تهیونگ محکم و پشت سر هم ساتورو به در میکوبید انقدر به اینکار ادامه داد تا تونست حفره ی کوچیکی ایجاد کنه دستشو داخل حفره برد تکه های تیز در چوبی دستشو می خراشید اما اهمیتی نداد......
قفل درو باز کرد و وارد شد جانگوک پشت تخت روبروی در تراس نشسته بود و سیگار میکشیداتاق مشترکشون
تهیونگ آروم آروم بهش نزدیک شد ....اون فقط یه باکسر پوشیده بود ....اخماش تو هم بود و به نقطه ی نامعلومی خیره بود!
تهیونگ با حال بد پرسید
_چیکارش کردی؟ جیمین کجاست؟
کوک با دست حمومو نشون داد تهیونگ در حمومو زد
_جیمین؟ جیمییییین؟
جوابی نشنید رو به جانگوک گفت:
_چیکارش کردی؟
+به تو ربطی نداره
جانگوک اینو گفت و لباساشو برداشت و از اتاق خارج شد تهیونگ چند بار دیگه در زد به معنای واقعی کلمه نگران شده بود اما هیچ صدایی از جیمین شنیده نمیشد
_جیمین خواهش میکنم درو باز کن حالت خوبه؟
نیم ساعت بعد در حموم باز شد و تو فضای بخار آلود اون جیمین ظاهر شد .....تهیونگ با دیدن چهره ی جیمین وحشت زده پرسید
_چه بلایی سرت اومده؟
گردنش به طرز بدی کبود شده بود ...جیمین به طرف در رفت از درد زیادی که داشت اخماش رفت تو هم لبشو از درد گاز گرفت کم مونده بود اشکش دربیاد کوک بی هیچ ملاحظه ای بهش تجاوز کرده بود....
تهیونگ به طرفش رفت
_جیمین صبر کن
بعد خواست حولشو باز کنه که جیمین مچ دستشو گرفت
_میخوام ببینم چه بلایی سرت آورده
×نه
تهیونگ که دید جیمین احساس ناامنی میکنه گفت:
_باشه
جیمین انقدر حالش بد بود که متوجه ی خون خشک شده ی سر و صورت تهیونگ نشد وارد اتاق شد و روی تخت نشست
×آاخ
تهیونگ بهش کمک کرد روی تخت دراز بکشه
_بهت .....تجاوز کرد؟
جیمین سرشو تکون داد و همزمان یه قطره اشک از چشاش ریخت پایین
_عوضی.....میکشمش
×چ...چرا....مگه همینو نمیخواستی؟
_اینجوری؟ من انقدر بی رحمم؟
×سرت......
_چیزی نیست .....سعی کن استراحت کنی ....برمیگردم
تهیونگ از اتاق بیرون رفت جانگوک خونه نبود .....تهیونگ وارد آشپزخونه شد اما سرش گیج رفت و بعد از برخورد به میز روی زمین افتاد
_عایششش...لعنتی
دستشو روی سرش گذاشت و به هر سختی ای که بود بلند شد ...بعد تنها دمنوشی که بلد بودو درست کردو به اتاق جیمین رفت ....
وقتی وارد اتاق شد دید جیمین لباس پوشیده و داره وسایلشو جمع میکنه
_جیمین؟
×می...میخوام...برم...برای همیشه
_اینکارو نکن .....جیمین
×ت...تنهام بذار
_جیمین نه ...من...من دیگه نمیذارم بهت آسیب بزنه
تهیونگ دمنوشو روی پاتختی گذاشت
_تو حالت خوب نیست
×ب...به درک
_لطفا یدیقه به حرفم گوش کن
قبل از اینکه بتونه حرفشو بزنه حس کرد دوباره سرش گیج میره روی زمین زانو زد و دستشو روی سرش گذاشت جیمین با دیدن وضعیت تهیونگ نگران شد سریع به طرفش رفت دستاشو زیر کتفش گذاشت و کمکش کرد بلند شه اما همون لحظه درد بدی تو پایین تنش پیچید.....
