباتر میشد ......
اما وقتی نگاهش به جانگوک افتاد دلگیر شد اون خوب میدونست که علت ناراحتی کوک چیه ...
جانگوک روزای سختی رو میگذروند و خیلی تحت فشار بود .... کوک آدم متظاهری نبود نمیتونست خونسرد رفتار کنه ناراحتی های ذهنیش خیلی زود تو صورت و رفتارش پدیدار میشدن.....
تهیونگ با صدای جانگوک به خودش اومد
+مگه با تو نیستم میگم از رو زمین بلند شو
لحن تند کوک باعث آزردگی جیمین شد .....با هر سختی ای که بود خواست از روی زمین بلند شه اما با اون شکم بزرگ قطعا نیاز به کمک داشت
قبل از اینکه تهیونگ به کمکش بره جانگوک پیشقدم شد جیمینو از روی زمین بلند کرد و گفت:
+برو تو اتاق و استراحت کن
×کوک حوصلم سر رفت همش تو اتاقم نمیخوام برم
+وضعیتت حساسه الان وقت لجبازی نیست
×ته!
هروقت جیمین از زورگویی کوک به ستوه میومد با حالت کیوتی به تهیونگ پناه میبرد
_کوکا جیمین راست میگه...خب همش تو اتاقشه خسته میشه
+بخاطر بچه ها باید تحمل کنه
جیمین از خشکی رفتار کوک دلخور شد با ناراحتی به سمت پله ها رفت و با احتیاط بالا رفت
تهیونگ با عصبانیت گفت:
_چیکارش داری کوک؟ چرا ناراحتش میکنی؟
+من بخاطر خودش میگم
_من که میدونم چرا انقدر پریشونی
+دوباره شروع نکن
_تقصیر جیمین که نیست
+تقصیر جیمین نیست؟ اگه یکم به حرفم گوش میکرد اینجوری نمیشد
_وای کوک تا کی میخوای به گذشته فکر کنی یادت رفته چقدر اوضاع به هم ریخته بود جای اینکه از سالم بودن جیمین و بچه هامون خوشحال باشی ناراحتی؟
+این سایه ی شوم تا آخرش باهامونه
_داری بزرگش میکنی
+تو جای من نیستی نمیفهمی
_بیخودی نگرانی و با این نگرانی بی موردت داری همه چیو خراب میکنی حیف این روزای قشنگ نیست؟
+منم جای تو بودم همینقدر راحت حرف میزدم
_دست از این بی اعتمادیت بکش هم خودتو عذاب میدی هم مارو طفلی یدیقه اومده بود پایین دلش وا شه ببین چیکار کردی
+هروقت حوصلش سر رفت میتونه صدامون بزنه بریم پیشش
_بابا شاید بخواد بره تو حیاط قدم بزنه
+بی احتیاطه میره تو حیاط قدم بزنه یهو میبینی سر از خیابون درآورده
_یه جوری رفتار میکنی انگار بچه ست
+بچه نبود به حرفم گوش میکرد
_باز رفتی سر خونه ی اول!
+همین لجبازیا و حرف گوش نکردناش باعث شد بچم بمیره
_وای جانگوووووک!
تهیونگ با کلافگی دستشو تو موهاش فرو کرد و گفت:
_گذشته رو بنداز دور
+اگه بچه ی خودتم بود همینو میگفتی؟
_مگه از قصد این کارو کرد؟ بعدشم اون بچه حتی یه ماهشم نشده بود
+معلومه که از قصد کرد اگه جیمین نمیرفت اون اونجا این اتفاق نمیافتاد
_چطوری دلت میاد این حرفو بزنی؟ حال و روزتو یادت رفته؟ یادت رفته چقدر نگرانش بودیم؟ به محض اینکه خطر رفع شد همه چی یادت رفت؟
+نمیدونم چمه ته ....نمیدونم
تهیونگ کنار کوک نشست دستشو روی شونش گذاشت و گفت:
_این روزا خیلی خسته ای همین .....لطفا وضعیت جیمینو درک کن با رفتارایی که تو میکنی فکر میکنه دوسش نداری خودت که میدونی اون الان بیشتر از هر زمان دیگه ای به توجهت نیاز داره...به توجه هردومون
+آره تو درست میگی اما دست خودم نیست
_سعی کن این این فکرارو از سرت دور کنی حالا هم پاشو بریم پیشش از دلش دربیار
+باشه
جانگوک حس میکرد ذهنش از کنترل خارج شده اون عاشق جیمین بود اما گذشته رهاش نمیکرد بعضی وقتا انقدر فکر میکرد تا به مرز دیوونگی میرسید
اعتمادش به جیمین جریحه دار شده بود و هرچه زمان جلوتر میرفت این شک و بد دلی هم بیشتر میشد تا جایی که برای خودشم آزار دهنده شده بود
ماه های اول بارداری همه چیز خوب و نرمال بود اما هرچقدر به ماه های آخر نزدیک میشدن حساسیت کوک هم بیشتر میشد
تهیونگ در اتاقو باز کرد و همراه جانگوک وارد شد جیمین روی تخت دراز کشیده بود با دیدن اون دو نفر گفت:
×چی شده؟
_مگه حتما باید چیزی شده باشه تا بهت سر بزنیم؟
جیمین لبخند زد
جانگوک کتابی که رو پاتختی بود رو برداشت و گفت:
_تا کجا خوندیش؟
×تهیونگ تا صفحه ی سیصد و سه خوندش برام
+خب پس من از ادامش میخونم
جانگوک شروع کرد به خوندن کتاب .....جیمین که دلش میخواست اون کتابو با صدای تهیونگ بشنوه با تردید گفت:
×کوکا
کوک دست از خوندن کشید
×ببخشید ولی میشه ادامه ندی؟!
