جانگوک با عصبانیت گفت:
+فرستادمت بیرون که بری سر از خونه ی همسایه ها دربیاری؟
جیمین دستشو از دست کوک کشید بیرون و جوابشو نداد
+برو تو
کوک جیمینو به سمت در هول داد
جیمین مکث کرد و بعد رفت تو ......جانگوک با تهیونگ تماس گرفت اما متوجه شد گوشیشو خونه جا گذاشته.
جیمین وارد اتاقش شد و درو بست روی تخت دراز کشید و به جکسون فکر کرد .....ناخودآگاه لبخندی روی لبش نشست و نفهمید کی خوابش برد.
یک ساعت بعد تهیونگ با عصبانیت وارد خونه شد
+اومدی؟
_اوووف میدونی تا کجا رفتم معلوم نیست کدوم گوری رفته
+خونس
_چی؟ خونست؟
+آره بهت زنگ زدم ولی گوشیتو جا گذاشته بودی
_کل هیکلم خیس شده
+چرا داد میزنی؟
تهیونگ با عصبانیت از پله ها رفت بالا و وارد اتاق جیمین شد
_خوابیدی عوضی؟
جیمین چشاشو باز کرد
_سه ساعته دارم دنبالت میگردم
×ب.....ب..به .....م..م...من...چ...چه؟!
_به تو چه؟
×ا..ا...آره...ش...ش..شما...بی...بی..رو..ن...نم...ک..ک..کردین
_خوب کردیم حقت بود تا تو باشی دهنتو باز نکنی
×پ..پ..پس ...م...م..من ...می..می..میرم
_غلط کردی
تهیونگ اینو گفت و درو محکم بست و بعد وارد اتاق خودش شد بلافاصله جانگوک وارد اتاق شد
+این چه غلطی بود کردی؟
×ب..ب..ب.تو....چ...چه
+بار آخرت باشه سر از خونه ی مردم درمیاری فهمیدی؟
×ب...ب..برو...با...با
+ب..رو....ب....ب...ب..ب
جیمین از حرص چشماشو بست
+م...م....ن
جیمین حس کرد داره از عصبانیت منفجر میشه
+چ..چ...
جانگوک دست از مسخره کردنش برنمیداشت جیمین کتابی که رو پاتختی بود رو برداشت و به سمت کوک پرت کرد .....کتاب به قفسه سینه ی کوک برخورد کرد و روی زمین افتاد.
+مثل اینکه خیلی با دل و جرات شدی!
جیمین با حرص گفت:
×گ....گ...گم...شو
کوک رفت نزدیک جیمین دستاشو گرفت و بالای سرش قفل کرد بعد روش خیمه زد و گفت:
+خوب حواستو جمع کن حواست به زبون ناقصت باشه وگرنه جوری حسابتو میرسم که راه رفتن برات آرزو شه!
جیمین پوزخند زد اینکارش باعث شد حرص کوک بیشتر دربیاد جانگوک با خشم نگاش کرد.......
تهیونگ بعد از اینکه لباسشو عوض کرد از اتاق خارج شد اما همون لحظه صدای داد جیمینو شنید با عجله به سمت اتاقش رفت قبل از اینکه در اتاقو باز کنه جانگوک خارج شد
_چیکارش کردی؟
+هیچی برو بخواب
_چرا داد کشید باز زدیش؟
+نه
_خب پس چیکارش کردی؟
+مارکش کردم
_چیییییی؟!!!!
+خیلی پرو شده
_احمق!
+لازم بود.... اینجوری سر از خونه ی هر خری درنمیاره
_چی میگی!
+رفته بود خونه ی یکی از همسایه ها
_کدوم همسایه؟
+ این پسره که خونش نزدیک همون خونه متروکه هست
_جکسون
+میشناسیش؟
_نه زیاد فقط میدونم تنها زندگی میکنه
+تنها زندگی میکنه!؟
_اره ولی آدم متشخصیه
+خب؟
_همین دیگه حالا چرا رفته بود خونه ی اون؟
+میگفت پاش آسیب دیده کمکش کردم
_ولش کن....من میرم بخوابم امشب خیلی خسته شدم ابرومونم که رفت
+اوکی شب بخیر
_شب بخیر
جانگوک دستشو روی گردنش کشید و همونطور که داشت به جکسون فکر میکرد وارد اتاقش شد و درو بست
.
.
.
.
.
.
.
صبح روز فردا

STAI LEGGENDO
I..L..L..L..LOVE..y..y..y..you.
Fanfictionدو...س....س...ست.....دا..ر....ر...ر....م خلاصه: پدر بزرگ خاندان جئون برای جلوگیری از اختلاف بین سه پسرش تصمیم عجیبی میگیره.....اون براشون شرط میذاره که فقط در صورتی سهم شرکت رو بهشون واگذار میکنه که پسراشون با هم ازدواج کنن و یه وارث به دنیا بیارن...