با هر سختی که بود تهیونگو روی تخت خوابوند بعد از درد خم شد
_جیمین .....جی..مین.....خوبی؟
جیمین آروم روی زمین نشست....بعد از چند دقیقه دوباره از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت
_جیمین....!؟
با باند و وسایل ضدعفونی برگشت روی تخت نشست و بعد از ضدعفونی زخم تهیونگ سرشو باندپیچی کرد ...دمنوشو از روی پاتختی برداشت و بهش داد
×ب....بگیرش
_برای ...تو..درستش کردم
×خو...خودت بیشتر نیاز داری!
_من خوبم
جیمین با احساس درد تو کمر و زیر دلش دستشو روی کمرش گذاشت
_بریم دکتر؟
جیمین سرشو به دو طرف تکون داد
_اولین ...اولین بارت بود؟
جیمین با اخم به تهیونگ نگاه کرد ته از سوالی که پرسیده بود پشیمون شد جیمین از روی تخت بلند شد و سراغ چمدونش رفت
_تو نمیتونی بری ....نباید بری جیمین
×چرا؟!
تهیونگ نمیدونست چی باید بگه ....باید میگفت چون بهش عادت کرده؟! یا دلیل دیگه ای داشت!
_من باهاش حرف میزنم
×بی فایدس
_منظورم پدربزرگه.....بهش میگم باهات چیکار کرده از این خونه پرتش میکنه بیرون
×نه!
_چرا؟!
×نمیخوام ک....کسی بفهمه
_تو این وضعیت نباید خجالت بکشی
با شنیدن صدای در متوجه شدن جانگوک برگشته تهیونگ به سختی سعی کرد بشینه جیمین به کارش سرعت بخشید و سریع چمدونشو بست کوک وارد اتاق شد
به سر باندپیچی شده ی تهیونگ نگاه کرد و چیزی نگفت بعد نگاهش به جیمین افتاد که کنار چمدونش ایستاده بود
+جایی میری؟
جیمین با نفرت نگاش کرد
_بهتره گمشی کوک وگرنه همین امشب همه چیو به پدربزرگ میگم
+اون وقت منم مجبورم بگم سر نوه ی عزیزشو با مجسمه شکوندی!
_خفه شو کوک
جانگوک با نیشخند به طرف جیمین رفت چمدونشو گوشه ی اتاق گذاشت جیمین که حتی بهش نگاهم نمیکرد دوباره چمدونشو برداشت
جانگوک نزدیک رفت تهیونگ سرگیجه ی بدی داشت و به سختی سعی میکرد از روی تخت بلند شه
_دست از سرش بردار
کوک دستشو روی بوت جیمین گذاشت و گفت:
+میخوای بری؟
جیمین جوابی نداد
+میدونی چقدر بدم میاد سوالم بی جواب بمونه .....بعد دستشو روی حفره ی آسیب دیدش گذاشت و محکم فشارش داد
+نمیدونی؟
×آیییییی.....آخ
جیمین دست جانگوکو از روی بوتش برداشت و از درد خم شد
تهیونگ داد کشید
_کثااااااافت
+تو بهتره دخالت نکنی
_دیگه بهت اجازه نمیدم بیشتر از این اذیتش کنی
+سوپر من شدی!
_ ولش کن
+بهتره تو روابط من و همسرم دخالت نکنی
تهیونگ که بالاخره موفق شده بود از روی تخت بلند شه جلوی جیمین ایستاد و گفت:
_اون همسر منه نه همسر یه روانی
جانگوک جیمینو به سمت خودش کشید جیمین سیلی محکمی به کوک زد
×ب.....برو بمیر
جانگوک که کمی شوکه شده بود دستشو روی صورتش گذاشت و به اون دو نفر نگاه کرد
+چه غلطی کردی؟
×فکر کردی....ا....ازت میترسم؟
+پشتت به یکی گرم شد زبونت دراز شد!
×تو هی....هیچی نیستی کوک
_تنهاش بذار
جانگوک به تهیونگ نگاه کرد و گفت:
+علیه من کوکش کردی اره؟ حالا دیگه رفتی تو تیم این لکنتی؟!