+بد میخونم؟
×نه! فقط چون .....ته برام میخونه اگه میشه ...دلم میخواد بقیشم با صدای اون بشنوم .....نه اینکه تو بد بخونیا نه...فقط....
+متوجه شدم جیمین
جانگوک کتابو بست و گفت:
+من میرم بخوابم خستم
×کوکا معذرت میخوام نمیخواستم ناراحتت کنم
+ناراحت نشدم
جانگوک بوسه ای روی شکم جیمین گذاشت و گفت:
+شب بخیر کوچولوهای من
جیمین منتظر بود جانگوک به اونم شب بخیر بگه و ببوستش اما جانگوک به شب بخیر کوتاهی اکتفا کرد و از اتاق خارج شد
×ناراحت شد؟
_کاش بهش نمیگفتی!
×اره اشتباه کردم
_خودت که میدونی این روزا یه حالیه.....رو منم حساسه حس میکنه منو بیشتر دوست داری
×نه اصلا اینطور نیست
_میدونم اما کوک اینطوری فکر میکنه
×بذار برم از دلش دربیارم
_نه ول کن بذار یکم تنها باشه
×ته؟
_جانم؟
×حس میکنم از من ناراحته یه جوری شده هرکاری میکنم بهم گیر میده
_هرچی میگه توجه نکن خودت که اخلاقاشو میدونی
×آخخخخخخ
با صدای داد جیمین تهیونگ ترسید و بلند شد
_جیمییین! چی شد؟
×اوووف .....فکر کنم پسرامون بودن خیلی شیطونن
_با هم لگد زدن؟
×اره ....دارن فوتبال بازی میکنن!
تهیونگ کنار جیمین دراز کشید سر جیمینو روی شونش گذاشت و لباشو بوسید
_ممنونم که بخاطر ما و بچه ها این دردارو تحمل میکنی
جیمین با لبخند دستشو روی صورت تهیونگ کشید و گفت:
×امیدوارم خوشبخت ترین خانواده ی دنیارو داشته باشیم
_حتما همینطوره بیبی💚☘️🌈💟🤍💜
فعلا این پارت کوتاهو داشته باشین تا بعدددد💞🐰
امیدوارم دوست داشته باشین
ووت و کامنت یادتون نررررره🎀💃راستی 😬
یه فیک خر سگی تو ذهنم میچرخه میترسم آپش کنم ......
از طرفیم ولم نمیکنه هی میاد و میره
اکشن و پلیسی و این حرفا.....
یه جور بدی ذوق میکنم براش
ولی یا ابلفضللللللل
سوت زنان دور میشوم .....یکی منو از برق بکشهشرط آپ:
ووت: ۱۰۰
YOU ARE READING
I..L..L..L..LOVE..y..y..y..you.
Fanfictionدو...س....س...ست.....دا..ر....ر...ر....م خلاصه: پدر بزرگ خاندان جئون برای جلوگیری از اختلاف بین سه پسرش تصمیم عجیبی میگیره.....اون براشون شرط میذاره که فقط در صورتی سهم شرکت رو بهشون واگذار میکنه که پسراشون با هم ازدواج کنن و یه وارث به دنیا بیارن...