اینو گفت و سرشو تکون داد بعد محکم تهیونگو هول داد که باعث شد ته به استند پشت سرش برخورد کنه و روی زمین بیوفته
×ته!
جیمین با نگرانی رفت طرفش و بلندش کرد تهیونگ حال درستی نداشت بخاطر زخم سرش خون زیادی از دست داده بود و توان درگیری نداشت.
جیمین با خشم به طرف کوک برگشت انقدر عصبی بود که هیچ چیز نمیتونست جلوی خشمشو بگیره به طرفش رفت و مشت زد تو صورتش کوک که دیگه تحملش تموم شده بود جیمینو محکم به دیوار کوبید جیمین با زانوش به شکم کوک ضربه زد
جانگوک از درد خم شد
+عوضی اشغال
درد جیمین زیاد تر شده بود اما انقدر عصبی بود که فقط دلش میخواست جانگوکو بکشه! تهیونگ داد کشید
+ کووووک برو بیروووون
جانگوک به طرف جیمین خیز برداشت تو یه حرکت بلندش کرد و بعد انداختش روی تخت
+مثل اینکه درستو خوب یاد نگرفتی!
کوک میخواست لباساشو پاره کنه اما جیمین مانع شد
×و....ولم کن حیوون
کوک دوباره دستشو دور گردن جیمین حلقه کرد و محکم فشارش داد جیمین که هر لحظه ضعیف تر میشد دیگه تاب مقاومت نداشت دستاشو روی دست کوک گذاشت صورتش از درد و فشار زیاد مچاله شده بود و از چشاش اشک میومد
به سختی گفت:
×کو....کوک
جانگوک صدای جیمینو نمیشنید انقدر تو عصبانیتش غرق شده بود که فقط محکم دستاشو فشار میداد
×کو...ک.....دارم......خ...خفه ...میشم...کو...ک
جیمین دیگه نمیتونست نفس بکشه صورتش کبود شده بود و چشمای اشکیش بی حالت و خیره مونده بود رگ پیشونی و گردنش متورم شده بود و لب هاش بی رنگ ......
تو اون لحظه فقط و فقط به جکسون فکر میکرد به اینکه زندگیش تازه شروع کرده بود تو مدار خوشبختی قدم بزنه اما مثل اینکه قرار نبود پسری که با بی رحمی داشت خفش میکرد اجازه بده اونم طعم خوشبختیو بچشه.....
درست لحظه ای که فکر میکرد به دست جانگوک کشته میشه و همه چی تموم میشه یهو فشار دست کوک کم و کمتر شد چرا که تهیونگ با گلدونی که تو دستش بود به طرف کوک رفته بود و بعد از کوبیدن گلدون به پشت جانگوک از حال رفته بود و روی کوک افتاده بود...
جانگوک هم از شدت ضربه تو آغوش جیمین از حال رفته بود ......جیمین هنوز نمیتونست به درستی نفس بکشه با وجود دو آلفای سنگین وزنی که روش افتاده بودن نفس کشیدن براش سخت و سخت تر میشد ..... قفسه ی سینش سنگین بود و فضای کافی برای آزاد سازی ریش نداشت......
انقدر بیحال و سست شده بود که حتی نمیتونست اون دو نفرو از روی خودش کنار بزنه .....چشمای نیمه بازش بسته شدن و بعد از تقلای کوتاهی برای نجات از حال رفت......
⛈️⛈️🌩️🌩️🌩️⛈️⛈️
دارم میرم دکتر!
بعد اینکه برگشتم سعی میکنم یه پارت دیگه بذارم
Everything will be alright...✨💜💜💜
STAI LEGGENDO
I..L..L..L..LOVE..y..y..y..you.
Fanfictionدو...س....س...ست.....دا..ر....ر...ر....م خلاصه: پدر بزرگ خاندان جئون برای جلوگیری از اختلاف بین سه پسرش تصمیم عجیبی میگیره.....اون براشون شرط میذاره که فقط در صورتی سهم شرکت رو بهشون واگذار میکنه که پسراشون با هم ازدواج کنن و یه وارث به دنیا بیارن...